تقدیم به دانشجویان، شاعران، هنرمندان، عارفان، مردمان معمولی = انسان های شریف و نجیب و صلح دوست، و حتی به سیاستبازهای سیه چهره و بی شعور، و حتی نظامیان خشن و بی رحم!
در مورد شعر واقعی + تسلیم شدن واقعی به جهان هستی + خودآگاه/ناخودآگاه + عصیانگری اصیل + …. از سخنان راستین شاعر ذوالقرنین = اشو .
آخرش و وسطش= بهتر از اولش!
اشوی عزیز، چندی پیش، وقتی که شب در خواب بودم، رویایی دیدم که در یک جلسه ی سخنرانی بودم. صبح آن شب هیچ چیزی را از آنچه که گفته بودید به یاد نداشتم، بجز این عبارت” “تسلیم شدن شعر است.” از آن زمان در شگفت بوده ام که شعر چه ربطی به تسلیم دارد و برعکس؛ و چگونه شعر می تواند مانند عشق، نیایش و مراقبه، یک طریقت باشد؟
دوا ریچاDeva Richa ، شعر همه چیز را دربر دارد: عشق را دربر دارد، نیایش را
دربر دارد، مراقبه را دربردارد و بسیار بیشتر را. هرآنچه که الهی است، هرآنچه که زیباست،
هرآنچه که بتواند تو را به فراسو ببرد، در شعر وجود دارد.
شعر فقط شعر نیست: شعرمذهب اصلی و ضروری essential religion است. شعر یعنی حالتی از بودش، که در آن ذهن دیگر بین تو و جهان هستی تداخل نکند __ مستقیم، بدون فاصله؛ جایی که بین تو و جهان هستی اتصال و ارتباطی وجود دارد؛ جایی که تو بعنوان یک ماهیت جداگانه ازبین رفته ای و آن تمامیت the whole، شروع کرده به سخن گفتن، توسط تو، شروع کرده به رقصیدن توسط تو، جایی که تو یک نی توخالی شده ای hollow bamboo و آن تمامیت، تو را به یک فلوت تبدیل کرده است.
شعر نزول کل است در جزء، اقیانوسی که در قطره ناپدید می شود. شعر یک معجزه است.
و وقتی از شعر سخن می گویم انگشتانم شکسپیرها و کالیداس هاkalidases را نشانه
نرفته اند؛ آنان نیمه- شاعران partial poetsهستند. بله، آنان لحظاتی از شعر را شناخته اند، ولی آنان شاعر نیستند. آنان زمانی که دروازه های ناشناخته برایشان بازبوده، لمحاتی را
داشته اند، آنان دسترسی مختصری به ژرف ترین منابع حیات داشته اند، ولی آن لحظات فقط هدیه ای خالص از سوی ناشناخته بوده است. آنان هیچ نمی دانسته اند که چگونه به آن منابع برسند، آنان از چگونگی دستیابی آن تمامیت به خودشان چیزی نمی دانستند. تقریبا حالتی از ناخودآگاهی بوده. در رویا رخ داده، درست همانطور که در رویا می بینند.
آن ها رویا بوده اند.
تمامی به اصطلاح شعرای بزرگ دنیا، نقاشان بزرگ، موسیقی دان ها و مجسمه سازهای بزرگ همگی خوابدیدهdreamers بوده اند. آری آنان لحظاتی در رویاهایشان داشته اند، چیزی رسوخ کرده است، در اینجا و آنجا، اشعه هایی از نور قادر بوده از مانع رویا عبور کند؛ و حتی همان یک اشعه ی نور کافی بوده تا یک شکسپیر و یا یک کالیداس را خلق کند.
ولی این چیزی نیست که من به آن اشاره دارم.
وقتی می گویم شعر، منظورم آن چیزی است که از وجود بوداها جاری بود. شعر واقعی این است. بودا یک خوابدیده نیست، این مردمان اگر هر چیزی باشند، مردمانی بیدارawakened people هستند. رویاها ازمیان رفته اند، بخار شده اند. اینک دیگر چنان نیست که حقیقت بطورناخودآگاه بر آنان وارد شود و تسخیرشان کند و آنان را خالی و مصرف شده و خسته رها سازد….. شاعر معمولی فقط جهش می کندhops : برای لحظه ای از زمین کنده می شود، ولی فقط برای لحظه ای، و بازهم دوباره روی زمین برگشته است.
بودا بال دارد __ جهش نمی کند. او می داند چگونه به دورترین ستاره برود. او راه رفتن به سوی ناشناخته را می داند، او کلیدی دارد که در رمزهای هستی را می گشاید. او یک مرشد است. و آنگاه چیزی از وجودش جاری می گردد که مال خودش نیست. او فقط یک واسطهmedium است: او تسخیر شده است. و آنگاه، هرچه که او بگوید شعر است، یا حتی اگر ساکت هم باشد، سکوت او شعر است. سکوت او موسیقی بزرگی در خودش دارد؛ او،
چه صحبت کند و چه خاموش باشد، مهم نیست. وقتی صحبت کند، شعر می گوید؛
وقتی صحبت نکند، شعر باقی می ماند. او توسط شعر احاطه شده است، او در شعر راه
می رود، او در شعر می خوابد؛ شعر خود روح اوست، اساس و جوهر وجودش است.
این شعر چگونه اتفاق می افتد؟ این شعر در تسلیم رخ می دهد، وقتی رخ می دهد که آن جزء شهامت کافی گرد می آورد تا تسلیم کل شود، زمانی که قطره ی شبنم به اقیانوس می لغزد و اقیانوس می گردد.
تسلیم وضعیتی متضادنماparadoxical است: از یک سو، تو ازبین می روی؛ از سوی دیگر برای نخستین بار در شکوه بی نهایت خویش ظاهر می گردی، در شکوه چندین وجهی خود. آری قطره از میان رفته است، و برای همیشه رفته است؛ راهی برای بازیافت آن نیست
و نمی توانی باردیگر آن را طلب کنی. شبنم بعنوان یک قطره از میان رفته است، ولی درواقع، شبنم اقیانوش شده است، اقیانوس گونهoceanic گشته است. هنوز وجود دارد،
نه دیگر بعنوان یک ماهیت مشخص و محدود، بلکه همچون چیزی بی نهایت، بی انتها و بدون حد و مرز.
معنی اسطوره ی ققنوس phoenixهمین است. او می میرد، کاملاٌ می سوزد، به خاکستر تبدیل می شود، و آنگاه ناگهان از خاکسترها دوباره زاده می شود __رستاخیز. ققنوس نمایانگر مسیح است: مصلوب شدن و رستاخیز یافتن. ققنوس نمایانگر بودا است: مرگ بعنوان نفس؛
و زایشی تازه بعنوان کسی که ابداٌ نفس ندارد. ققنوس نمایانگر تمام کسانی است که شناخته اند: شناختن یعنی ققنوس بودن. چنان که هستی بمیر، تا بتوانی آن که واقعاٌ هستی بشوی! در تمامی نااصیل بودن هایت، ساختگی بودن هایت و جدا بودنت از جهان هستی بمیر.
ما به این باور ادامه می دهیم که جدا هستیم. نیستیم، حتی نه برای یک لحظه. بر خلاف باوری که داری، با تمامیت یکی هستی. ولی باورهایت می تواند برایت تولید کابوس کند: باید که کابوس تولید کند. باور این که “من جدا هستم”، یعنی تولید ترس کردن.
اگر از کل جدا باشی، هرگز نمی توانی از ترس خلاص بشوی، زیرا که تمامیت چنان وسیع است و تو چنان کوچک و خرد هستی، چنان ریزه atomic هستی، که باید پیوسته با کل بجنگی تا تو را جذب خودش نکند. باید همیشه گوش به زنگ باشی، در حالت دفاعی باشی، تا اقیانوس تو را به سادگی به درون خودش نکشد. باید از خودت در پشت دیوار ها و دیوارها و دیوارها محافظت کنی. تمام این تلاش ها چیزی جز ترس نیست. و آنگاه پیوسته مراقب هستی که مرگ به تو نزدیک می شود و مرگ این جدایی تو را نابود خواهد کرد. تمام عملکرد مرگ همین است: مرگ یعنی که آن کل، جزء را دوباره طلب کرده است. و تو می ترسی که مرگ بیاید و تو خواهی مرد. چگونه عمر طولانی داشته باشیم؟ چگونه به نوعی فناناپذیری برسیم؟
انسان راه های متفاوتی را آزمایش کرده است. داشتن فرزندان یکی از این راه ها است: این اشتیاق عظیم برای داشتن فرزند به همین دلیل است. ریشه ی این خواست برای داشتن فرزند، ابداٌ ربطی به خود فرزندان ندارد، ربطی به مرگ دارد.
تو می دانی که برای همیشه اینجا نخواهی بود؛ هرچقدر هم که کوشش کنی، شکست خواهی خورد، تو این را می دانی، زیرا میلیون ها نفر شکست خورده اند و هیچکس موفق نشده است. این یک امید واهی است. پس راه های دیگری پیدا کن: یکی از ساده ترین راه ها،
باستانی ترین آن، داشتن فرزندان است: تو اینجا نخواهی بود، ولی چیزی از تو، ذره ای از تو، سلولی از تو، به زیستن ادامه خواهد داد.
این یک راه جایگزینvicarious برای جاودانه شدن است.
اینک علم روش های پیچیده تری را ابداع کرده است___ زیرافرزند تو شاید کمی شبیه به تو باشد، و یا ممکن است ابداٌ شبیه تو نباشد و فقط قدری شبیه به تو باشد؛ الزامی نیست که دقیقاٌ شبیه به تو باشد. و اینک دانشمندان روش هایی را یافته اند که می توانند تو را تکرار کنند. برخی از سلول های تو را حفظ می کنند، و وقتی که تو مردی، فرد جدیدی می تواند از آن سلول ها خلق شود. و آن وجود تکراری، دقیقاٌ شبیه به تو خواهد بود، حتی دوقلوها هم به این شباهت نیستند. اگر با موجود تکراری duplicateخودت ملاقات کنی تعجب خواهی کرد: او دقیقاٌ شبیه به خودت است، مطلقا مانند خودت است.
اینک آنان می گویند برای ایمن تر بودن، وقتی که تو هستی، یک انسان تکراری می تواند از تو تولید شود، و می توان این موجود را درسرمای شدید قرار داد، تا اگر سانحه ای رخ بدهد، اگر در یک حادثه ی رانندگی بمیری، می توانی بی درنگ او را جایگزین کنی. همسرت هرگز قادر نیست تفاوت را احساس کند، فرزندانت هرگز نخواهند دانست که این پدر جدید، فقط یک تقلید است، زیرا او دقیقاٌ مانند تو خواهد بود.
انسان ها راه های دیگر را نیز آزموده اند، بسیار پیچیده تر از این یکی. کتاب بنویس، تابلو نقاشی کن، سمفونی های عظیم بساز: تو خواهی رفت، ولی آن موسیقی باقی خواهد ماند،
تو خواهی رفت، ولی امضای تو بر آن کتاب ها خواهد ماند؛ تو خواهی رفت ولی مجسمه ای که ساختی باقی خواهد بود. این، مردم را به یاد تو می اندازد، تو در خاطرات آنان بقا خواهی داشت. تو قادر نخواهی بود روی این زمین راه بروی، ولی می توانی در خاطرات مردم گردش کنی. بهتر از هیچ چیز است. مشهور بشو، راهی به کتاب های تاریخ پیدا کن __ البته این ها فقط در پاورقی خواهد بود، ولی چیزی هست بهتر از هیچ.
انسان در طول اعصار تلاش کرده است تا به نوعی به جاودانگی دست پیدا کند. ترس از مرگ بسیار است: تمام زندگی را تحت تاثیر قرار می دهد.
لحظه ای که مفهوم جدابودن را رها کنی، ترس از مرگ ناپدید می شود. برای همین است که من این موقعیت تسلیم را متناقض نما می خوانم. تو به اختیار خودت می میری و آنگاه ابداٌ
نمی توانی بمیری، زیرا کل هرگز نمی میرد، فقط اجزا هستند که جایگزین می شوند. ولی اگر تو با کل یکی شوی، برای همیشه زنده خواهی بود، به ورای مرگ و زندگی رفته ای.
این است جستار نیروانا، اشراق، موکشا، ملکوت الهی __ موقعیت بی مرگی. ولی شرطی که باید برآورده شود بسیار ترسناک است. شرط این است: نخست تو باید بعنوان یک ماهیت جداگانه بمیری. تسلیم یعنی همین: مردن بعنوان یک ماهیت جداگانه، مردن بعنوان یک نفس و منیت. و درواقع این چیزی نیست که نگرانش باشی، زیرا تو جدا نیستی، این فقط یک باور است. بنابراین فقط آن باور می میرد. این تنها یک ایده و یک مفهوم و فکر است.
مانند این است که تو در تاریکی شب طنابی دیده باشی، واین فکر آمده که این یک مار است و تو با هراس زیادی از آن مار فرار می کنی: لرزان و عرق ریزان. و آنگاه شخصی می آید و به تو می گوید، “نگران نباش، من آن را در روز دیده ام و خوب می دانم که این فقط یک طناب است. اگر باور نداری، ای هی پاسسیکوIhi Passiko ، با من بیا و ببین! به تو نشان خواهم داد که این یک طناب است.”
و این کاری است که بودا ها در طول اعصار انجام داده اند: “ای هی پاسسیکو: با من بیا و ببین!” آنان طناب را در دست می گیرند و به شما نشان می دهند که این فقط یک طناب است، مار از اول وجود نداشته است. تمام ترس ها ازبین می رود، شروع می کنی به خندیدن. شروع می کنی به خودت خندیدن، که چقدر احمق بوده ای. از چیزی می ترسیدی که از اول وجود نداشته است! ولی چه وجود داشته و چه نداشته، آن چند قطره عرق که ریخته ای واقعی بوده: آن ترس، آن لرزه ها، قلبی که تندتر می زده، فشار خون __ تمام این چیزها واقعی بوده است.
این را به یاد داشته باشید: چیزهای غیرواقعی می توانند موجب چیزهای واقعی بشوند. اگر فکر کنی که آن ها واقعی هستند، برای تو بعنوان واقعیت عمل می کنند __ فقط برای تو. یک رویاست، ولی می تواند در تو تاثیر بگذارد، می تواند تمام زندگیت را متاثر کند، تمامی روش زندگیت را.
نفسego وجود خارجی ندارد. لحظه ای که قدری هشیار، آگاه و گوش به زنگ بشوی، نفس را ابداٌ پیدا نخواهی کرد. این همان طناب است که تو اشتباهی مار می دانستی اش. مار را در هیچ کجا نمی توانی پیدا کنی.
مرگ وجود ندارد، مرگ چیزی غیرواقعی است: با ایجاد جدایی، تو آن را خلق می کنی. تسلیم شدن یعنی مفهوم جدایی را انداختن: مرگ بطور خودکار ازبین می رود، ترس در جایی یافت نمی شود، و تمامی مزه ات از زندگی تغییر خواهد کرد. آنگاه هر لحظه بسیار پاک و صاف است، یک پاکی سرشار از سرور و شادمانی. آنگاه هر لحظه ابدیت است. و اینگونه زیستن یعنی شعر؛ لحظه-به-لحظه زندگی کردن بدون نفس یعنی شعر. زندگی بدون نفس یک رحمت است، موسیقی است” زندگی بدون نفس یعنی زندگی کردن، واقعاٌ زیستن. من چنین زندگی کردنی را شعر می خوانم: شعر یعنی زندگی کسی که تسلیم جهان هستی است.
وبه یاد داشته باش، بگذار دوباره تکرار کنم: وقتی تسلیم جهان هستی می شوی، چیزی واقعی را تسلیم نمی کنی. فقط یک مفهوم خطا را تسلیم می کنی، تنها یک وهم و خیال را تسلیم
می کنی، سراب و غیرواقعی را تسلیم می کنی. چیزی را تسلیم می کنی که از اول نداشته ای. و با تسلیم کردن آنچه را که نداشته ای، به چیزی خواهی رسید که داشته ای.
و دانستن اینکه، “من در وطن قرار دارم، من همیشه بوده ام و همیشه خواهم بود،” لحظه ی بزرگی از آسودگی است. با دانستن اینکه، “من یک خارجی نیستم، من یک غریبه نیستم، من ریشه کن شده نیستم، ” و اینکه، “من به این جهان هستی تعلق دارم و جهان هستی به من تعلق دارد،” همه چیز آرام و ساکت و ساکن می شود. این سکون و آرامش، تسلیم شدن است.
واژه ی تسلیم کردن surrenderیک فکر بسیار بسیار اشتباه را به شما می دهد، گویی که چیزی را از دست می دهید. شما هیچ چیز را از دست نمی دهید، فقط یک رویا را رها
می کنید، فقط چیزی را تسلیم می کنید که قراردادی است و جامعه در شما بوجود آورده است.
نفس مورد نیاز است، در جامعه عملکردی مشخص دارد. حتی وقتی که فرد تسلیم خداوند است، فرد از واژه ی “من” استفاده می کند __ ولی اینک چیزی کاربردیutilitarian است، چیزی وجودینexistential نیست. او می داند که وجود ندارد: او از این واژه استفاده
می کند، زیرا استفاده نکردن از آن برای دیگران بی جهت تولید دردسر خواهد کرد، ارتباطات را غیرممکن خواهد کرد. هم اینک هم ناممکن هست! ارتباط با مردم دشوارتر خواهد شد.
پس “من” فقط یک وسیله ی قراردادی است. اگر بدانی که “من” فقط یک ابزار است، قراردادی، کاربردی، مفید، ولی نه یک چیز وجودین؛ آنگاه هرگز برایت مشکل ساز نخواهد بود.
ریچا، رویای تو به تو لمحه ای بخشیده است، رویاهایت به تو اجازه داده اند تا چیزی را ببینی، چیزی که مجاز نبودی در بیداری ببینی. گاهی چنین می شود. ذهن خودآگاه بیشتر نفسانی است؛ روشن است: خودآگاه هرگز وارد ناخودآگاه نمی شود. جامعه فقط می تواند خودآگاه را آموزش بدهد؛ جامعه قادر نیست ناخودآگاه را تعلیم دهد، دست کم نه هنوز __ آنان سخت
می کوشند!
بخصوص در روسیه شوروی آنان سخت تلاش دارند تا ناخودآگاه را تعلیم دهند. و متاسفانه آنان موفق می شوند. آنان به هنگام خواب به مردم آموزش می دهند. وقتی در خواب هستی، خودآگاه دیگر عمل نمی کند، ضمیرناخودآگاه فعالیت می کند. به ویژه در روسیه، آنان
آزمایش های بزرگی در مورد آموزش در حالت خواب انجام داده اند،: این می تواند انجام شود، دارند انجامش می دهند.
این یکی از بزرگترین خطراتی است که نسل های آینده باید با آن روبه رو شوند. اگر سیاستبازها وسایلی در اختیار داشته باشند تا بتوانند به مردم در حالت خواب آموزش بدهند، آنگاه هیچ امکانی برای عصیانگری وجود نخواهد داشت.
وقتی که فرد در خواب است، می توانید از او یک کمونیست، کاتولیک، هندو، بودیست، مسیحی و محمدی بسازید، و چون این در ناخودآگاه رخ داده، او مطلقا قادرنخواهد بود که به ورای آن برود. او قادر نخواهد بود از آن خلاص بشود، زیرا ناخودآگاه 9 برابر قوی تر از خودآگاه است. خودآگاه فقط نوک کوه یخی است: یک دهم از ذهن شما خودآگاه است و نه دهم آن ناخودآگاه است. اگر سیاست بازها بتوانند به ناخودآگاه دست پیدا کنند، آنگاه بشریت محکوم به فنا است. آنگاه به کودکان در خواب آموزش خواهند داد. حتی خواب هم متعلق به خودت و خصوصی نخواهد بود، حتی خواب هم چیزی شخصی نخواهد بود، به حکومت تعلق دارد.
تو حتی قادر نخواهی بود که رویاهای خصوصی داشته باشی: حکومت تصمیم می گیرد که چه خوابی می توانی ببینی __ زیرا شاید رویایی ضد-حکومتی داشته باشی و حکومت نمی تواند این را تاب آورد. رویاهایت می تواند دستکاری شود، ناخودآگاه تو می تواند مورد دستکاری قرار بگیرد، ولی خوشبختانه این هنوز اتفاق نیفتاده است.
شاید شما آخرین نسلی باشید که امکان عصیانگری دارد. و اگر شما عصیان نکنید، شاید دیگر فرصتی وجود نداشته باشد: بشریت می تواند به وجودی مانند آدم آهنیrobot like existence تنزل یابد. پس تا وقتی که فرصت هست عصیان کنید! فکر نمی کنم زمان زیادی باقی مانده باشد، شاید تا پایان همین قرن ( آن زمان، قرن بیستم م.)، در همین بیست یا بیست و پنج سال. اگر بشریت بتواند در این بیست و پنج سال عصیان کند، این آخرین فرصت است؛ وگرنه، مردم کاملا ناتوان خواهند شد، ناخودآگاه بر آنان مسلط خواهد شد. تا این زمان، جامعه قادر بوده که به آسانی خودآگاه شما را آلوده کند __ توسط تعلیم و تربیت رسمی، توسط کلیسا، توسط تبلیغات __ ولی فقط ضمیرخودآگاه شما را؛ ناخودآگاه شما هنوز آزاد است.
بیشتر چنین اتفاق می افتد که وقتی در خواب عمیق به سر می بری، به حقیقت نزدیک تری. بسیار عجیب است، نباید چنین باشد، باید در وقت بیداری به حقیقت نزدیک تر باشی. ولی بیداری شما دیگر به خودتان تعلق ندارد: یک هندو است، یک مسیحی است، یک محمدی است، دیگر متعلق به تو نیست؛ جامعه پیشاپیش در شما رسوخ کرده است، آن را مختل ساخته است، نابودش کرده است. ولی ناخودآگاه هنوز متعلق به تو هست.
برای همین بوده که روانکاو ها به رویاهای شما علاقمند شده اند، زیرا شما در رویاها
صادق تر هستید. در رویا ها کمتر کاذب هستید، در رویاها تمام سانسور های جامعه
ازبین می رود. در رویا چیزها را همانطور که هستند می خوانید، چیزها را آنطور که هستند می بینید، خودتان را آنطور که هستید می بینید. لحظه ای که بیدار شوید، شروع به تظاهر کردن می کنید. بیدار بودن شما یک وانمود کردن و یک تظاهر طولانی و ادامه دار است.
برای همین است که خوابیدن چنین آسوده کننده است، زیرا پیوسته حفاظت کردن و گفتن چیزهایی که باید گفته شوند، و انجام کارهایی که جامعه انجام آن ها را ضروری ساخته،
خسته کننده است، بسیار خسته کننده. انسان برای خلاص شدن از تمام این ها و دوباره
طبیعی شدن و فراموش کردن جامعه و رهایی از کابوس و جهنمی که جامعه ساخته،
نیاز دارد که روزانه هشت ساعت بخوابد.
هرچه بیشتر آگاه و هشیار بشوی، هرچه بیشتر از قید جامعه و چنگال های آن آزاد بشوی، آنگاه فقط بدن نیاز به خوابیدن خواهد داشت و حتی در خواب هم یک جریان پیوسته از آگاهی وجود خواهد داشت. ذهنت به خواب نیازی نخواهد داشت، نیاز جبری و جوهری برای خوابیدن ذهن وجود ندارد، این یک الزام ساختگی است.
وقتی که ذهنت روشن، آزاد است و مقید نیست، نیاز کمتر و کمتری داری که ذهنت بخوابد.
و آنگاه معجزه ای رخ خواهد داد: اگر بتوانی وقتی که در خواب هستی هشیار بمانی، برای نخستین بار خواهی دانست که از بدن جدا هستی. بدن خفته است و تو بیدار هستی: چگونه ممکن هردو مانند هم باشید، چگونه شما دو می توانید یکی باشید؟ تفاوت را خواهی دید، تفاوتی بس بزرگ است.
بدن به زمین تعلق دارد، تو به آسمان تعلق داری. بدن به ماده تعلق دارد، تو به خدا تعلق داری. بدن زمخت است، تو چنین نیستی. بدن محدودیت دارد، زاده شده و خواهد مرد: تو هرگز زاده نشده ای و هرگز نخواهی مرد. این تجربه ات می شود، نه یک باور.
باورbelief ، ترس-مدارfear-oriented است. تو دوست داری که باور کنی که تو نامیرا هستی، ولی باور فقط یک باور است، چیزی غیراصیل است، از بیرون نقاشی شده است. تجربه چیزی کاملاٌ متفاوت است، از دورنت می جوشد، مال خودت است. و زمانی که چیزی را دانستی، هیچ چیز نخواهد توانست شناخت تو را به لرزه اندازد، هیچ چیز نمی تواند شناخت تو را نابود کند. شاید تمام دنیا برعلیه آن باشد، ولی تو می دانی که جدا هستی. شاید تمام دنیا باور داشته باشد که روح وجود ندارد، ولی تو خواهی دانست که وجود دارد. شاید تمام دنیا بگوید که خدا وجود ندارد، ولی تو لبخند خواهی زد __ زیرا خود تجربه ی آن، تایید کننده است، گواه آن خودش است.
ریچا، شاید رویای تو بسیار بااهمیت باشد. آنچه که تو در خودآگاهی خودت اجازه نداده ای،
در ضمیر رویابین dreaming consciousness تو سربرآورده است. اشعه ای از نور وارد شده است.
در غرب، قبل از فروید، حالت بیداری تنها ضمیری بود که شناخته شده بود؛ در شرق اینگونه نبوده __ حتی پس از فروید، باوجودی که ضمیر رویابین بعنوان چیزی ارزشمند پذیرفته شده، هنوز یک چیز اتفاق نیفتاده است: خواب بدون رویا هنوز مورد توجه قرار نگرفته است.
در شرق این چنین نیست. شرق همیشه آگاهی بیداری را سطحی ترین حالت دانسته است، آگاهی رویابین را بسیار ژرف تر و بااهمیت تر دانسته و آگاهی در خوابsleeping consciousness را حتی عمیق تر از این دانسته و حتی بااهمیت تر از آگاهی رویابین. غرب هنوز نیازمند یک فروید دیگر است تا خواب را بعنوان مهم ترین بخش آگاهی معرفی کند.
ولی شرق هنوز چیزی بیشتر می داند: نقطه ای وجود دارد: چهارمین مرحله ی آگاهیturya توریا نام دارد، این مرحله فقط یعنی “چهارم” the fourth، نام دیگری ندارد. توریا یعنی چهارمین: وقتی که بیدار هستی، رویا و خواب همگی ازبین رفته اند، فرد فقط یک مشاهده گر است. نمی توانی آن را بیداری بخوانی، زیرا این شاهد witness هرگز نمی خوابد؛
نمی توانی آن را رویادیدن بخوانی، زیرا برای این شاهد هیچ رویایی ظاهر نمی شود؛
نمی توانی آن را خواب بخوانی، زیرا این شاهد هرگز نمی خوابد. این آگاهی جاودانه است. این همان بودی چیتای Bodhi chita آتیشا است، این معرفت مسیح است، این همان بوداسرشتیbuddhahood است، اشراق.
پس همیشه مراقب و محتاط باش. از رویاهای خودت بیشتر مراقبت کن تا از حالت بیداری،
و همچنبن از حالت خواب بدون رویای خودت بیشتر مراقبت کن تا از حالت رویای خودت.
و به یاد بیاور که باید دنبال حالت چهارم بگردی، زیرا فقط چهارمین، نهایت و غایت است.
با چهارمین به وطن رسیده ای. اینک جایی برای رفتن وجود ندارد.
ریچا، می گویی تمام رویاها را ازیاد برده ای و فقط یک جمله به یاد داری، “شعر تسلیم است”. این عصاره ی تعلیمات من است. اصلی ترین نکته در پیام من به دنیا این است که شعر تسلیم شدن است__ و برعکس، تسلیم شدن شعر است.
من دوست می دارم که سانیاس هایم، تمام سانیاس هایم خلاق باشند __شعرا، موسیقی دان ها، نقاش ها، مجسمه سازان و غیره. در گذشته، سالکین تمامی مذاهب، زندگی غیرخلاقی
داشته اند. آنان برای خلاق نبودن مورد احترام قرار داشتند و به سبب همین عدم خلاقیت، چیزی زیبا به این دنیا اضافه نکرده اند. آنان باری گران بوده اند: آنان چیزی از بهشت
به روی زمین نیاورده اند. درواقع، آنان ویرانگر بوده اند __ زیرا تو یا سازنده هستی و یا که باید ویرانگر باشی. نمی توانی خنثی بمانی: یا باید زندگی را با تمام خوشی هایش تایید کنی،
یا شروع می کنی به سرزنش کردن زندگی.
گذشته ی انسان یک کابوس بس طولانی از رویکردها و نگرش های مخرب و نفی کننده ی زندگی بوده است. من به شما تایید زندگیlife affirmation را آموزش می دهم! من احترام گذاشتن به زندگی را آموزش می دهم. من ترک دنیا را نه ، بلکه لذت بردن از زندگی را آموزش می دهم. شاعر بشوید! و وقتی می گویم شاعر بشوید، منظورم این نیست که همگی شما شکسپیر بشوید و یا میلتون یا تنیسون. اگر من با شکسپیر و میلتون و تنیسون ملاقت کنم، آن وقت به آنان هم می گویم شاعر بشوید __ زیرا آنان فقط در مورد شعر رویا می بینند.
شعر واقعی در حالت چهارم معرفت رخ می دهد. تمامی به اصطلاح شاعران بزرگ فقط رویابین بوده اند؛ آنان در قید حالت دوم معرفت بوده اند. نثر در قید حالت اول است __ معرفت بیداری و شعر در قید حالت دوم است.
آن شعر که من از آن سخن می گویم فقط در حالت چهارم آگاهی ممکن است. زمانی که تماماٌ آگاه شده ای، روشن. زمانی که ذهن دیگر وجود ندارد. آن وقت هرکاری که انجام بدهی شعر خواهد بود، هرکاری بکنی موسیقی خواهد بود. و حتی اگر کاری هم نکنی، شعر تو را احاطه می کند، رایحه ی تو خواهد بود. خود حضورت تو شعر خواهد بود.
ریچا، می پرسی، ” از آن زمان در شگفت بوده ام که شعر چه ربطی به تسلیم دارد و برعکس، و چگونه شعر می تواند مانند عشق، نیایش و مراقبه یک طریقت باشد؟”
عشق یک راه است، نیایش راه دیگر است، مراقبه یک راه است، زیرا این ها راه هایی بسوی شعر هستند. هرآنچه که تو را به خداوند هدایت کند حتماٌ تو را به شعر هدایت کند. انسان الهی نمی تواند چیزی جز یک شاعر باشد. او ترانه ای خواهد خواند، البته نه از خودش: او ترانه ی خداوند را خواهد خواند. او به سکوت خداوند کلام می بخشد، او برای تمامی هستی یک دهان خواهد بود.
من به شما مراقبه می آموزم، نیایش، عشق، زیرا تمامی این شما را به مرکز می برند.
و مرکز، شعر است. این ها همگی راه هایی به سوی شعر هستند. حل کردن خود در شعر یعنی حل شدن در خداوند ___ و البته که این بدون تسلیم ممکن نیست. اگر تو خیلی باقی مانده باشی، خداوند نمی تواند اتفاق بیفتد. تو باید غایب باشی تا که او در تو یک حضور شود.
بمیر، تا بتوانی باشی.
کتاب خرد
فصل چهارم
آخرین فرصت برای عصیانگری