Category Archives: خبرهای ایران

خبرهای ایران و جهان

چهره هایی آشنا در اینجا

20120521-235004.jpg

Leave a comment

Filed under MagicHill, MyWritings, Photos, خبرهای مهرآباد خدا

“مردان بیفایده هستند” =Men are useless!

<!–[if supportFields]> DATE \@ "dd/MM/yyyy" <![endif]–>27/01/2006<!–[if supportFields]><![endif]–>/ <!–[if supportFields]> TIME \@ "HH:mm" <![endif]–>22:29<!–[if supportFields]><![endif]–>

سلام بر عاشقان/ … بازهم باوجی با همان شمایل شیخ عرب و دستار قرمز و لباس عربی به همراه مکس و اعضای تیم وارد شدند و با چای و بوسه ها و در آغوش کشیدن های فراوان شروع شد. چهره های جدید….. یک آواز دسته جمعی شاد خواندیم که با دف همراهی کردم و قدری هم رقصیدیم با نوای شاد آن که برای مهربابا خوانده شد…. سوال امروز این بود که “چرا مهربابا پس از مدتی زندگی کردن با حلقه ی یاران نزدیک مرد خود، زندگی با زنان ماندلی را انتخاب کرد؟” البته پاسخ در کتاب ها هست ولی باوجی شوخ طبع با این جمله آغاز سخن کرد که “مردان بیفایده هستند” = Men are useless!

Peace onto the Lovers/ Again Bhauji appeared as an Arab Amir (in Red headwear and white dress!) …..New faces…. Began with a happy song for Baba, which I played daff and danced a bit…..The question was “Why Baba chose to live with women mandali?” and Bhauji, as simple and straight and with his humor, started his talk by “Men are useless!…” and then he went on to the many stories with Baba and the night that he decided to commit suicide because of Baba! And how in the morning he forgot his decision! Many amazing stories he narrates from Baba which are truly the proof of Baba’s divine presence and his own love and devotion for Baba. I thanked him again for his ‘silence command’ and told him that ‘we all needed it’!

No words except SALAM with the Irani group. This morning I wrote on the board, in Farsi, = “Good news! Silence until AFTER the ceremony. Hope for the effectiveness of our daily repentance (including me!)This ‘cultural difference’ is better be cleared and dissolved HERE. No way to escape! Be Happy!” and put it in few places where they could read.

Evening prayer was fine and a new Indian couple sang a very nice song for Baba and the lady was playing on the harmonium and they both sang very beautifully. While I was keeping the rhythm with them, Najoo whispered in my ears that this couple were once the rulers (Raja, Rani) of a certain region in India, Punjab I think!

این مرد نازنین و بزرگوار هر هفته داستان های زیبایی از زندگی خودش با مهربابا تعریف می کند که واقعاٌ شگفت انگیز هستند این ماجراها. اول اینکه معجزات بابا را نشان می دهند و دوم عشق و ارادت خالصانه ی خودش را به مرشدش مهربابا بازگو می کنند.

مثلا امروز در مورد سختگیری های فراوان بابا می گفت (بله، مهربابا با اینکه به مهربانی و شفقت و رحمت مشهور است در عین حال با نزدیکان خودش بسیار بسیار بسیار سختگیر و گاهی ظاهراٌ بی رحمانه رفتار می کرده) که یک شب تصمیم می گیرد از دست بابا و سختگیری هایش خودش را بکشد و صبح که نوبت نگهبانی اش تمام می شود و می خواهد برود تا تصمیمش را عملی کند، کل ماجرا را از یاد می برد و می رود و می خوابد و پس از خواب تازه یاد تصمیم قاطع دیشب خود می افتد! که این هم از معجزات بابا بوده که نگذاشته به یادش بیفتد! مقدار کار فکری و روشنفکرانه ای را که این مرد انجام داده هیچکس در خانواده ی مهربابا انجام نداده است (20 کتاب مختلف) و نوشتن سرگذشت مهربابا در 6000 صفحه شاهکارش است که امیدوارم روزی یکی یا بیشتر از ؟ جلد این مجموعه ی بینظیر را ترجمه کنم. قلب مهربان و توان فکری بالا و پشتکاری که این مرد دارد واقعاٌ بی نظیر است و هنوز هم با این سن و بیماری های مختلف جسمانی که دارد به کارهای اداری این مجموعه رسیدگی می کند و حتی د رمواقع لزوم و در موارد اضطراری در امور “روابط بین فردی” هم، به عاشق شیدایی چون بنده توصیه ی “سکوت” می فرماید! امروز بازهم حضوری ازش تشکر کردم بخاطر این توصیه و گفتم که “همگی به آن نیاز داشتیم!” (امروز صبح پیام تشکر را توسط “ملکه ی جهانی” فرستاده بودم!)

با گروه ایرانی هیچ سخنی بجز “سلام” نداشتم. امروز صبح روی تابلوی سفیدم نوشتم :”خبر خوب. سکوت تا بعد از مراسم. به امید تاثیر توبه های روزانه __ شامل خودم! این اختلاف فرهنگی بهتر است همینجا محلول و روشن شود. راه فراری نیست. شاد باش/ زنده باد بابا” و تابلو را در جاهایی گذاشتم که بتوانند بخوانند! ارتباط بدون کلام ولی موثر!

Leave a comment

Filed under 'MeherBaba-lovers', Attitude, CommunicationMedia, Education, Ego, Information, MyServices, MyWritings, NewsOfTheMagicHill, نوشته هایم, به زبان پارسی, خبرهای مهرآباد خدا

Baba’s FIRST mandali 1922=تشکیل نخستین یاران حلقه ی یاران بابا در 23 ژانویه 1922

سلام/ تقویم 2005 چنین می گوید و امروز عصر سوال خودم را در مورد افراد و چگونگی تشکیل این نخستین “حلقه” (ماندلی یا ماندالا به معنی دایره و حلقه هستند) از باوجی عزیز __ که تقریباٌ آخرین نفر حاضر از اعضایحلقه ی یاران بابا است __ توسط ایمیل پرسیدم تا شاید فردا در سخنرانی هفتگی خودش به آن پاسخ بدهد.
جانم بابا….
This 2005 Baba-candar says in Jan.23.1922, ‘Baba formed His first mandali’. So i wrote my question to our ‘last mandali’, Bhauji, about the names of those fortunate first ones and How this ‘circle’ was formed. will post the answer, if he chooses to answer it tomorrow evening. Jay Baba

Leave a comment

Filed under Information, MeherBaba, MyServices, MyWritings, مهربابا, نوشته هایم, به زبان پارسی, خبرهای مهرآباد خدا

latest loving news from The Hill=آخرین اخبار عاشقانه از این تپه ی مهرآباد

<!–[if supportFields]> DATE \@ "dd/MM/yyyy" <![endif]–>15/01/2006<!–[if supportFields]><![endif]–>/ <!–[if supportFields]> TIME \@ "HH:mm" <![endif]–>21:09<!–[if supportFields]><![endif]–>

Wow, again Sunday night and not updating this blog, yet.

Time passes so mysteriously here: so many activities and LOT to say, but WHEN?!

Bhauji’s Birthday celebration was just great. May be the BEST I have ever seen, in terms of loving feelings of all toward the ‘person’ (Bhauji) and the programs and the refreshments. Good music, great magic show (by our wonderful ‘Hu McDonald’(he does wonderful tricks with his hands and makes everybody cheerful, especially the kids……….. dining hall was full and the last piece of show was great: a funny video show of Bhauji’s favorite tv show, mixed with some funny narrations of his special likings (talking and talking and his ‘mommies’!!) It is hard to get if you have not meet him and heard him. Saturday I do not remember what happened, except that there was MORE than 12 hours of power cut! So I rested a bit more than usual. This morning Arti was fine and more new Iranian faces coming from Iran and Australia. At 9:30 we went with Baba’s school-bus to a village near Ahmednagar, called Kalkoop. It was the second anniversary of their Baba Center there. The village was quite remote and they were mostly farmers belong to a tradition, whose men wear bright colourful turbans. Wish our black/white turbaned heads (the Mullas in Iran) had simple loving hearts like these people! Five of us, including our ‘magician Huee’ were non-Indians. About 300 people were there and there was music and singing for Meher Baba, I played along with the ‘magic drum’ (The Daff)…. and a few short talks in Marathi. Lunch was served (rice, masala, bread and butter and sweets) Thanks to Baba…. The man who was in charge of the program was from this village and had an old photo with Mehr Baba, in one of His darshans, posted in the temple room. Jay Baba…..

The Hill is getting ready to receive thousands of His lovers…. Will post some pictures soon….. Huuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuu

سلام/ ساعت <!–[if supportFields]> TIME \@ "HH:mm" <![endif]–>‏21:35<!–[if supportFields]><![endif]–> است و هنوز این بلاگ به روز نشده است از جمعه! اینجا زمان خیلی اسرارآمیز می گذرد. برنامه ها و فعالیت های متنوع و شرکت من در آن ها و همچنین قطع برق سبب دوری از این دستگاه سحرآمیز است. تولد باوجی بسیار عالی برگزار شد. حدود 150 نفر در سالن غذاخوری جمع شده بودیم و برنامه ی موسیقی و فیلم و شعبده بازی بود. تا آن روز نمی دانستم که آن خانم میانسال همسر باوجی است و ایشان به مناسبت این روز یک آواز خواند و با طبلا آن را همراهی کرد. شاید این بهترین جشن تولدی باشد که در عمرم دیده بودمک از نظر کیفیت و محتوای انرژی و برنامه های موسیقی و شعبده بازی. استاد شعبده باز ما آقای هیو مک دونالد شاهکار زد (یک تکه کاغذ را با فندک آتش زد که تبدیل به یک گوی کوچک آینه ای شد در دستانش…. و یا یک بطری پر از خرده روزنامه را با قرار دادن در عکس لوله شده ی مهربابا به یک بطری پر از شکلات تبدیل کرد! یک فیلم بسیار خنده دار و کمدی هم همین استاد شعبده باز ساخته و نشان داد که بسیار بسیار خنیددیم. حالت طنز داشت در مورد عادات و زندگی شخصی خود باوجی!

امروز صبح ساعت 9:30 با اتوبوس مدرسه ی بابا به دهکده ای در نزدیکی شهر احمد نگر رفتینم که البته از شهر خیلی دور بود. دومین سال تاسیس مرکز مهربابا در آن روستا بود. برنامه موسیقی و خواندن ترانه ها یعاشقانه برای مهربابا و چند سخنرانی کوتاه به زبان ماراتی. برگزار کنندهگان مراسم چند برادر بودند و ظاهراٌ کدخداهای آن روستا. بزرگترینشان در دوران جوانی عکسی داشت با مهربابا در مراسم دیدار عمومی بابا که آن را قاب کرده بود و در اتاق مخصوص بابا (مرکز) قرار داده بود. این ها از قوم یا سنتی هستند که بیشتر کشاورز هستند و مردانشان عمامه های رنگی به رنگ های تند (قرمز، صورتی، زرد…) بر سرشان است. کاش عمامه به سرهای ایرانی ذره ای از صفا و خلوص و عشق این روستاییان ساده دل را داشتند در زیر آن عمامه های سیاه و سفید. نهار هم عالی بود و تعدادی از ما را که “خارجی” بودیم همراه با سران قوم در اتاق مخصوصی بردند و روی زمین نشستیم و در بشقاب های ساخته شده از برگ طبیعی، برنج و خورش تند هندی + نان و کره و بیسکویت و شیرینی پذیرایی کردند که خیلی چسبید! جای عزیزان سبز…. مقداری از عکس های محوطه ی اطراف را یک برادر جوان آمریکایی وارد این دستگاه کرده است که بزودی منتشر خواهم کرد

5 Comments

Filed under 'MeherBaba-lovers', Attitude, Bilingual دوزبانه, Education, Information, MeherBaba, MyServices, MyWritings, NewsOfTheMagicHill, نوشته هایم, به زبان پارسی, خبرهای مهرآباد خدا

تصحیح تاریخ و آخرین اخبار عاشقانه از اینکاینجا =correction and latest news!

<!–[if supportFields]> DATE \@ "dd/MM/yyyy" <![endif]–>13/01/2006<!–[if supportFields]><![endif]–> / <!–[if supportFields]> TIME \@ "HH:mm" <![endif]–>09:58<!–[if supportFields]><![endif]–>

سلام/ صبح جمعه خوش/ آریا در راه است و بزودی می رسد و بهتر است این را بنویسم تا نیامده.

اول اینکه تصحیح می کنم خود را برای تاریخ تولد باوجی (جی در آخر اسم افراد به معنی احترام و عشق به شخص است) امروز است و نه دیروز! روزهایم قاطی شده …..(او تقریباٌ آخرین ماندلی = حلقه ی داخلی یاران مهربابا و نگهبان شب های او بوده است و انسان بسیار جالب و عزیزی است پر از عشق و صفا و وفا نسبت به بابا و عاشقان بابا. مقدار کتاب هایی که او در مورد مهربابا نوشته است بقدری زیاد است که باورنکردنی است. بزودی بیشتر در موردش برایتان خواهم نوشت. یک مصاحبه هم قرار است با آقای “بوس” (بوث =Booth ) داشته باشم در مورد خودش و توسعه ی مهرآباد این تپه ی سحرآمیز خدا!.

مراسم دعای صبحگاه بسیار با صفا و نشاط بود و دیدار چهره های جوان ایرانی برای نخستین بار در مهرآباد بسیار دیدنی و خوشحال کننده است. همچنین حدود 5-6 نفر دیگر از خواهران ایرانی اهل یزد که سالیان زیاد است در هند هستند جزو زایران هستند و امروز با ماشین خودشان برمی گردند به بمبئی. دو نفر از آنان دایره زنگی می نواختند و قدری دف زدند دیروز.

پس از مراسم یک هدیه ای گرفتم از خواهری که می گفت من (محسن) هیچ علاقه ای به زنان ندارم! در مقایسه با سایر مردان منظورش بود. بهش گفتم که اولا چنین نیست و علاقه و کشش طبیعی وجود دارد ولی شهوتی در میان نیست و دوم اینکه برخی از زنان! چنان کیفیات خشن و مردانه ای دارند که اگر انرژی های زنانه ی من و تونی گریس را هم روی هم بگذاریم در برابر انرژی آنان هیچ است! نکته را گرفت و خنده! فکر می کنم که دف و زنگی که در اوقات نیایش می نوازم به کسانی که از بنده “نفرت”…. که چه عرض کنم (ضد عشق چیست؟ فقط ترس و ترس و ترس) … یا خوششان نمی آید (به دلایل شخصی خودشان) کمک می کند تا “کین زدایی” کنند! وقتی می بینم آنان هم با ضرباهنگ ها سری می جنبانند و پایی می کویند خوشم میاید!

ساعتی پیش در وقت نامه نوشتن صداهای جدیدی از “جی بابا، جی بابا،……” شنیدم! بله شش نفر از اهالی همین ده نزدیک برای دریافت خوراک. چهره ها چنان معصوم و ضعیف و نحیف است که فقط یک دل سنگ می تواند در را به رویشان ببندد. و وقتی برای اولین بار دادی، دیگر نمیتوانی ندهی! انتظار هست! به جا یا بی جا، برای من فرقی ندارد! ولی ذهن دچار نگرانی موقت می شود که “بعدش چی؟”، “آخرش چی؟” (انگار آخری هم وجود دارد؟) مشکل یکی دوتا نیست ولی بزرگترین مشکل این است که اگر ادامه یابد چون تعداشان زیاد است، اگر بیایند من یکی که وقت خوراک دادن به آن ها را نخواهم داشت! پس کارهای دیگر را کی انجام دهد؟ تمام وقت باید دم در آشپزخانه باشم و بمانم. ظاهراٌ استخدام یک خانم هندی مخصوص این کار مشکل را حل می کند، ولی بودجه از کجا بیاید؟ تاحالاش که مهربابا فراهم کرده، از این پس هم فراهم خواهد شد و هیچ نگرانی هم وجود ندارد. خودش می گوید که “خوشبختی واقعی در گروی خوشبخت کردن دیگران است.” و بازهم می فرماید “نگران نباش، شاد باش، من کمکت می کنم.” پس دیگر چه می خواهد این ذهن؟

هیچی! فقط کارش را انجام می دهد!

خلاصه کسانی که در هندوستان بوده اند می دانند که چرا ذهن می تواند درگیر امکانات باشد و تجربه ی همین چند ماه در اینجا هم نشان می دهد که تعداد متقاضیان زیاد می شود و اگر به دادن ادامه بدهم، بیشتر هم خواهد شد. ولی راه چاره در “ندادن” نیست! در افزایش بودجه است و بس و “افزایش عشق” که قبل از آن می آید.

خوب <!–[if supportFields]> TIME \@ "HH:mm" <![endif]–>‏11:13<!–[if supportFields]><![endif]–> … و دکتر باب دانکین مهمان هستند و بهتر است این را جمع و منتشر کنم.

Happy Friday. Sorry for the mistake, TODAY is Bhauji’s birthday, not yesterday! I mix my days here….. Arya is on his way to here and from 2-4 we may have a music session with the young brothers, here. This morning arti was fine … new Iranian faces in the queue. After, I received a comment of appreciation that I am ‘not interested in women…’, ‘…as compared to other men’! Well, I had to tell her that in terms of energy, (some women)…. have much more aggressive macho qualities, than mine and Tony’s feministic qualities, PUT TOGETHER, is nothing, in comparison! She got the point and only smiled and laughed. I feel this music that I play at the Samadhi at Darshan times help those who ‘DIS-love’ {since nobody hates me around here!) to soften their feelings for me. Waiting for THAT day!

An hour ago, new voices of Jay Baba I heard, some very small and whisper like….

Yes, 6 new visitors who look so poor and helpless that only a ‘hard heart’ can close the door to! Good thing that I still had that special food and mixed it with some special Indian munchies (HOT!) and gave them each a plate and a spoon.

Two small shirts were left and fitted two smaller ones.

What to do? Just hope that Babaji provides enough, so I canfeed them a bit. But there is a BIG problem of my time being involved in giving things, WHENEVER they wish to visit here!!! This is something! Ie. They come when I am resting for a while, or when I am busy translating or writing letters which needs total awareness and attention. Then what to do? I think the solution would be to hire a lady to do the job! Then what if the whole village come?! Wow…… better go and attend to …. and Dr. Bob who are herenow <!–[if supportFields]> TIME \@ "HH:mm" <![endif]–>11:15<!–[if supportFields]><![endif]–>

Leave a comment

Filed under 'MeherBaba-lovers', Bilingual دوزبانه, Information, MyServices, MyWritings, NewsOfTheMagicHill, نوشته هایم, به زبان پارسی, خبرهای مهرآباد خدا

holocaust demonstrations in Europian cities تظاهرات سالگشت واقعه ی نسل کشی در شهرهای اروپا

این را امروز در صندوق پستی خود یافتم از طریق یک گروه یاهو که حتماٌ اخبار آن بزودی از رسانه ها اعلام می شود. جهت انعکاس اینترنتی عرضه شد.!
Below i found in my mailbox this morning and you may see it in the news soon… publish it here for IRR= internet-reflective-response!

holocaust demonstrations in European cities تظاهرات سالگشت واقعه ی نسل کشی در شهرهای اروپا

باسلام

فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر همگام با جامعه جهانی در سالگرد هولوکاست در عمده شهرهای اروپا اقدام به تجمع و راهپیمایی می نماید شهرهایی که تا بدین لحظه قطعی شده است عبارتند از


پاریس
لندن
پراگ
هامبورگ
کپنهاک
آنکارا
کیف
دالاس

بروکسل
باکو
استانبول
ژنو
لوزان
از تمامی ایرانیان و دانشجویان مقیم شهرهای فوق دعوت می نمایم در حمایت از محکومیت این نسل کشی تاریخی و همچنین ابراز انزجار از سخنان محمود احمدی نژاد با حضور فعالانه خویش ما را یاری نمائید .
با سپاس
دبیرخانه فئراسیون

Leave a comment

Filed under Attitude, Bilingual دوزبانه, CommunicationMedia, FactScience, Information, IntellectualSkills, MyServices, Places, Psychology, متفرقه, نوشته هایم, به زبان پارسی, خبرهای ایران

latest news of The Hillآخرین اخبار عاشقانه از تپه ی سحرآمیز

Happy Wednesday from herenow!

Morning Arti was good and musical.

Tomorrow morning we meet at 6:30 at PC to go to the Elora Caves. That Ajanta, in the previous post was a mistake, because that place is way farther and may be in a another trip.

سلام. روز 4شنبه را تبریک می گویم و قانون آن را هم در زیر دوباره خواهم چسباند! فردا شش و نیم صبح اززایرسرا با ماشین به سمت غارهای آلورا راه خواهیم افتاد. امروز ظهر هرچه سبزیجات در یخچال داشتم در یک قابلمه بزرگ ریختم و با بادام هندی وادویه مخصوص و سس سویا و…. یک خوراک خوشمزه درست کردم که فکر کنم برای 10 نفرمان (با راننده) کافی باشد. امروز ساعت سه یکی از برادران آمد و قدری با دست و کریستال و کاسه های تبتی انرژی به او دادم. خیلی راضی بود و وقتی که میخواست برود پرسید، “چقدر بهت بدهکارم بابت این ماساژ؟” و وقتی گفتم، “هیچی بدهکار نیستی!” خیلی خوشش آمد. هدیه ای در مقابل به من داد که در سفرها از آن استفاده می کنم. شغلش مشاوره در مدیریت سازمان هاست. باهم در سفر قبل بودیم و فردا هم باهم خواهیم بود. قبل از ظهر هم یک خواهر آمریکایی که با مادر و پدرش اینجاست آمد اینجا با مادرش و چون خیلی خواهان بود یکی از دف های پوستی ام را هدیه کردم.

Before noon, an American sister came over with her mother to get a Daff from me and I gave her the best of the three skinned-Daff I had here, and she returned the ‘gift’ with a gift!

At noon, made a special high protein vegetarian food for our lunch tomorrow and at 3:00 pm a brother came over to receive massage from me. Gave him a good ‘combination session’ using oil, crystals and singing bowls. He felt re-charged and happy, especially when I answered him that he ‘owes me nothing’ for the massage! I do not do it for money, yet sometimes some individuals want to ‘give something in return’ …..

Wednesday : Law of Least Effort

Today, I will practice acceptance.

I will accept people, situations, circumstances and events, as they occur.

I will know that this moment is as it should be,
because the whole universe is as it should be.

I will NOT struggle against the whole universe, by struggling against this moment.

My acceptance is total and compete.

I accept things as they are, this moment, NOT as I wish they were.

With such acceptance, I will take the responsibility for my situation and for all those events, I see as problems, I know that taking responsibility means
not blaming anyone or anything for my situation (and this includes myself.)

I also know that every problem is an opportunity in disguise, and this alertness to opportunities allows me to take this moment and transform it into a greater benefit.

Today, my awareness will remain established in defencelessness.

I will relinquish the need to defend my point of view.

I will feel no need to convince or persuade others to accept my point of view.

I will remain open to all points of view and
not be rigidly attached to any one of them.

An essence from : “The Seven Spiritual Laws of Success:

A Practical Guide to the Fulfilment of Your Dreams”

By Dr. Deepak Chopra

Leave a comment

Filed under Attitude, Bilingual دوزبانه, Information, MyServices, MyWritings, Places, نوشته هایم, به زبان پارسی, خبرهای مهرآباد خدا

I will never leave you هرگز ترکت نخواهم کرد

I will never leave you
¬ Meher Baba

This is written in a small pink paper and was put by Baba lovers in USA to be distributed on Xmas day in Meherazad + fine chocolates and peanuts!

این جمله از مهربابا روی نواری از کاغذ صورتی نوشته شده و در یک بسته ی کوچک حاوی شکلات و بادام زمینی بعنوان هدیه ی کریمس توسط عاشقان بابا در آمریکا تهیه و ارسال شده بود که در مهرآزاد تحویل گرفتیم دو هفته ی پیش.
هرگز ترکت نخواهم کرد.”

Leave a comment

Filed under Bilingual دوزبانه, Education, Information, MeherBaba, MyServices, مهربابا, نوشته هایم, به زبان پارسی, خبرهای مهرآباد خدا

My drum was found طبل پیدا شد!

<!–[if supportFields]> DATE \@ "dd/MM/yyyy" <![endif]–>08/01/2006<!–[if supportFields]><![endif]–> / <!–[if supportFields]> TIME \@ "HH:mm" <![endif]–>22:17<!–[if supportFields]><![endif]–>

Jambe found طبل پیدا شد!

سلام/صبح اول وقت روی زمین مقبره زیر جایی که غیب شده بود پیدایش شد.

بازهم ثابت شد که اینجا چیزی گم نمی شود الا خود انسان! یعنی ذهن انسانی که چیزی جز دردسر و مزاحمت نیست! نیایش بسیار پر شور و حالی بود و طبل خوشگل و خوشرنگ را با خودم به پایین تپه بردم. صبحانه ی خودم را دربیرون از سالن غذاخوری در کنار باغچه ی داخلی خوردم. سر میز با یکی از خواهران جوان که تازه از ایالات متحده آمده است آشنا شدم که قبول کرد طبل را در اتاق خودش نگه دارد. به خانه رفتم و برای مهرآزاد آماده شدم و چه خوب شد که رفتم.

Peace. Yes, the Jambe APPEARED just below where it was hung, on the Tombs shed floor, this morning! Apparently the letter was effective. And I had to thank Shridhar Kelkar, AND of course the sister, for it! Still she was denying the fact that she ‘knows’! VERY strange for me to understand such ‘stand’! Took the good looking drum with me to the dining hall and there I met a young American sister, who accepted to keep it for a day in her room, so I do not have to carry it twice a day with me to 3 different places.

یک خواهر هندی که صدای سحرآمیزی دارد و تازه از کنسرت کانادا برگشته بود ___ اتفاقی و طی جریانات حساب شده ای با برادر آلن آشنا شده بودند توسط دوست مشترکی __ در آنجا برنامه ی موسیقی اجرا کرد با یک استاد طبلا و خودش هم هارمونیوم می نواخت. چقدر شور و حالی بود و در آخر که وقت تمام شده بود فقط دو قطعه شعر را به آواز خواند که اشک مرا درآورد! همگی که حدود 60 نفر می شدیم واقعاٌ محظوظ شده بودیم و فضایی دیگر بود! وجود مهربابا را خیلی ها از جمله خود خواهر خواننده احساس کرده بودند. به روایت آلن در جمع، وقتی ایشان که نامش میتالی است با دوست مشترک (که در چهره و احساس شبیه خودش است) به بالای تپه برای زیارت رفته بودند، ناگهان احساس آواز خواندن در او شکفته می شود و از آلن می خواهد که اجازه بدهد که بخواند. و البته که همانجا درجا آواز خوانده بود و اشک همه را همراه خودش در آورده بود. از بس عاشقانه و زیبا و قوی می خواند!

“مست قلندر” را امروز خواند و “علی علی” …می خواند…….. که بیا و بشنو! یکی از برادران آن را ضبط کرده و ضمنا نام سی دی خود و شوهرش را Golden Moments, By Mitali and Bhupinder –HMV برایم نوشت تا آن را تهیه کنم. این هم از برکات بابا در این یکشنبه ی خودش! یکشنبه ی آینده صبح در مکانی نزدیک به اینجا مراسم موسیقی و نیایش برقرار است که یکی از برادران که در مدرسه ی بابا کار می کند از من خواست که با ایشان بروم!

Was invited by a brother to join them for a one day trip to Happy Valley and the Moghol castle near Meherazad. Accepted and went with bus to Meherazad and there I met Minoo, and Mitali, who sings wonderfully as a professional singer. Allen narrated the story of how they met and through such strong ‘connection’! The story is long and time short… will narrate later…… the trip was wonderful and full of good vibes and well wishes. Since my camera does not work anymore, I shall wait until the photos get to me by email. Good evening arti and dinner at PC and played a bit with others at the porch…. Jay Baba, Thank Him for everything! Huuuuuuuuuuuuuuuu

پس از پایان برنامه که همگی بازدیدکنندگان ار مهرآزاد رفتند با اتوبوس، من ماندم و سه خواهر و سه برادر آمریکایی که طبق قرار قبلی می خواستیم به “شاد دره” __ که مهربابا در آنجا رفته و مکانی تاریخی است و داستان ها دارد __ و بازدید از قلعه ی ییلاقی دوران مغول برویم. نهار را که ساندویچ مربا و پینات باتر و تخم مرغ پخته و سبزیجات خام بود (آماده از طرف آشپزخانه!) در محوطه ی کلینک بهداشتی مهربابا __ که یکشنبه ها تعطیل است __ خوردیم و منتظر شدیم تا ماشین مخصوص آمد و اول به بازدید از قلعه ی مغول ها رفتیم. عکس ها را بعدا برایتان خواهم فرستاد چون دوربین خودم که کار نمی کند و منتظر می شوم تا عزیزان برایم ایمیل بزنند و نمیدانم کی خواهد بود! ولی مختصری می گویم تا تصوری داشته باشید. تا جایی که ماشین می رفت رفتیم و سپس یک راه کوهستانی به سمت بالا که در بالای آن ویرانه های یک قلعه ی قدیمی از دوران حکومت شاه نظام؟ یا احمد شاه؟ نمیدانم … این نوع اطلاعات را میشه در کتاب های مخصوص پیدا کرد. ………..
فقط سنگ های پایه و برخی دیوارها مانده بودند و بالاتر از ان هم بقایای یک قصر سنگی که در یک سوی آن باقیمانده های یک استخر آب وسیع بوده که می گویند اینجا یکی از حرمسراهای شاهان مسلمان مغول بوده و تفریحگاه ییلاقی شاهزاده ها! در پایین، یک برکه ای از آب غلیظ و سبز رنگ و راکد بود که می گویند در سابق از آنجا که شاید چشمه ای بوده به بالای ساختمان با طناب آب می کشیدند. پله های مخصوصی هم بود که خیلی پهن بودند و از جنس سنگ که برای حمل و نقل اثاثیه توسط فیل ها ساخته شده بود. چون یکشنبه بود دو سه نفر جوان هندی از شهر برای بازدید آمده بودند … کل محوطه بسیار ساکت و آرام بود و دورافتاده. از آن بالا همه چیز دیده میشد حتی آلودگی های برفرلز شهر احمدنگر.

بعد با ماشین به شاددره که در همان نزدیکی بود رفتیم. عجب جایی است اینجا؟! از پارکینک قدری جلوتر می رویم و ناگهان وارد یک محوطه ی بزرگ سنگی می شویم با پله هایی به سمت پایین (دره) و یک درخت عظیم الجثه که با سنگ در آمیخته و در کنارش معبدی کوچک!… و پله کان سنگی و غاری در زیر آن که تماماٌ از سنگ است و در واقع یک تونل سنگی است! می گویند که راما و همسرش سیتا از اینجا گذر کدره اند و دچار بی آبی بوده اند و راما با تیروکمان خودش تیری بر سنگی می زند و چشمه ای شکفته می شود که هم اینک هم جاری است و می گویند آب آن شفا است. یکی از همراهان دو بطری برای یکی دیگر از برادران غایب از آن آب برد ولی من جرات نکردم از آن بخورم و تشنه هم نبودم! و مرضی هم نداشتم!

مهربابا به این دره هم سفر کرده بود قبل از اینکه حتی به مهرآباد بیاید. انرژی داخل آن معبد خیلی عالی و سبک بود ولی اینقدر سروصدا بود در اطراف که نمی شد دقیقه ای در سکوت از آن انرزی بهره برد.

قصد کردم که یک روز وسط هفته تنهایی یا با همسفری اهل سکوت به آنجا برویم و مدتی در آن سکوت بنشینم/ البته اگر بتوانیم سکوت را حفظ کنیم. زیرا در آنجا ظاهرا یک مدرسه ی مذهبی هم بود چون برادران جوان تری در لباس سانیاس ها بودند و رسماٌ طلبه بودند و طلبگی می کردند! عکس ها را خواهید دید.

در کل سفر بسیار خوبی بود و یک فضای خوب مهر و دوستی و همکاری بین تمام گروه احساس می شد و این هم از معجزات مهربابای عزیز است. زنده باد بابا………

Leave a comment

Filed under 'MeherBaba-lovers', Attitude, BharataIndia, Bilingual دوزبانه, Education, Ego, Information, IntellectualSkills, MyServices, MyWritings, NewsOfTheMagicHill, Places, Psychology, متفرقه, نوشته هایم, به زبان پارسی, خبرهای مهرآباد خدا

زندگی و تعالیم اپانسی ماهاراج Life and teachings of Upansi Maharaj

<!–[if supportFields]> TIME \@ "HH:mm" <![endif]–>‏20:44<!–[if supportFields]><![endif]–>و <!–[if supportFields]> DATE \@ "dd/MM/yyyy" <![endif]–>‏07/01/2006<!–[if supportFields]><![endif]–>

فیلم جدید در مورد زندگی و تعالیم اپانسی ماهاراج

امروز بعداز ظهر پس از صرف چای هندی و کیک تازه فیلیمی را دیدیم که بسیار بسیار جالب و آموزنده و پرمحتوا و پر تکنیک بود. باب فردریکز آن را ساخته بود و چند قطعه موسیقی آن را هم خودش ساخته بود. سالن نسبتا شلوغ بود…. بین 100 تا 150 نفر آن را برای نخستین بار دیدند.

داستان زندگی این مرشد واصل به حق آنقدر زیبا و سحرآمیز است که امیدوارم روزی بتوانم آن را ترجمه کنم. داستان سنگ انداختن اپانسی ماهاراج (یعنی شاه ریاضت کشان) به پیشانی مهربابا را قبلاٌ همینطوری شنیده بودم ولی در این فیلم قشنگ باز شد داستان واقعی. هرچه بیشتر از این برنامه ها و فیلم ها می بینم ( که مرتب برقرار است!) بیشتر به لزوم ایجاد یک شرکت رسانه ای برای تولید برنامه های آموزشی /تفریحی پی می برم. قرار است هفته آینده در این مورد نشستی داشته باشیم. بعد از آن با دوچرخه آمدم خانه و املتی خوشمزه درست کردم و خوردم و برای نیایش شامگاهی راهی شدم که عالی بود: یک خواهر هندی برای بابا بسیار عاشقانه و با احساس خواند و همگی کیفور شدیم! بنده هم طبق معمول با زنگ های ساخت خانه و دف طلقی در هماهنگی بودم. بعد از شام با جیک و الکس که امروز ظهر وارد شدند تا زایر سرا پیاده رفتم و پس از قدری استراحت در سالن غذاخوری پیاده به طرف خانه راه افتادم و با دوچرخه به خانه رسیدم! بهتر است تا خیلی خسته نشدم به ترجمه ی دعاهای مهربابا بپردازم.

At 4:oo pm went to the theater Hall and after having chai and fresh cake, we watch a new film by Bob fredericks titled Be As It May, on Upansi Maharaj life and teachings. A truly wonderful story and a masterpiece of art. Music was VERY fine and the way he managed the script with the images and the music was just great. Such talents in Baba’s family is truly amazing for me. At sunset came home to eat and went for the evening arti, which was very fine. One Indian lady sang a very touching song for Baba and the rest of the session was fine music and devotion for Baba. Went down the Hill with Jake and Alex who arrived at noon time. Rested a few minutes at PC and walked towards home ….. before resting for the night I like to translate a prayer….. Jay Baba

1 Comment

Filed under 'MeherBaba-lovers', Education, Information, IntellectualSkills, MeherBaba, MyWritings, Spirituality, متفرقه, نوشته هایم, به زبان پارسی, خبرهای مهرآباد خدا