Tag Archives: War

Dhamma is never unjust…

2004/11/2002 / 01:44 PM

… yes it is a reality and not the TRUTH. Sad, but a ‘reality’!
they have deleted me from their list and my translations will never be published in Iran (with the same regime!) apparently the popular Raaz (Osho on Sufism) has caused Osho’s books to be banned from publication and reprint-permits for the last six months and ‘they’ think i am the cause of it. They even think that i wanted the book cover to have a picture of Osho, while i had NO role in it and i had not seen any drafts before actual publication.
But they see me ‘responsible’ for it!!!!!!!!!

What to do? He gave me very clear direct warning that they may do ‘legal’ things and with ‘one phone call’, i can be ‘deported’ very easily without ANY Human Right Issue! This is India! Yes, this is a sad reality too. But where can you live? On the OCEANS?, as Osho suggested! Is there any place where you can tell the truth and face not the harsh consequences? I guess not? Do you see anywhere on this globe?

So that is why, we need to come up with a ‘new plan’ to go on doing the same thing without involving osho here.(directly).

Human ‘laws’ can be ugly and cruel, yet Dhamma is never unjust. We shall see which ‘law’ prevails. Making money and becoming powerful in establishment is ‘legal’ but spreading the uncensored words of Osho is a ‘sin’, with grave ‘punishments’! But i do not want to be a ‘sinner’ anymore to face the punishment. It is Not the time yet.

So as Raghu said, i make it into a ‘meditation’ and use this ‘passive nature’ of mine more deeply. Now i need to make basic changes in my life style and am grateful to them who made me do it by warning! Of course we just met by pure synchronization and only a ‘divine plan’ for me to get the point, BEFORE it was too late! Like the ‘print job the other day!

Ok. I surrender to the Will of existence, Amrito being one part of it!…

Leave a comment

Filed under Attitude, BharataIndia, CopyRight, Ego, FactScience, HumanRights, Information, MohsenKhatami, MyServices, MyWritings, PersiaParseIran

کتاب راز اشو و اتحاد اهریمنان

… ضمناٌ خوشحالم که فرصتي شد تا توانستي با اوشو کمي بيشتر و واقعي تر آشنا شوي.
کتاب هاي سانسور شده اش در ايران بسيار محبوب است
: و شايد برايت جالب باشد که بداني کتاب راز (تفسيرداستان هاي صوفيان
: ترجمه ي بنده در ايران بسيار مورد استقبال قرار گرفته ,
: و براي همين هم ممنوع الچاپ شده (براي چاپ 5)!!
و از اين سو نيز نام بنده را نزد سه ناشر منتخب در ايران بعنوان “سياه” معرفي کرده اند
که نبايد هيچ اثري را از بنده به چاپ برسانند. اين يکي از توافق هاي نوشته شده يا نشده است
ولي اگر نوشته هم نشده باشد گفته شده و فهميده شده است!!!!
: جالب است که نشر فراروان هم که کتاب راز را چاپ کرده ديگر حق تجديد چاپ را به نام من ندارد
و يکي ديگر از مترجمين روي آن کار مي کند تا در چاپ بعدي به ترجمه ي ايشان باشد!
: همسويي شرق و غرب براي کنترل افکار عمومي خيلي جالب است

4 Comments

Filed under Attitude, CopyRight, Education, Ego, FactScience, Information, MyWritings, Politicians, نوشته هایم, به زبان پارسی

exoteric vs. esoteric, After Osho

This always happens: when I say something, I create two groups of people around me. One group will be exoteric. They will organise, they will do many things concerned with society, with the world that is without; they will help preserve whatever I am saying.The other group will be more concerned with the inner world. Sooner or later the two groups are bound to come in conflict with one another because their emphasis is different.

The inner group, the esoteric mind, is concerned with something quite different from the exoteric group. And, ultimately, the outer group will win, because they can work as a group.

The esoteric ones cannot work as a group; they go on working as individuals. When one individual is lost,something is lost forever.This happens with every teacher.

Ultimately the outergroup becomes more and more influential; it becomes an establishment. The first thing an establishment has todo is to kill its own esoteric part, because the esoteric group is always a disturbance. Because ofheresy, Christianity has been destroying all that is esoteric…

These are intrinsic problems – they happen, and you cannot do anything about it.

“The Great Challenge, 1972

Leave a comment

Filed under Attitude, CopyRight, Education, Ego, FactScience, Information, Mediatation, Ontology, Osho, Psychology

در هنگام بحران های بزرگ، همیشه اشراق زیاد رخ داده است


گفته شده که در زمان فشار های بزرگ __ اجتماعی، اقتصادی، مذهبی __ خیر عظیمی ممکن می گردد. آیا این پدیده بازتابی از حالت ما در پونا است که در حضور شما تجربه می کنیم؟

آری، زمان بحران زمانی بسیار پرارزش است. وقتی که همه چیز جا افتاده باشد و هیچ بحرانی وجود ندارد، چیزها مرده هستند. وقتی که هیچ چیز تغییر نکند و چنگال کهنگی کاملاٌ جا افتاده باشد، تغییر دادن خود تقریباٌ ناممکن است. وقتی همه چیز در اغتشاش است و هیچ چیز ایستا نیست، هیچ امنیتی وجود ندارد و هیچکس نمی داند که لحظه ی بعد چه روی خواهد داد __ در چنین لحظه ی از اغتشاش __ تو آزاد هستی، می توانی تغییر کنی. می توانی به درونی ترین هسته ی وجودت دست پیدا کنی.
درست مانند یک زندان است: وقتی همه چیز جا افتاده باشد، برای زندانیان تقریباٌ غیرممکن است که از آن بیرون بزنند و از زندان بگریزند. ولی فقط فکر کن: یک زلزله آمده است و همه چیز مختل شده و هیچکس نمی داند که نگهبانان کجا هستند و کسی نمی داند که زندانبان کجاست و قوانین ازبین رفته اند و هرکس در پی کار خودش می دود __ در این موقع، اگر زندانی قدری هشیار باشد می تواند به راحتی فرار کند. اگر او احمق باشد، فقط آنوقت است که فرصت را از دست خواهد داد.
وقتی جامعه در پریشانی است و همه چیز بحرانی است و اغتشاش حاکم است __ این زمانی است که اگر بخواهی می توانی از زندان فرار کنی. بسیار آسان است زیرا هیچکس مراقب تو نیست و کسی در تعقیب تو نیست. تو تنها رها شده ای. اوضاع چنان است که هرکسی متوجه به کار خودش است __ کسی به تو نگاه نمی کند: زمان مناسب است. این لحظه را از دست نده.
در هنگام بحران های بزرگ، همیشه اشراق زیاد رخ داده است. وقتی که جامعه جاافتاده است و عصیانگری، رفتن به فراسو و اطاعت از قوانین تقریباٌ ناممکن باشد، رسیدن به اشراق بسیار بسیار دشوار است __ زیرا اشراق یعنی آزادی . درواقع، اشراق یعنی دورشدن از جامعه و فرد شدن. جامعه فردها را دوست ندارد، آدم آهنی ها را دوست دارد که فقط مانند فرد به نظر می رسند ولی فردیت ندارند. جامعه وجود انسان های اصیل را دوست ندارد. جامعه دوستدار نقاب ها است و افراد متظاهر و منافق را دوست دارد ولی نه اشخاص واقعی را، زیرا یک شخص واقعی همیشه موجب دردسر است. شخص واقعی همیشه یک شخص آزاد است. نمی توانی چیزی را بر او تحمیل کنی، نمی توانی از او یک زندانی درست کنی، نمی توانی او را به بردگی بکشانی. او مایل است تا جانش را بدهد ولی نمی خواهد که آزادی اش را از کف بدهد. آزادی برای او از خود زندگی باارزش تر است. آزادی برای او ارزشی والاتر دارد. برای همین است که ما در هندوستان والاترین ارزش ها را موکشا moksha و نیروانا nirvana خوانده ایم: آزادی تمام، آزادی مطلق.
هرگاه جامعه در هرج و مرج است و هرکسی به کار خودش مشغول است __ باید که سرگرم کار خودش باشد __ فرار کن. در آن لحظه درهای زندان باز هستند؛ حفره های بسیاری در دیوارها وجود دارند؛ نگهبانان سرگرم انجام وظیفه نیستند __ فرد می تواند به آسانی فرار کند.
همین اوضاع در زمان بودا در بیست و پنج قرن پیش وجود داشت. این همیشه در یک دایره می چرخد. این چرخه در بیست و پنج قرن کامل می گردد. درست مانند چرخش یک سال که تابستان پس از یک سال فرا می رسد، یک چرخه ی بیست و پنج قرنی وجود دارد. همیشه پس از بیست و پنج قرن، پایه های کهنه ازبین می روند و جامعه باید پایه های جدید پی ریزی کند. تمام عمارت و ساختار بی ارزش می شود و باید تخریب شود. آنوقت تمام نظام های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و مذهبی مختل می شوند. ساختاری تازه باید زاده شود: این یک درد زایمان است.
دو امکان وجود دارد. یک: امکان دارد که شروع کنی به تعمیرات ساختار کهنه و درحال فروپاشی: می توانی یک خادم اجتماعی بشوی و شروع کنی به تثبیت چیزهای موجود. آنوقت ازدست می دهی، زیرا هیچ کاری نمی توان کرد: جامعه در حال مرگ است. هرجامعه ای یک طول عمر دارد و هر فرهنگی یک طول عمر مشخص دارد. مانند کودکی که زاده می شود و ما می دانیم که کودک جوان خواهد شد و پیر خواهد شد و خواهد مرد __ هفتاد سال، هشتاد سال و نهایتاٌ صد سال __ هر جامعه ای نیز زاده می شود، جوان می شود، پیر می گردد و باید که بمیرد. هر تمدنی که زاده شده باید بمیرد. این لحظات بحرانی لحظات مرگ قدیم است و کهنه؛ لحظات زایش موجودی تازه. نباید اهمیت بدهید؛ نباید از ساختار کهنه حمایت کنی __ خواهد مرد. اگر به حمایت از گذشته و کهنه ادامه بدهی، شاید در زیر آن درهم بشکنی و له بشوی. این یک امکان است که تو به حمایت از ساختار کهنه ادامه دهی. این کار نخواهد کرد. تو فرصت را از دست داده ای.
سپس امکان دیگری هست: شاید یک انقلاب اجتماعی را شروع کنی تا چیز تازه ای بیاوری. آنوقت نیز باردیگر فرصت را از کف خواهی داد، زیرا آن چیز جدید خودش خواهد آمد. نیازی نیست تو آن را بیاوری. تازه خودش خواهد آمد __ نگرانش نباش؛ یک انقلابی نباش. تازه خواهد آمد. اگر کهنه رفته باشد هیچکس نمی تواند با زور آن را بازگرداند و اگر تازه وجود داشته باشد و زمانش رسیده باشد و نوزاد در رحم پخته شده باشد، نوزاد متولد خواهد شد. نیازی به عمل سزارین نیست. کودک زاده خواهد شد؛ نگرانش نباش. انقلاب خودش رخ خواهد داد، یک پدیده ی طبیعی است. نیازی به انقلابیون ندارد. نیازی نیست آن شخص را بکشی: او خودش خواهد مرد. اگر شروع کنی به راه انداختن انقلاب اجتماعی __ یک کمونیست می شوی، یک سوسیالیست می شوی __ نکته را از دست خواهی داد.
این ها دو امکان هستند که در آن می توانی نکته را از دست بدهی. و یا اینکه می توانی از این زمان بحران استفاده کنی و متحول شوی: از آن برای رشد فردی خود استفاده کن. هیچ چیز مانند لحظه ای بحرانی در تاریخ نیست: همه چیز در تنش است و همه چیز شدت دارد و همه چیز به یک لحظه ی اوج رسیده است و از آنجا است که چرخ شروع به چرخیدن خواهد کرد. از این استفاده کن، از این فرصت استفاده کن و دگرگون شو. برای همین است که من روی انقلاب فردی تاکید دارم.
یوگا: ابتدا و انتها جلد پنجم / فصل دهم

Leave a comment

Filed under Attitude, Education, Ego, FactScience, Information, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Politicians, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

خنده والاترين پديده ي روحاني: اشو

باگوان عزيز:
خنديدن با شما تجربه اي بس زيبا، پاك و رهاكننده اي است.
ظرف چند ثانيه تمامي سنگيني ها و افكار را مي زدايد.
مي خواهم با شما اين طريق را، درحال رقص، خندان و خندان طي كنم.
آن چيست كه در شما مي خندد؟
در ما چه چيزي مي خندد و مايل است كه بخندد؟
تفاوت بين خنده ي يك بودا و خنده ي يك مريد در چيست؟

اين تنها جايي است كه تفاوتي وجود ندارد.
براي همين است كه خنده والاترين پديده ي روحاني است:
كيفيت خنده ي مرشد و مريد دقيقاً يكي است، همان ارزش را دارد. ابداً تفاوتي وجود ندارد.
در هرچيز ديگر تفاوت وجود دارد: مريد، مريد است، درحال آموختن است
و در تاريكي دست و پا مي زند.
مرشد پر از نور است، تمام دست و پا زدن ها متوقف شده است،
بنابراين هر عمل اين دو، باهم تفاوت خواهد داشت.
ولي چه در تاريكي باشي و چه در نور تمام، خنده مي تواند به تو بپيوندد.
تاريكي نمي تواند خنده را منحرف كند، نمي تواند آن را آلوده سازد و نه نور مي تواند
آن را غني تر سازد.
به نظر من، خنده والاترين كيفيت روحاني است، جايي كه جاهل و عارف با هم ديدار مي كنند.
و اگر يك سنتa tradition بسيار جدي باشد، و مريد و مرشد هرگز نخندند، اين به آن معني است كه در آن سنت، هيچ امكان ديدار وجود ندارد، يك خط جدايي وجود دارد.
يكي از پيشكش هاي من به مذهب، يك احساس شوخ طبيعي است كه در هيچ مذهب ديگري وجود ندارد.
و يكي از اظهارات اساسي در مورد آن اين است كه مي گويم خنده والاترين كيفيت روحاني است.
دنيايي بس عجيب است. همين چند روز پيش، دادگاهي در آلمان به نوعي به نفع من و عليه دولت راي داده است، ولي به نوعي ديگر آن قاضي نمي توانسته رويكرد مرا به زندگي درك كند. دولت سعي داشت ثابت كند كه من انساني مذهبي نيستم، زيرا خود من گفته ام كه مذهب مرده است، خودم گفته ام كه من مردي جدي نيستم!
و قاضي گفته، “آن گفته ها در يك كنفرانس خبري اظهار شده، نمي تواند جدي گرفته شود!
و ما آن فضايي را كه او اين جملات را در آن گفته نمي دانيم. بايد از كتاب هاي نوشته شده اش جملاتي را بياوريد. من او را انساني مذهبي مي دانم و آموزش هاي او را يك مذهب مي دانم. وهرچه او مي گويد، هركاري كه مي كند، كاري جدي است.”
باوجودي كه ما دعوا را برديم، نه آن قاضي توانست بفهمد و نه دولت.
من جداً غيرجدي هستم، ولي اين وراي ادراك دادگاه ها است. من يك مذهبي غيرمذهبي هستم، ولي قرار نيست دادگاه ها كوآن هاkoans را درك كنند. دولت فكر مي كرد كه با اشاره به اين نكته كه من گفته ام مردي جدي نيستم، همين كافي است و ثابت مي كند كه من انساني غيرمذهبي هستم، زيرا تمام انسان هاي مذهبي، جدي هستند.
نيمي از اين درست است: تاكنون تمام مردم مذهبي غيرجدي بوده اند. و به سبب همين جدي بودن آنان است كه بشريت دچار تحول نشده است. اگر تمام انسان هاي مذهبي، به عوض اينكه فقط
در مورد باورها حرف بزنند و چيزهايي را به بحث بكشانند كه قابل اثبات نيست،
فقط مي خنديدند…. اگر گوتام بودا و كنفوسيوس و لائوتزو و موسي و زرتشت و مسيح …..همگي مي توانستند گردهم آيند و بخندند، معرفت انساني جهشي كوانتومي مي كرد.
جدي بودن آنان بر قلب بشريت سنگيني مي كند.
خنده در مردم توليد گناه مي كند: وقتي كه مي خندي، احساس مي كني خطايي مرتكب شده اي.
خنده در سالن سينما خوب است، ولي نه در كليسا.
در كليسا، تو تقريباً وارد قبرستاني مي شوي كه مسيح بيچاره هنوز روي صليب آويزان است. بيست قرن… مي توانيد اينك او را پايين بياوريد.
يهوديان او را فقط براي شش ساعت به صليب كشيدند، و مسيحيان بيست قرن است كه او را
به صليب بسته اند. و با ديدن آن مرد بر روي صليب، خنديدن كاري دشوار است!
تمام مذاهب خنديدن را دشوار كرده اند.
حس شوخ طبيعي توسط هيچ مذهبي به عنوان يك كيفيت مذهبي تشخيص داده نشده است.
من خنده را برترين كيفيت روحاني اعلام مي كند. و اگر ما بتوانيم در هر سال، براي يك ساعت، تاريخي مشخص و زماني مشخص را تعيين كنيم كه در آن، تمام دنيا بخندد،
فكر مي كنم كمك كند تا تاريكي، خشونت و حماقت ها ازبين بروند __ زيرا خنده تنها ويژگي انساني است كه هيچ حيوان ديگري آن را ندارد.
هيچ حيواني قادر به خنديدن نيست، و هرگاه اين مذاهب فردي را يك قديس سازند، او همچون يك حيوان مي شود، خنده را ازدست مي دهد. او از نردبان تكامل سقوط مي كند و به بالاتر صعود نمي كند.
خنده يك زيبايي چندين بعدي دارد: مي تواند تو را آسوده سازد، مي تواند ناگهان به تو احساس سبكي بدهد، مي تواند بار دنيا را از تو بگيرد، ولي تجربه اي زيباست. مي تواند همه چيز را در زندگيت عوض كند. همان لمس كردن خنده مي تواند زندگيت را چيزي با ارزش براي زندگي كردن سازد، چيزي كه براي آن شاكر باشي.
بنابراين ، تاجايي كه به خنده مربوط مي شود، مريد و مرشد فقط در آن نقطه با هم ديدار
مي كنند. براي همين است كه چنين تازه كننده و جوان كننده است.

اوشو : انتقال چراغ

Leave a comment

Filed under Education, Ego, FactScience, Information, IntellectualSkills, MyTranslations, Ontology, Osho, Politicians, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

انتقاد كردن از ديگران و شكايت كردن از زندگي احساس خوبي به تو مي دهد

………چرا من اينقدر دوست دارم از ديگران انتقاد و از زندگي شكايت كنم؟

همه اين را دوست دارند. انتقاد كردن از ديگران و شكايت كردن از زندگي احساس خوبي به تو مي دهد.
با انتقادكردن از ديگران، احساس برتري مي كني. با شكايت كردن از ديگران، احساس مي كني كه بالاتر از آنان هستي.
اين براي نفس بسيار ارضاء كننده است.
و من مي گويم كه تقريباً همه چنين مي كنند: برخي آشكارا چنين مي كنند و برخي هم فقط در درون به اين كار مي پردازند.
ولي لذت بردن از آن يكسان است.
به ندرت كساني پيدا مي شوند كه انتقاد نمي كنند و شكايت ندارند. اين ها كساني هستند كه نفسشان را انداخته اند.
وقتي كه بي نفس باشي، فايده اي در آن نيست ___ چرا بايد به خودت زحمت بدهي؟ ربطي به تو ندارد،
ديگر پاداشي برايت ندارد. اين نفس بوده كه از آن لذت مي برده و تغذيه مي شده.
بنابراين تاكيد من اين است: نفس را بينداز. با انداختن نفس درخواهي يافت كه تقريباً تمام دنيا ناپديد شده است.
تمام دنيايي كه دور نفس تنيده شده بود كاملاً ازبين مي رود و تو مردم را با چشماني تازه نگاه مي كني. اينك همان شخصي را كه پيش تر از او انتقاد مي كردي با ديده ي محبت نگاه مي كني و ميلي عظيم داري تا با او مهربان باشي و به او كمك كني.
اينك چشماني ديگر داري و چيزها را كاملاً متفاوت مي بيني. شايد ببيني كه اگر تو نيز در موقعيت او بودي مانند او رفتار
مي كردي. ديگر چيزي نيست تا از آن شاكي باشي.
با انداختن نفس، نگرش و رفتار تو بيشتر انساني و دوستانه خواهد بود. مردم را همانگونه كه هستند خواهي پذيرفت.
تو فقط بخشي از آنان را مي شناسي، تمامي زندگي آنان را نمي داني. و قضاوت كردن در مورد تمامي يك شخص از روي شناخت بخشي كوچك از او، كاري درست نيست. شايد آن يك بخش كوچك در تمامي زندگي او مناسب و به جا باشد.
ولي اوضاع چنين است: انتقاد كردن بسيار آسان است. به هوشمندي بسيار نيازي نيست.
من غالباً داستان ابله از تورگينف را بازگو كرده ام. در يك روستا، مردي جوان بسيار ناراحت است زيرا تمام مردم روستا فكر مي كنند كه او يك ابله است. روزي مردي خردمند از روستاي او گذر مي كرد و آن مرد جوان نزد او رفت و گفت، “به من كمك كنيد! من بيست وچهار ساعته مورد سرزنش هستم. هركاري كه بكنم از من انتقاد مي كنند. حتي اگر كاري هم نكنم باز هم از من انتقاد مي كنند. اگر حرف بزنم، مرا سرزنش مي كنند. اگر حرف نزنم بازهم مرا سرزنش مي كنند. نمي دانم چاره چيست.ِ”
مرد خردمند به او گفت، “نگران نباش…” در گوش او زمزمه كرد و راز را به او گفت….. ” يك ماه بعد من باز مي گردم. نتيجه را به من بگو.”
مرد جوان به بازار رفت و آن فورمول مرد خردمند را به كار بست.
شخصي گفت، ” چه غروب زيبايي است.”
و او گفت، “چه چيزي در آن زيباست؟ اثبات كن كه چه چيز زيبايي در آن هست!”
مردي كه گفته بود چه غروب زيبايي است يكه خورد. آن غروب زيبا بود، ولي چگونه آن را اثبات كند؟ آيا سندي وجود داشت؟ آيا مي دانيد زيبايي چيست؟ همه مي دانند ولي كسي نمي تواند آن را اثبات كند.
آن مرد ساكت ماند. همه شروع به خنديدن كردند، ” عجيب است، ما فكر مي كرديم اين مرد يك ابله است. او يك روشنفكر بزرگ است.”
فورمول آن مرد خردمند اين بود: از هرچيزي انتقاد كن: به سراسر دهكده برو و تماشا كن و هرگاه كسي چيزي گفت و كاري كرد از آن انتقاد كن.
به ويژه از چيزهايي انتقاد كن كه مردم آن را مسلم انگاشته اند و هيچكس در آن ها ترديدي ندارد. اگر كسي از واژه “خداوند” استفاده كرد، بي درنگ از او بپرس، ” خداوند كجاست؟ اين چه حرف بي معني است كه مي زني؟” و يا اگر كسي از “عشق” سخن گفت، فورا از او بخواه: “عشق چيست؟ عشق كجاست؟ آن را نزد همه نشان بده!” كسي خواهد گفت ، ” عشق در قلب است.” به او بگو، ” نه، چيزي در قلب نيست. مي تواني بروي و از يك جراح بپرسي. چيزي چون عشق در قلب وجود ندارد. قلب فقط يك دستگاه گردش خون است كه خون را پمپ مي زند و آن را تصفيه مي كند. چه ربطي به عشق دارد؟”
يك ماه بعد آن مرد خردمند به آن روستا بازگشت ولي اينك آن مرد جوان خودش مردي خردمند شده بود.
او پاي مرد خردمند را لمس كرد و گفت، ” تو خيلي بزرگي! آن حقه كار خودش را كرد و اينك تمام مردم فكر مي كنند كه من مردي خردمند هستم.”
پيرمرد به او گفت، ” فقط يك چيز را به ياد داشته باش: هيچ چيزي را خودت اعلام نكن تا كسي نتواند از تو انتقاد كند. بگذار ديگران بگويند. تو فقط انتقاد و شكايت كن. و هميشه حالت حمله داشته باش و هرگز در موضع دفاعي نباش.
حمله كن، تهاجم كن و از همه و هركس انتقاد كن و تمام اين مردم تو را خواهند پرستيد.”
و آن مرد جوان يك مرد خردمند شد.
براي انتقاد و شكايت به هوشمندي زياد نيازي نيست. و تو بسيار ارزان، خردمند و هوشمند خواهي شد.
يكي از استادان دانشگاه من كه منطق درس مي داد… ظرف چند روز دريافتم كه حتي اگر از يك كتاب خيالي، كه وجود خارجي هم نداشت نام مي بردم، او بي درنگ از آن انتقاد مي كرد: “آن را خوانده ام، چيزي در آن نيست.”
نزد معاون دانشگاه رفتم و قضيه را به او گفتم : “اين يك نادرستي آشكار است، زيرا او نخست آناني را كه واقعاً كتاب نوشته اند سرزنش مي كند. و من با ديدن اين رفتار او، من شك كردم كه او آن كتاب ها را نخوانده و فقط سعي دارد نشان بدهد كه بسيار كتاب خوان و باهوش است. بنابراين من نام چند كتاب غيرواقعي را بردم و او از آن ها نيز انتقاد كرد و گفت «هيچ چيز در آن كتاب ها نيست. آن نويسندگان هيچ چيز نمي دانند.» و آن نويسندگان وجود خارجي ندارند. آن كتاب ها ابداً وجود ندارند.”
معاون دانشگاه گفت، “اين عجيب است. من فكر مي كردم كه او مردي مسئول است.”
گفتم، “او را فرا بخوانيد و من به طور تصادفي وارد خواهم شد.” سپس نام چهار تا كتاب خيالي را نوشتم كه وجود خارجي نداشتند با نويسندگاني كه فقط تخيلي بودند. نام آن چند كتاب را به معاون دانشگاه دادم و گفتم” وقتي كه او اينجاست من وارد
مي شوم و صحبت خواهيم كرد و شما به طور اتفاقي از اين كتاب ها نام ببريد و ببينيد واكنش او چيست.”
و او كتاب ها را نام برد و آن استاد بي درنگ گفت، “وقتتان را تلف نكنيد. آنان نويسندگاني معمولي و پيش پاافتاده هستند و در كتاب هايي كه نوشته اند هيچ چيز اصيل يافت نمي شود.”
معاون دانشگاه باورش نمي شد. او گفت، “آيا مي دانيد كه اين چهار كتاب ابداً وجود خارجي ندارند؟ و اين چهار نويسنده هم ابداً وجود ندارند؟ چرا از آنان انتقاد مي كنيد؟”
و او در برابر معاون دانشگاه با لحني هراسان گفت، “وجود ندارند؟ پس من چگونه فكر كردم…؟”
من گفتم، “سعي نكن كسي را فريب بدهي، زيرا من در مورد كتاب هايي پرسيده بودم كه وجود نداشتند. اين فقط يك اثبات بود. من فقط مي خواستم به معاون نشان دهم كه يك استاد بايد دست كم صداقت داشته باشد تا اعلام كند كه كتابي را نخوانده است.”
به معاون دانشگاه گفتم، “اين مرد انتظار چه احترامي را از سوي ما دارد؟ احساس من اين است كه او هيچ چيز نخوانده و فقط كتاب ابله از تورگينف را خوانده است.” من آن كتاب را با خودم آورده بودم و داستان را براي معاون دانشگاه خواندم.
و گفتم، “اين مرد همان ابله اين داستان است. شما بايد به او اخطار كنيد كه اگر بار ديگر چنين اتفاقي در كلاس بيفتد، ما همگي او را طرد خواهيم كرد.
او حتي به كتابخانه هم نمي رود! انسان خردمند، انسان هوشمند بايد فروتن باشد.”
من پيش از آن ملاقات تمام سوابق را بازبيني كرده بودم. آن استاد هرگز به كتابخانه نرفته بود. او ده سال بود كه در آن دانشگاه تدريس مي كرد و در اين مدت حتي يك كتاب هم به نام او ثبت نشده بود.
و اين مرد آماده بود تا از همه انتقاد كند.
پرسش تو در اين مورد كه چرا ما چنين آماده ايم تا انتقاد كنيم بسيار ساده است. روانشناسي پشت آن اين است كه اين آسان ترين راه است، ارزان ترين راه براي اينكه اثبات كني فردي ويژه هستي و بيشتر مي داني. ولي درواقع فقط اثبات مي كني كه همان ابله كتاب تورگينف هستي و نه هيچكس ديگر!
در دنياي خرد، فروتن باش.
پيش از اينكه از كسي انتقاد كني، از هر سو به واقعيت نگاه كن، از تمامي جهات ممكن واقعيت را ببين. و تعجب خواهي كرد: موارد قابل انتقاد و شكايت بسيار اندك هستند. و اگر بيشتر توجه كني، هرچه كه مورد انتقاد است مورد قبول واقع مي شود و با سپاس هم مورد قبول قرار مي گيرد، زيرا آن موارد نبايد نفس تو را ارضاء كنند‘ بلكه فقط بايد به آن شخص در راهش كمك كند. ولي براي اين، بايد بسيار كار كني.
يكي از استادهاي من مقاله ي دكترايش را در مورد شانكاراShankara و برادلي Bradley نوشته بود. به او گفتم “من آن مقاله را خواندم و اينك، پيش از اينكه نظرم را بدهم، هر نكته ي ممكن را در مورد شانكارا و برادلي مطالعه مي كنم.”
او گفت، ” تو عجيب هستي. زيرا من آن مقاله را به بسياري از استادها نشان داده ام و آنان همگي نظرشان را داده اند.”
گفتم، “من نمي توانم نظرم را چنين ارزان بدهم. من به تمام منابعي كه شما استفاده كرده ايد نگاه خواهم كرد و ساير منابع را نيز كه شما استفاده نكرده ايد مطالعه خواهم كرد.” و تقريباً شش ماه طول كشيد تا من شانكارا و برادلي را مطالعه كردم.
وقتي كه نظرم را به او دادم، گفت : “خداي من، چه خوب شد كه تو يكي از ممتحين من نبودي‘ وگرنه من هرگز قادر نبودم دكترايم را بگيرم. من شش سال روي آن كار كردم و تو ظرف شش ماه تمام منابع مرا مطالعه كردي و حتي منابعي را كه من نديده بودم مطالعه كردي!”
گفتم، “مقاله شما نپخته است و توسط يك انسان غيرحرفه اي نوشته شده. شانكارا و برادلي فيلسوفان پخته ي شرق و غرب هستند. شما به اين دو نابغه به اندازه ي كافي احترام نگذاشته ايد. كار شما يك كار دفتري بوده. فقط چند كتاب از اين و چند كتاب از آن خوانده ايد و قطعاتي از اينجا و آنجا آورده ايد و مقاله ي دكترا نوشته ايد. مقاله ي شما حاوي يك نكته ي اصيل هم نيست. و يك مقاله تا وقتي كه حاوي نكته اي اصيل نباشد، لياقت درجه ي دكترا ندارد‘ فوقش اين است كه رساله اي زيباست.
مي توانيد همچون يك كتاب آن را چاپ كنيد‘ ولي نه به عنوان دانشنامه ي دكترا.”
ولي او مردي فروتن بود‘ نكته را پذيرفت و گفت، “حق با تو است. من خودم نيز احساس مي كنم كه نسبت به اين دو فيلسوف عدالت را رعايت نكرده ام. شش سال براي مطالعه تمام زندگي برادلي و تمام زندگي شانكارا كافي نبوده. اين دو اوج نبوغ هستند‘ شش سال كفايت نمي كند. ولي هيچكس اين نكته را به من نگفت‘ حتي ممتحنين نيز به اين نكته اشاره نكردند. ممتحنين اين را نخواهند گفت زيرا براي اينكه به اين اشاره كنند بايد آن را بخوانند و بايد عميقاً آن را مطالعه كنند. چه كسي به خودش زحمت مي دهد؟ شايد حتي برخي از شاگردان آنان به من نمره داده اند و ممتحنين حتي به آن نگاه هم نكرده اند.”
هيچكس زحمت تحسين كيفيات خوب را در ديگران به خودش نمي دهد. هيچكس حاضر نيست كمك كند تا آن كيفيات رشد كنند.
همه مي ترسند: اگر همه رشد كنند، پس او چي؟ تمام توجه او اين است كه نفس خودش بزرگتر شود و آسان ترين راه اين است كه از ديگران انتقاد كند و از همه چيز شكايت كند: منفي باش و نفي كردن را روش خودت كن. و براي اين، نيازي به هوشمندي نيست‘ هر احمقي مي تواند چنين كند.
ولي براي اينكه واقعاً منتقد باشي‘ بايد بسيار مهربان و پر از عشق باشي. و فرد بايد آماده باشد تا زمان، انرژي و هوشمندي صرف آن كند.
آنگاه ديگر عمل تو انتقاد نيست، دشمني نيست‘ بلكه توصيه اي دوستانه است‘ رويكردي همدردانه است.
همه در اينجا بايد بياموزند كه همدردي كنند. مراقبه ي شما نبايد سبب انتقاد كردن شما از ديگران شود، بلكه بايد سبب تحسين كردن شود.
و اگر به قدر كافي هوشمند باشي، مي تواني طوري تحسين كني كه هرآنچه كه مورد انتقاد است‘ بدون اينكه گفته شود، درك شود.

اوشو: زبان از يادرفته ي دل: فصل اول، پرسش چهارم

Leave a comment

Filed under Education, Ego, FactScience, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

این تنها راهی است که می توان این سیاره ی زیبا را نجات داد

“… می توانم تشویش تو را برای تمامی بشریت و این سیاره ی زمین درک کنم، زیرا ما هرروز به یک فاجعه نزدیک تر و نزدیک تر می شویم.
دلیلش این است که آن فاجعه بسیار نزدیک می شود؛ حتی با میانگیرهایتbuffers نمی توانی آن را فراموش کنی__ و این دردناک است. وبیشتر آزار می دهد زیرا احساس می کنی که نمی توانی کمک کنی؛ هیچ کاری از تو برنمی آید. این فقط ورای ظرفیت هر فرد است که از آن مصیبت، از این فاجعه ی خودکشی دسته جمعی که تقریباٌ قطعی به نظر می رسد، جلوگیری کند. ولی من راهی از خودم دارم.
توبه این دلیل احساس ناتوانی می کنی زیرا چنین فکر می کنی که باید به دیگران کمک کنی تا درک کنند و این شغلی غیرممکن است. دنیا خیلی بزرگ است و مردم چنان پر از خشونت هستند که به نظر نمی رسد که آن مصیبت از بیرون وارد می شود، بلکه این خشونت انباشته شده در خود مردم است که این زمین را به انفجار خواهد کشاند.
ولی در مورد کمک کردن فکر نکن. آنوقت احساس ناتوانی نخواهی کرد و تنش نخواهی داشت. من احساس ناتوانی نمی کنم. من تنش ندارم. من هیچ تشویشی ندارم و من بیشتر از آنچه تو می توانی باشی از آن هشیار هستم __ زیرا رویکرد من کمک کردن به دیگران نیست، بلکه فقط بالابردن معرفت شما به والاترین اوج ممکن است…. چیزی که شما کاملاٌ قادر به آن هستید.
اگر ما فقط بتوانیم دویست انسان روشن ضمیر در دنیا ایجاد کنیم، دنیا می تواند نجات بیابد.
کاویشا در یک خانواده یهودی متولد شده، پس این داستان زیبا را درک می کند: در کتاب عهد عتیق اشاره شده که دو شهر سودومSodom و گوموراGomorrah وجود داشتند و هردو انحراف جنسی پیدا کردند. در گومورا همجنسبازی بسیار شایع بود و در سودوم مردم حتی در انحراف خود بیشتر سقوط کرده بودند: با حیوانات آمیزش می کردند. واژه ی انگلیسی سودومیsodomy (واژه مترادف و مخصوص آن bestiality است یعنی آمیزش با حیوانات م) از این می آید: از شهر سودوم. و خداوند تصمیم گرفت که تمام مردم این دو شهر را نابود کند.
او آن دو شهر را کاملاٌ ازبین برد __ واین خیلی عجیب است که آن دو شهر جمعیتی یکسان با جمعیت هیروشیما و ناکازاکی داشتند. هیروشیما و ناکازاکی توسط انسان نابود شدند، ولی داستان عهد عتیق این است که خداوند آن دو شهر منحرف را نابود کرد. آنچه می خواهم برایتان بگویم داستانی هاسیدیکHassidic (عرفان یهود م.) بر اساس نسخه ی عهد عتیق از نابودی آن دو شهراست.
یهودیت در تمامیت خود در هاسیدیسم شکوفا شده است. هاسیدیسم پدیده ای عصیانگر و اساساٌ مذهبی است. بجز مسیحیت، تمام ادیان چیزی زیبا به دنیا بخشیده اند __ با وجودی که آن مذاهب با آن چیز زیبا مخالف بودند!
محمدنیسم صوفیان را به دنیا بخشیده، باوجودی که محمدی ها صوفیان را کشته اند. بودیسم ذن را بخشیده، باوجودی که بوداییان ذن را بعنوان تعالیم اصیل گوتام بودا نمی پذیرند. هندویسم تانترا را بخشیده، ولی هندوها بسیار با تانترا مخالف هستند __ و این خود حقیقت آنان است. چیز بسیار عجیبی است… و همین مورد در مورد یهودیت نیز هست.
هاسیدیسم پدیده ای کوچک و عصیانگر است در داخل دنیای یهودیت. فردی که هاسیدیسم را پایه گذاشت بال شمتوفBaal Shemtov بود. او داستان هم می گفته و شما می توانید زیبایی و تفاوت را احساس کنید.
روزی کسی از او پرسید، “نظر شما در مورد سودوم و گومورا چیست؟”
و بال شم گفت، “آن داستان بطور کامل نوشته نشده است. من داستان کامل را برای شما می گویم.” و چنین گفت، “وقتی خدا اعلام کرد که می خواهد آن دو شهر را نابود کند، یک هاسید، یک عارف به او نزدیک شد و از خدا پرسید، “اگر در این شهر ها صدنفر باشند که تو را تجربه کرده باشند، با این صد نفر چه خواهی کرد؟ آیا آنان را نیز همراه با تمام شهر نابود خواهی کرد؟”
“خدا برای لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت، “نه، اگر صد روح بیدار در آن دو شهر وجود داشته باشد، به سبب وجود آن صد نفر آن دو شهر مصون خواهند بود، آن ها را خراب نخواهم کرد.”
عارف گفت، “اگر فقط پنجاه نفر باشند و نه صد نفر؟ آیا آن دو شهر و این پنجاه نفر را نابود خواهی کرد؟”
حالا خدا احساس کرد که توسط این عارف گیر افتاده است! گفت، “نه. من نمی توانم پنجاه روح بیدارشده را نابود کنم.” و هاسید گفت، “می خواهم که بدانی که فقط یک نفر هست که بیدار شده و شش ماه را در سودوم زندگی می کند و ششماه را در گومورا. در این مورد چه می گویی؟ آیا دو شهر را نابود خواهی کرد؟
خداوند گفت، “تو خیلی حقه باز هستی! این مرد کیست؟” هاسید گفت، “من هستم.”
” و خدا نتوانست او را انکار کند زیرا مسئله ی تعداد و کمیت نیست؛ مسئله ی کیفیت است: یک روح بیدار شده یا صد روح بیدار شده.
“انسان بیدار شده نمی تواند توسط جهان هستی نابود شود، زیرا انسان بیدار شده رویای قدیم خود جهان هستی است __ که به ستارگان دست بیابد.”
و در اینجا بال شم گفت که سودوم و گومورا هرگز نابود نشدند.
یهودیان از بال شم عصبانی هستند که او فقط این داستان را از خودش درآورده و تمام داستان در عهد عتیق موجود است. یهودیان هاسیدها را بعنوان یهودی اصیل نمی پذیرند. به همین ترتیب، انسان واقعاٌ مذهبی توسط مذهبیون محکوم می شود.
چه بال شم این داستان را ازخودش ساخته باشد و چه یک داستان واقعی را بیان کرده، من با او هستم. اول اینکه خدایی که به نابودکردن اعتقاد داشته باشد، خدا نیست. خدایی که نتواند مردم را از انحرافاتشان متحول کند، یک خدا نیست. با این داستان، بال شم تنها آن دو شهر را نجات نداده است، بلکه خداگونگی خدا را نیز نجات داده است: مهربانی او، عشق او و ادراک او را.
کاویشا، دنیا را تماٌماٌ فراموش کن. تو همان یک هاسید بشو، همان عارف. و اگر ما بتوانیم در سراسر دنیا فقط دویست نفر انسان روشن ضمیر خلق کنیم…. این عدد دقیقاٌ مانند عدد آن عارف بال شم است. وقتی او شروع کرد به صحبت و مذاکره با خدا، مسئله فقط دو شهر بود. دنیا بزرگتر شده و حالا مسئله ی تمام دنیا است __ پس من مذاکرات را با دویست نفر شروع می کنم! ولی مایلم به شما بگویم که حتی دویست نفر هم کفایت می کند، و دنیا نجات خواهد یافت، زیرا جهان هستی نمی تواند شکوفایی غایی خودش را نابود کند.
پس دنیا را ازیاد ببر؛ وگرنه تشویش بیهوده ایجاد می کند و بیداری خودت را نابود خواهد کرد، که تنها امکان نجات دادن دنیا است.
هرکسی که بخواهد به دنیا کمک کند باید دنیا را ازیاد ببرد و روی خودش تمرکز کند. معرفت خود را به چنان اوجی برسان که جهان هستی مجبور شود برای نابودکردن یا نجات دادن این دنیا، دوبار تفکر کند.
توده ها، اینگونه که هستند، اهمیتی ندارند، جهان هستی توجهی به آنان ندارد. درواقع، جهان هستی مایل است که تمام بشریت __ این بشریت فاسد __ نابود شود، تا تکامل بتواند باردیگر از ابتدا آغاز شود. چیزی به خطا رفته است….
ولی اگر تعداد اندکی اشخاص روشن ضمیر وجود داشته باشند، آنان بسیار وزین تر از میلیاردها میلیارد مردم روی زمین هستند. جهان هستی نمی تواند دنیا را نابود کند__ نه تنها به دلیل وجود آن تعداد روشن ضمیر، بلکه به این دلیل که به سبب روشن ضمیری آنان، توده های ناخودآگاه نیز تحت تاثیر قرار می گیرند، زیرا این قله های هیمالیایی از همان توده های ناآگاه برخاسته اند. آنان نیز دیروز ناآگاه بودند، امروز خودآگاهی یافته اند.و جهان هستی بسیار شکیبا است: اگر ببیند که اشخاص ناخودآگاه می توانند به تمامی آگاه شوند، آنوقت توده های مردم نیز که مطلقاٌ ناخودآگاه هستند، نیز چنین امکانی خواهند داشت.
این بستگی به افراد دارد و نه به جمعیت ها. توده ها چنان فاسد و گندیده هستند که نابودکردن آنان یک عمل مهرآمیز است. ولی ما باید اثبات کنیم که ازمیان این بشریت ناآگاه و تقریباٌ مرده، تعدادی گل نیلوفرآبی می توانند شکوفا شوند. آنوقت، فقط زمان بده، شاید گل های نیلوفرآبی بیشتری بیایند. برخی ممکن است فقط غنچه باشند، برخی شاید فقط در دانه باشند، ولی اگر حتی فقط یک انسان روشن ضمیر وجود داشته باشد، با وجود او تمامی بشریت باارزش می گردد، زیرا آن انسان این امید را نشان می دهد که هر انسان قادر به انجام همان معجزه هست.
پس کاویشا، کمک کردن را فراموش کن. نمی توانی کمک کنی؛ هیچکس نمی تواند کمک کند. ولی می توانی یک عارف شوی، یک هاسید و می توانی با خدا مجادله کنی که، من اینجایم. آیا مرا نابود خواهی کرد؟ و این مردمان خوابزده که در خواب راه می روند __ من نیز یکی از آنان بودم. این دیروز من بود. به این مردم باید فرداهایشان را داد. هرگونه امکان هست که هر انسانی بتواند یک گوتام بودا شود.”
این تنها راهی است که می توان این سیاره ی زیبا را نجات داد.
گزیده ای از کتاب “روح عصیانگر” سخنان اوشو در فوریه 1987

Leave a comment

Filed under Education, Ego, FactScience, Information, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Politicians, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

عصیانگربرعلیه مردگی عصیان می کند و زندگیش را برای آن، بر دستهایش می گیرد

“… مفهوم من از عصیانگر بسیار ساده است: انسانی که همچون یک آدم آهنی توسط شرطی شدگی های گذشته زندگی نمی کند: مذهب، جامعه، فرهنگ__هرچیزی که متعلق به دیروز است، به هیچ وجه در روش زندگی او اخلال نمی کند.
او بطور منفرد زندگی می کند – پره ای از چرخ نیست، بلکه یک واحد زنده است. زندگی او را هیچکس دیگر، جز هوشمندی خودش تعیین نمی کند. آزادی، همان عطر زندگی اوست: نه فقط خودش در آزادی زندگی می کند، بلکه به همه اجازه می دهد در آزادی زندگی کنند. او به هیچکس اجازه نمی دهد در زندگیش مداخله کند؛ و نه در زندگی هیچکس دیگر مداخله می کند. برای او، زندگی چنان مقدس است __ و آزادی ارزش نهایی آن است – که می تواند همه چیز را فدای آن کند: اعتبار، آبرو و حتی خود زندگی را.
برای او، آزادی همان چیزی است که مردمان مذهبی در گذشته آن را خداوند می خواندند.
آزادی خدای اوست.
انسان ها در طول اعصار همچون گوسفند زندگی کرده اند، جزیی از توده: دنباله روی سنت ها و مجمع ها – پیروی از کتاب های کهنه و مراسم کهنه __ ­­ولی آن روش زندگی، مخالف فردیت انسان بود؛ اگر یک مسیحی باشی نمی توانی یک فرد باشی؛ اگر یک هندو باشی نمی توانی یک فرد باشی.
عصیانگر کسی است که تماماٌ براساس نور خودش زندگی می کند و برای ارزش غایی آزادی فردی خود، همه چیز را به مخاطره می اندازد.
عصیانگر انسان معاصر است. توده ها معاصر نیستند.
هندوها به کتاب های مذهبی شان اعتقاد دارند که پنج یا ده هزار سال قدمت دارند. سایر مذاهب نیز همینطور: مردگان بر زندگان تسلط دارند.
عصیانگربرعلیه مردگی عصیان می کند و زندگیش را برای آن، بر دستهایش می گیرد. او از تنها بودن نمی ترسد، برعکس از تنهابودنش همچون یکی از پرارزش ترین گنجینه ها لذت می برد. جمعیت به شما امنیت می دهد __ به قیمت روح شما. جمعیت شما را اسیر می کند و به شما دستورالعملی می دهد که چگونه زندگی کنید و چکار بکنید و چکار نکنید.
در تمام دنیا، هر مذهب چیزی مانند ده فرمان به مردم داده است – و این فرمان ها توسط کسانی داده شده اند که هیچ تصویری از آینده نداشتند و اینکه معرفت انسان در آینده چگونه خواهد بود. گویی که کودکی خردسال بخواهد تمام داستان زندگی شما را بنویسد، بدون اینکه بداند جوانی یعنی چه و بدون اینکه بداند کهنسالی یعنی چه و مرگ چه معنایی دارد.
تمام مذاهب ابتدایی و خام هستند و این ها زندگی شما را شکل داده اند. طبیعی است که تمام دنیا چنین در رنج و مصیبت باشد: به شما اجازه نداده اند تا خودتان باشید.
هرفرهنگ می خواهد که شما نسخه های کربنی باشید و نه هرگز چهره ی اصیل خودتان.
عصیانگر کسی است که طبق نور خودش زندگی کند و براساس هوشمندی خودش حرکت کند. او راه خودش را با راه رفتن در آن خلق می کند و شاهراه توده ها را دنبال نخواهد کرد.
زندگی او خطرناک است __ ولی آن زندگی که خطرناک نباشد ابداٌ زندگی نیست. او چالش های ناشناخته را می پذیرد. او با آماده شدن در گذشته، با ناشناخته در آینده دیدار نمی کند. این سبب ایجاد تشویش برای تمام بشریت است: گذشته شما را آماده می کند و آینده هرگز مانند گذشته نخواهد بود. دیروز شما هرگز مانند فردای شما نخواهد بود.
ولی انسان تاکنون چنین زندگی کرده است: دیروزهای شما، شما را برای فرداهایتان آماده می کند. خودهمین آماده سازی یک مانع می شود. نمی توانید به راحتی نفس بکشید، نمی توانید به راحتی عشق بورزید، نمی توانید به راحتی برقصید – گذشته، شما را به انواع مختلف فلج کرده است. بار گذشته چنان سنگین است که همه زیر آن خرد شده اند.
عصیانگر به سادگی با گذشته خداحافظی می کند. این یک روند ادامه دار است؛ بنابراین، عصیانگر بودن یعنی پیوسته در عصیان بودن – زیرا هرلحظه به گذشته تبدیل می شود، هر روز به گذشته بدل خواهد شد. چنین نیست که گذشته پیشاپیش در گورستان قرار داشته باشد، شما هرلحظه از آن عبور می کنید. بنابراین، عصیانگر باید هنری تازه بیاموزد: هنر مردن بر هرلحظه ای که گذشته است، تا بتواند آزادانه در لحظه ای که آمده است زندگی کند.
عصیانگر روندی همیشگی از عصیان است؛ او موجودی ایستا نیست. و اینجاست که من بین عصیانگر و انقلابی تمایز می گذارم.
انقلابی توسط گذشته شرطی شده است. شاید با عیسی مسیح یا با گوتام بودا شرطی نشده باشد، ولی توسط کارل مارکس یا مائو تسه تونگ یا جوزف استالین یا آدلف هیتلر یا بنینو موسولینی شرطی شده باشد…. مهم نیست که چه کسی او را شرطی ساخته است. انقلابی کتاب مقدس خودش را دارد – سرمایهDas Kapital ؛ سرزمین مقدس خودش را دارد – روسیه شوروی؛ و زیارتگاه خودش را دارد – کاخ کرملین… و درست مانند هر فرد مذهبی دیگر، او براساس معرفت وجود خودش زندگی نمی کند. او براساس آگاهی که دیگران ساخته اند زندگی می کند.
بنابراین یک انقلابی چیزی جز یک مرتجع نیست. شاید با یک جامعه ی خاص مخالف باشد، ولی همیشه طرفدار یک جامعه ی دیگر است. شاید با یک فرهنگ مخالفت کند، ولی بی درنگ از فرهنگی دیگر طرفداری می کند. او فقط از یک زندان به زندان دیگر می رود – از مسیحیت به کمونیسم؛ از یک مذهب به مذهب دیگر روی می آورد – از هندویسم به مسیحیت. او زندان هایش را تغییر می دهد.
عصیانگر به سادگی از گذشته بیرون می زند و هرگز به گذشته اجازه نمی دهد تا براو مسلط شود. این روندی دائمی و پیوسته است. تمام زندگی عصیانگر آتشی است در حال سوختن. او تا آخرین نفس شاداب است و جوان. او در هیچ موقعیتی براساس تجربه های گذشته اش واکنش نشان نمی دهد؛ در هرموقعیت براساس آگاهی کنونی خود پاسخ می دهد.
به نظر من، عصیانگر بودن تنها راه مذهبی بودن است واین به اصطلاح مذاهب، ابداٌ مذهب نیستند. آن ها بشریت را کاملاٌ نابود کرده اند و انسان ها را به اسارت کشیده اند و روح هایشان را به زنجیر کشیده اند؛ بنابراین در ظاهر به نظر می رسد که شما آزاد هستید، ولی در عمق وجودتان، مذهب چنان وجدانی برایتان خلق کرده که به تسلط برشما ادامه می دهد.
درست مانند این است که دانشمندی به نام دلگادو Delgado دریافت که در مغز انسان هفتصد مرکز وجود دارند. این مراکز با تمام بدن شما در ارتباط هستند. مرکزی برای سکس وجود دارد و مرکزی برای هوش و… برای هر فعالیت انسان مرکزی در مغز وجود دارد. اگر در یک مرکز خاص یک الکترود کار بگذاریم، پدیده ای بسیار عجیب رخ می دهد. او برای نخستین بار در اسپانیا این را به نمایش گذاشت.
او الکترودی را در مغز یک گاو بسیار قوی کارگذاشت و یک دستگاه کنترل از راه دور در جیبش داشت و در صحنه ایستاد و پرچم قرمز را تکان داد و آن گاو دیوانه وار به سمت او دوید. آن گاو در تمام اسپانیا ازهمه خطرناک تر بود و هزاران نفر برای تماشا آمده بودند. نفس همه بند آمده بود و هیچکس پلک نمی زد. گاو نزدیک تر و نزدیک تر می شد و همگی می ترسیدند که دلگادو تا چند لحظه ی دیگر بمیرد. ولی او دست در جیبش کرد و آن دستگاه کوچک را در آورد و درست وقتی که گاو در دوقدمی او قرار داشت دگمه ای را زد __ کسی این را ندید __ و گاو ناگهان درجایش ایستاد: گویی که مانند یک مجسمه خشک شده است.
از آن زمان دلگادو با حیوانات زیادی آزمایش کرد و روی انسان نیز. و نتیجه گیری او این است که کاری که او با الکترودهایش می کند، مذاهب با شرطی کردن هایشان انجام داده اند. شما از همان روزهای اول، زندگی یک کودک را شرطی می کنید و یک عقیده و مفهوم را برایش تکرار می کنید و تکرار می کنید؛ و این مفهوم در نزدیکی مرکز هوشمندی او جایگزین می شود و این مفهوم مرتب آن مرکز را تحریک کرده و سیخک می زند که کاری را بکند یا نکند.
آزمایشان دلگادو می تواند برای بشریت خطرناک باشد. می تواند توسط سیاستبازها مورد استفاده قرار بگیرد. وقتی نوزادی در بیمارستان متولد می شود، می توان یک الکترود در مغزش و در مرکز هوش او کار گذاشت؛ و یک نظام کنترل مرکزی می تواند مراقب این باشد که هیچکس انقلابی یا عصیانگر نشود.
شاید تعجب کنید که در درون جمجه، شما حساسیتی ندارید که بتوانید تشخیص دهید آیا چیزی در سرتان کاشته شده است یا نه. و یک دستگاه کنترل از راه دور می تواند ترتیب کار را بدهد… تمام روسیه را می توان از مرکزی در مسکو کنترل کرد. مذاهب همین کار را بصورتی خام انجام داده اند.
عصیانگر کسی است که تمامی گذشته را دور می ریزد، زیرا می خواهد زندگیش را براساس خواسته های خودش و طبیعت خودش زندگی کند – نه بر اساس یک گوتام بودا یا یک مسیح یا یک موسی.
عصیانگر تنها امید برای آینده ی بشریت است.
عصیانگر تمام مذاهب، تمام ملیت ها و تمام نژادها را نابود می کند—زیرا این ها همگی گندیده و گذشته هستند و از پیشرفت تکاملی انسان ممانعت می کنند. آن ها به هیچکس اجازه نمی دهند تا به شکوفایی تمام خود برسد؛ آن ها خواهان وجود انسان نیستند، بلکه گوسفند می خواهند.
مسیح همواره می گفت، “من چوپان شما هستم، و شما گوسفندان من…” و من همیشه در عجب بوده ام که حتی یکنفر هم برنخاست و نگفت، “این چه حرف بی معنی است که می زنی؟ اگر ما گوسفند باشیم، پس تو هم گوسفند هستی؛ و اگر تو چوپان هستی، پس ما هم چوپان هستیم.”
نه تنها معاصرین او… بلکه در طول دوهزار سال حتی یک مسیحی نیز این نکته را نگفت که این برای بشریت یک توهین و تحقیر بزرگ است که انسان ها را گوسفند بخواند و خودش را چوپان و ناجی.
“من برای نجات شما آمده ام” و او حتی نتوانست خودش را نجات بدهد. و حتی اکنون نیمی از بشریت امیدوارند که او بازگردد و آنان را نجات بدهد. شما نمی توانید خودتان را نجات بدهید: تنها پسر خدا باید بیاید و شما را نجات دهد. و او به مردمش قول داده بود: “من به زودی بازمی گردم، در طول حیات شما.” و دو هزار سال گذشته است و هنوز نشانی از او نیست.
ولی تمام مذاهب به راه های مختلف همین کار را کرده اند. کریشنا در گیتا می گوید که هرگاه مصیبت و رنج و تشویش باشد، “من بارها و بارها خواهم آمد.” پنج هزار سال گذشته است و او حتی یک بار هم دیده نشده است، “بارها و بارها” که بجای خودش!
این افراد، هرچقدرهم که کلامشان زیبا باشد، حرمتی به بشریت نگذاشته اند. یک عصیانگر به شما احترام می گذارد و زندگی را محترم می شمارد. او برای هر موجودی که رشد می کند و تنفس می کند حرمتی عمیق قایل است. او خودش را بالاتر از شما قرار نمی دهد و خودش را از شما مقدس تر نمی انگارد: او فقط یکی در میان شماست. او تنها یک چیز را می تواند مدعی شود: که از شما باشهامت تر است. او نمی تواند شما را نجات بدهد __ فقط شهامت شماست که می تواند شما را نجات دهد. او نمی تواند شما را رهبری کند __ فقط جرات و جسارت شماست که می تواند شما را به رضایت از زندگیتان رهبری کند.
عصیانگری شیوه ای از زندگی است و به نظر من، تنها مذهب اصیل است. زیرا اگر شما طبق نور خود زندگی کنید، می توانید بارها گمراه شوید و بارها سقوط کنید؛ ولی هر سقوط، هر گمراهی شما را خردمندتر، هوشمند تر، فهیم تر و انسان تر می سازد . برای یادگرفتن، راه دیگری جز اشتباه کردن وجود ندارد. فقط یک اشتباه را دوبار مرتکب نشوید.
خدایی بجز آگاهی شما وجود ندارد.
نیازی به هیچ پاپ یا هیچ آیت الله یا شانکاراچاریا وجود ندارد که بین شما و خداوند واسطه باشند. اینها بزرگترین جنایتکارهای روی زمین هستند زیرا از ناتوانی شما بهره کشی می کنند.
همین چند روز پیش پاپ گناهی را اعلام کرد: که فرد نباید مستقیماٌ نزد خداوند اعتراف کند، باید از طریق کشیش اعتراف کنید. اعتراف مستقیم و ارتباط داشتن مستقیم با خداوند یک گناه محسوب می شود… عجیب است…. می توانید به روشنی ببینید که این یک مذهب نیست، یک تجارت است. زیرا اگر مردم شروع کنند به اعتراف کردن مستقیم نزد خداوند، آنوقت چه کسی نزد کشیش اعتارف کند و وجه جریمه را بپردازد؟ وجود کشیش بیفایده خواهد بود و پاپ بی فایده خواهد شد.
تمام کشیشان تظاهر می کنند که بین شما و منبع غایی حیات واسطه هستند. آنان هیچ چیز از منبع غایی زندگی نمی دانند. تنها شما هستید که می توانید منبع زندگی خود را بشناسید. ولی منبع حیات شما همان منبع غایی زندگی است، زیرا ما ازهم جدا نیستیم. هیچ انسانی یک جزیره نیست. ما در زیر همگی یک قاره ی وسیع هستیم __ و جزیره ها بسیار هستند __ ولی شما در عمق اقیانوس باهم ملاقات می کنید. شما بخشی از یک زمین و یک اقیانوس هستید. در مورد آگاهی و معرفت نیز چنین است. ولی انسان باید از کلیسا و معبد و مسجد و کنیسا آزاد باشد. انسان فقط باید خودش باشد و چالش زندگی را هرکجا که او را رهبری کند بپذیرد. تنها راهنما خود شما هستید.
شما مرشد و ارباب خودتان هستید.

گزیده ای از کتاب “روح عصیانگر” سخنان اوشو در فوریه 1987

Leave a comment

Filed under Education, Ego, Information, MyTranslations, Ontology, Osho, Politicians, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

“پیش بران __ فقط به سمت آب های عمیق،

“… شاید والت ویتمنWalt Whitman تنها مردی در تاریخ آمریکا باشد که به عارف بودن بسیار نزدیک است. وگرنه، ذهن آمریکایی بسیار سطحی است. باید هم بسیار سطحی باشد زیرا فقط سیصد سال عمر دارد. ذهن یک کودک است که در مورد همه چیز کنجکاو است: همه چیز را زیر سوال می برد و پیش از اینکه پاسخی بدهی، پرسش دیگری را پیش می کشد. علاقه ی زیادی به پاسخ ندارد؛ فقط کنجکاو است، می خواهد همه چیز را همزمان بداند. از یک مذهب به مذهب دیگر می رود و از یک مرشد نزد مرشد دیگر. برای جستن پاسخ ها به دوردست ترین نقاط جهان می رود __ ولی همه چیز تقریباٌ مانند یک مد روز است.
روانشناس ها دریافته اند که در آمریکا هیچ چیز بیش از سه سال دوام نمی آورد. این تقریباٌ حد معمولی برای هر مد روز است __ نوعی خاص از خمیردندان، نوعی از صابون، یک شامپوی خاص، یک مرشد خاص __ همه وارد یک بازار می شوند.
شما اینک چیزی در مورد بیتل هاThe beatles نمی شنوید. درست بیست سال پیش، آنان دراوج بودند، اینک کسی حتی علاقه ای ندارد بداند که آن ها کی بودند. بر سر آن بیچاره ها چه آمد؟ حالا در مورد تاکینگ هدزTalking Heads می شنوید؛ همان چیز دارد برای این ها رخ می دهد. در این بیست سال موسیقدان ها و رقاص ها و خوانندگان زیادی به اوج رسیده اند و ناپدید گشته اند.
محاسبه شده که در آمریکا هر شخص هر سه سال شغلش را عوض می کند، همسرش را هر سه سال عوض می کند و شهرش را هر سه سال عوض می کند. به نظر می رسد که برای هرچیز مورد نیاز سه سال کفایت می کند!
والت ویتمن فردی نادراست که در آمریکا زاده شده است. او باید در جایی در شرق متولد می شد __ و او بسیار به شرق علاقه داشته.
این قطعه ی کوچک که توریا فرستاده از شعری بلند از اوست به نام گذرگاهی به هندوستان
“پیش بران __ فقط به سمت آب های عمیق،
ای روح! بی پروا بران، که من با تو ام و تو با من، و ما در حال اکتشاف.
ما به سمتی می رویم که هیچ دریانوردی جرات رفتن به آنجا را نداشته،
و ما، خود کشتی، خود خویش و همه چیز را به مخاطره می اندازیم.

او می گوید که سالک روحانی باید هشیار باشد که به سمت آب های ناشناخته می رود، جایی که هرگز هیچ دریانوردی جرات رفتن به آن را نداشته است. و این مخاطره ای کوچک نیست، زیرا چالش این است “… فقط به سمت آب های عمیق بران،” آب های کم عمق را برای ذهن های سطحی وابگذار. آنان که می خواهند ژرفای خویش را بشناسند باید به سمت آب های عمیق پیش بروند.

“پیش بران __ فقط به سمت آب های عمیق،
ای روح، بی پروا بران، که من با تو ام و تو با من، و ما در حال اکتشافیم.
ما به سمتی می رویم که هیچ دریانوردی جرات رفتن به آنجا را نداشته،

هدف ما جایی است که هیچکس جرات رفتن به آن را نداشته است.

و ما، خود کشتی، خود خویش و همه چیز را به مخاطره می اندازیم.

اگر اوضاع خراب شود ما آماده ایم که ، “خود کشتی، خود خویش و همه چیز را به مخاطره اندازیم.” ولی ما قصد این داریم تا ناشناختنی را اکتشاف کنیم. این برای جوینده ی حقیقت گذرگاهی بسیار زیبا است، برای هر آن کس که جویای راز غایی و اسرار جهان هستی است؛ آب های عمق کم کفایت نمی کند.
مردم همه چیز می خواهند، بدون اینکه هیچ چیز را به مخاطره بیندازند؛ و به این سبب، بهره کشان بسیاری وجود دارند. آنان به شما می گویند، “فقط هر یکشنبه به کلیسا برو و نیازی نیست نگران باشی. به عیسی مسیح باور بیاور و در روز داوری، خود او، کسانی را که به او اعتقاد داشتند جدا خواهد کرد. آنان وارد بهشت می شوند و کسانی که توسط مسیح انتخاب نشده اند برای ابد به جهنم خواهند رفت.”
یک راه حل بسیار ارزان و بسیار سطحی: فقط به عیسی مسیح ایمان بیاور! هندوها همین را می گویند: ، فقط کریشنا را باور بدار، فقط تکرار کن راماکریشنا، راماکریشنا.”
چند روز پیش خبری خواندم که رییس نهضت هاری کریشنا در اروپا، با تمام پول ها به آمریکا فرار کرده است __ او یک آمریکایی بوده و فقط اسمش هندی بود. او تمام پیروانش را در گرسنگی در فرانسه رها کرده است. ذهن آمریکایی چنان دلار-گرا است که وقتی نوبت انتخاب بین دلار و خدا می رسد، دلار را انتخاب می کند __ زیرا خداوند همیشه وجود خواهد داشت! نخست از دلار استفاده کن، آنوقت نوبت خدا می رسد. و درواقع، بدون دلار چگونه می توانی وارد ملکوت خداوند بشوی؟!… به قدری “بخشش”bakhsheesh نیاز خواهی داشت! (لغت “بخشش” در زبان هندی به معنی رشوه دادن هم هست م.)
و کدام را برخواهی گزید؟ اگر خدا را انتخاب کنی __ دردسر بیهوده خواهی داشت. نمی توانی بیست وچهار ساعته با خدا زندگی کنی، زیرا خود مفهوم خدا یعنی داوری کردن. خدا پیوسته تو را مورد قضاوت قرار می دهد: “خطا می کنی، خطا می کنی… این گناه است…. تو را به جهنم خواهم انداخت!” فکر نمی کنم هیچ انسانی بتواند بیست و چهار ساعته با این به اصطلاح خدا زندگی کند و سالم بماند. خوب است که تاکنون کسی این بدشانسی را نداشته که چنین تجربه ای داشته باشد!
والت ویتمن یکی از کسانی است که در آمریکا ابداٌ درک نشده است __ و بااین حال تنها کسی است که آمریکا می تواند به او افتخار کند.

ای روح شجاع من!
پیش تر، پیش تر بران!
ای شادمانی جرات، ایمن نمان!
آیا این ها همگی دریاهای خداوند نیستند؟

نگران امنیت نباش. آیا تمام این هستی یکی نیست؟ آیا تو و جهان هستی ازهم جدا هستید؟ آیا تو به همان منبع، به همان خداوند تعلق نداری؟ تمام این دریاها به خداوند تعلق دارند،پس تو در امان هستی. نگران نباش، می توانی “خود کشتی، خویشتن و همه چیز” را به مخاطره بیندازی __ و با این وجود، در دست های جهان هستی امن خواهی بود.

پیش تر، پیش تر، پیش تر بران!

تا حدامکان پیش برو. هیچ کجا را بدون کشف کردن باقی مگذار.
او این چیزها را در مورد دنیای بیرون نمی گوید، می گوید که این دنیاها در درون شما هستند. وقتی که می گوید پیش تر، پیش تر، پیش تر بران! او را سوءتفاهم نکنید. منظور او در تمام شعر __ این تنها بخشی از شعر است __ این است که به درون برو و همه چیز را به مخاطره بینداز __ “کشتی و خویشتن را و همه چیز را.”
و نیازی نیست نگران امنیت و امن بودن باشی، زیرا تمام این ها بخشی از یک تمامیت است. دیدن تمامی این جهان هستی __ بیرون و درون __ همچون یک واحد، بینشی عظیم است؛ فقط بسیار به ندرت شاعری به چنان اوجی صعود می کند.
او چیزی از یک عارف در خودش داشت. باوجودی که در آمریکا زاده شده بود، چیزی از شرق در وجودش داشت؛ برای همین این شعر را “گذرگاهی به هندوستان” نام نهاد. قرن هاست که هندوستان نماد سفر درون است: فقط یک ماهیت سیاسی نیست __ پدیده ای روحانی است. تا جایی که ما به یاد داریم، مردم از سراسر جهان برای جستن خویش به هندوستان می آمده اند. چیزی در آب و هوایش است، چیزی در ارتعاشات آن هست که کمک می کند.
من این را دیده ام __ با سفر به دور دنیا تماشا کرده ام __ و این تجربه ای بسیار معماگون بوده. و آنان که اینجا هستند و همچنین در جمع ما در آمریکا بوده اند، همگی این را احساس کرده اند. نامه های بسیار برایم می آید: “عجیب است… ما در جمع آمریکا بودیم، همگی این احساس را داریم: ما پنج سال آنجا بودیم، ولی هرگز همان خوشی و همان ترانه و همان رقص را که در اینجا احساس می کنیم، در آنجا احساس نکرده ایم.” و من نیز این واقعیت را می دیدم: که چون میراثی روحانی در آنجا نبود، هوا خالی بود، خشک. آن عصاره ای که روح را تغذیه کند در آنجا وجود نداشت.
و من سپس به اطراف جهان سفر کردم و توانستم تفاوت را ببینم. شاید چون در طول هزاران سال نوابغ شرق پیوسته جویای روح بوده اند، نوعی جو دراینجا خلق کرده اند. اگر در شرق مراقبه کنید، به نظر می رسد که همه چیز کمک می کند: درختان، زمین، هوا. اگر در آمریکا مراقبه کنید، باید تنها مراقبه کنید __ کمکی از هیچ کجا وجود ندارد.
در اسپانیا، در پرتقال، هرگونه امکانی بود تا یک جمعcommune دیگر ایجاد شود، ولی من دیدم که همان ماجرا دوباره رخ خواهد داد. تمام حاصل پنج سال تلاش در آمریکا به سادگی توسط متعصبین مسیحی __ کسانی که هیچ چیز از مذهب نمی دانند__ و سیاست بازهای فاشیست نابود شد.
درواقع، از آن جمع وحشت داشتند: نگرانی اصلی شان شده بود: دادستان کل آمریکا اعلام کرده بود: “نابود کردن این جمع، اولویت ما است.” و آن جمع هیچ آزاری به کسی نرسانده بود.
ولی می توانم درک کنم: در عمق، آن جمع روی طول موجی متفاوت ارتعاش داشت، بخشی از آمریکا نبود و هرگز نمی توانست بخشی از آمریکا باشد. ارتعاشات آنجا چنان قوی بود که راهی برای شکستن آن وجود نداشت __ زیرا آمریکا چیزی از روحانیت نمی داند، هرگز عمیق تر از پوست نرفته است.
و با حرکت در اطراف دنیا، تجربه ی من همان بود: شرق از نظر سیاسی و اقتصادی سقوط کرده است، ولی هنوز هم سایه ای از پروازهای طلایی خودش را حمل می کند. و آنان که در جست وجوی خویشتن هستند، در اینجا، در این کشور فقیر جهان سوم، چیزی را می یابند که روح هایشان را تغذیه می کند.
در هندوستان علم و فن آوری پیشرفته نیست و فقر روز به روز رشد می کند. ولی با این وجود، برخلاف تمام این ها، تا جایی که به جستار روحانی مربوط است، غنی ترین سرزمین دنیا است.

گزیده ای از کتاب “روح عصیانگر” سخنان اوشو در فوریه 1987

Leave a comment

Filed under Arts, BharataIndia, Education, Ego, FactScience, Information, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

همه کس آن تیمارستان را درخودش دارد. این میراث ما است…

“…. من با ایجاد هرگونه مخالفت، هرنوع شکاف و هر جدایی در شما، مخالف هستم.
می گویی، ” گاهی اوقات سرخوشی هست و عشق و سکوت. دیگر اوقات به نظر می رسد که یک تیمارستان را در سرم دارم.” همه کس آن تیمارستان را درخودش دارد. این میراث ما است.
والدینت آن را به تو داده اند، کشیشانت آن را به تو داده اند، رهبرانت، آموزگارهایت، تمام فرهنگت فقط یک چیز را بعنوان میراث به تو داده اند __ و آن تیمارستان درون سرت است.
ولی آنان مسئول نیستند. همان چیز برای آنان اتفاق افتاده است: هر نسلی انواع تنش ها و بیماری ها و خرافات و دیوانگی را به نسل بعدی می بخشد. آنان چیز دیگری ندارند که ببخشند. ولی تو خوش اقبال هستی که بخشی از تو گاهی احساس خوشی و عشق و سکوت می کند. این ها چنان نیروهای قوی و توانمندی هستند که نیازی نداری به آن تیمارستان توجه کنی.
به یاد داشته باش که توجه کردن همان خوراک دادن است. آن تیمارستان را نادیده بگیر. تمام تغذیه را به خوشی خود و عشق و سکوتت بریز.. هیچ چیز را برای آن مجانین که در سرت زندگی می کنند باقی نگذار. آنان شروع می کنند به ترک کردن تو، وارد سر یکی دیگر خواهند شد. همیشه مردمانی هستند که بسیار پذیرا هستند: آنان فقط چیزهای جنون آمیز را می پذیرند…بنابراین نگران نباش که آنان از گرسنگی می میرند. آنان راه خودشان را خواهند یافت.
تو فقط باید آنان را نادیده بگیری. بگذار باشند، ولی طوری رفتار کن که وجود ندارند و تمام انرژی خودت را به خوشی و عشق و سکوتت بریز __ بدون اینکه هیچ چیزی را نگه داری. اینگونه، آن بخش مجنون ذهن تو خود به خود شروع می کند به کوچک شدن و خواهد مرد.
این است تفاوت بین روانشناسی غربی و اکتشاف شرق در وجود درونی انسان. روانشناسی غرب توجه زیادی به آن تیمارستان دارد __ و همین به آن خوراک می دهد. شما زیگموند فروید را نخواهید دید که در مورد سرخوشی و عشق یا سکوت یا آرامش و سرور صحبت کند. در تمام ادبیات روانشناسی حتی این واژگان را پیدا نخواهید کرد، واشاره ای به آن ها نشده است. آنان فرهنگ لغات خودشان را دارند: اسکیزوفرنی، عصبیت، روانپریشی….
هرگاه یک روانکاو به تو نگاه کند، به آن تیمارستان نگاه می کند؛ او به هیچ چیز سالم در تو نگاه نمی کند. او بیشتر و بیشتر آن بخش مجنون از ذهن تو را می کاود و چیزهای بیشتری از آن در می آورد. او تو را متقاعد می کند که واقعاٌ دیوانه هستی.
رویکرد شرق تماماٌ متفاوت است و چنان سالم است که تو عصبیت و روانپریشی و شکاف شخصیتی و این واژگان بیمارگونه و تعریف های پیچیده ی آن ها را نخواهی یافت__ تفاوت زیادی بین آن ها نیست، ولی فقط درمورد تمام این چیزها هیاهوی زیاد می کنند.
شنیده ام: کسی از یک روانشاس بزرگ پرسید، “فرق بین عصبیت و روانپریشی چیست؟” روانشناس بزرگ گفت، “تفاوت بسیار ظریف است، ولی بسیار بزرگ. شخص عصبی فکر می کند که دو بعلاوه ی دو می شود پنج؛ و فرد روانپریش فکر می کند که دو بعلاوه ی دو می شود چهار، ولی در این مورد ناراحت است!” تفاوت بسیار ظریف است ولی آنان تجارت خوبی از آن ساخته اند.
شرق روی بخش سالم شما تاکید می کند، آن بخش سرخوش وجود، آن بخش روحانی وجود تو. تجربه ی خود من این است که به هرچه بیشتر توجه نشان بدهی، شروع می کند به رشد کردن. توجه تغذیه است، و هرچه را که نادیده بگیری و به آن توجه نکنی شروع می کند به مردن.
در یک آزمایش کوچک، یک روانکاو سعی داشت ببیند که آیا توجه کردن یا غفلت کردن از کسی چه تفاوتی در او ایجاد می کند. مفهوم شرق این است که این تفاوتی عظیم ایجاد می کند. پس او دو میمون کوچک را مورد آزمایش قرار داد: هردو بقدر کافی خورک و بهداشت و هرچه نیاز داشتند می گرفتند. ولی یکی مورد غفلت قرار گرفته بود، هیچکس او را حتی نوازش نمی کرد و هیچکس او را با عشق لمس نمی کرد __ این جزو برنامه و آزمایش بود. میمون دیگر بسیار مورد توجه بود: هرکس از کنار او می گذشت به او سلام می داد و سرش را با محبت لمس می کرد و او را در آغوش می فشرد.
با شگفتی بسیار روانشناس، آن میمون که هیچ توجهی دریافت نمی کرد شروع کرد به کوچک شدن و آن میمون دیگر که محبوب بود بسیار خوب رشد می کرد. آن میمون اولی ظرف سه ماه مرد و آن دیگری بخوبی زنده ماند. این آزمایش را بارها در آزمایشگاه های مختلف انجام داده اند و همیشه نتیجه یکسان بوده است.
توجه یک تغذیه ی نامریی است، وقتی با عشق و محبت به کسی نگاه می کنی، به او چیزی می بخشی که قابل خریداری نیست، چیزی که به او این احساس را می دهد که مورد نیاز است و ارزش زنده بودن را دارد. وقتی شخصی نادیده گرفته می شود، آهسته آهسته شروع می کند به فکر کردن که، “من مورد نیاز نیستم؛ هیچکس به من توجهی ندارد. پس چرا زنده بمانم؟”
او شروع می کند به ازدست دادن علاقه به زنده ماندن. و لحظه ای که علاقه ات به زنده ماندن را ازدست بدهی، نمی توانی برای مدت زیادی زنده بمانی، حتی اگر تمام نیازهای جسمانی تو برآورده باشد.
ولی چیزی به نام نیازهای روحانی هم وجود دارد. من آن را نیاز به مورد نیازبودن می خوانم. کسی به تو نیاز دارد و ناگهان تو فورانی از انرژی درخود احساس می کنی. مراقبه کننده شروع می کند به این احساس که گویی تمام جهان هستی به او نیاز دارد: درختان به او نیاز دارند، کوهستان ها به او نیاز دارند، رودخانه ها به او نیازمند هستند. زندگی مسرت آمیز یک عارف بر اساس این تجربه است که حتی ستارگان دوردست نیازمند وجود او هستند؛ و اینکه وقتی گل سرخی شکوفا می شود، به کسی نیاز دارد که آن را تحسین کند.
… اینک حتی دانشمندان به این نتیجه رسیده اند که گیاهان احساس های شما را درک می کنند. آنان خوشی و اندوه شما را می فهمند. و درک می کنند اگر آن ها را نادیده بگیری. اگر این در مورد گیاهان صدق کند، آنگاه ذهن انسان بسیار حساس تر است.
پس فقط یک چیز را به یاد داشته باش: آن تیمارستان را که در سرت هست نادیده بگیر. همه آن را دارند. چیز مخصوصی نیست. فقط پشتت را به آن بکن. و تمام انرژی خودت را به سرخوشی و عشق و سکوت و محبت و دوستی بریز.
تعجب خواهی کرد که وقتی تمام انرژی تو صرف اینگونه کیفیات مثبت شود، کیفیات منفی مانند تاریکی شروع به ناپدیدشدن خواهند کرد. فرد هرگز نباید از این کیفیات منفی مشکل درست کند، این ابتدای سفر خطا است. اگر چیزی داری که احساس می کنی نباید وجود داشته باشد، حتی همین مقدار که “این نباید وجود داشته باشد” نیز توجه کردن به آن است.
وقتی می گویم “نادیده بگیر!” فقط می گویم، “طوری رفتار کن گویی که وجود ندارد __ و انرژی خود را به دنیای مثبت واریز کن: به ارزش های زیبا که نه تنها تو را یک انسان می سازند، بلکه به تو کمک می کنند که از محدوده ی انسانی گذر کنی و یک بودا بشوی.

گزیده ای از کتاب “روح عصیانگر” سخنان اوشو در فوریه 1987

Leave a comment

Filed under Education, FactScience, Information, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Politicians, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم, خنده و تفریح