Category Archives: Mediatation

No-mind state of man = manonash, where the heart rules, only!

شعر واقعی…. فرصت عصیانگری و…. و… از اشو

تقدیم به دانشجویان، شاعران، هنرمندان، عارفان، مردمان معمولی = انسان های شریف و نجیب و صلح دوست، و حتی به سیاستبازهای سیه چهره و بی شعور، و حتی نظامیان خشن و بی رحم!
در مورد شعر واقعی + تسلیم شدن واقعی به جهان هستی + خودآگاه/ناخودآگاه + عصیانگری اصیل + …. از سخنان راستین شاعر ذوالقرنین = اشو .
آخرش و وسطش= بهتر از اولش!

اشوی عزیز، چندی پیش، وقتی که شب در خواب بودم، رویایی دیدم که در یک جلسه ی سخنرانی بودم. صبح آن شب هیچ چیزی را از آنچه که گفته بودید به یاد نداشتم، بجز این عبارت” “تسلیم شدن شعر است.” از آن زمان در شگفت بوده ام که شعر چه ربطی به تسلیم دارد و برعکس؛ و چگونه شعر می تواند مانند عشق، نیایش و مراقبه، یک طریقت باشد؟

دوا ریچاDeva Richa ، شعر همه چیز را دربر دارد: عشق را دربر دارد، نیایش را
دربر دارد، مراقبه را دربردارد و بسیار بیشتر را. هرآنچه که الهی است، هرآنچه که زیباست،
هرآنچه که بتواند تو را به فراسو ببرد، در شعر وجود دارد.

شعر فقط شعر نیست: شعرمذهب اصلی و ضروری essential religion است. شعر یعنی حالتی از بودش، که در آن ذهن دیگر بین تو و جهان هستی تداخل نکند __ مستقیم، بدون فاصله؛ جایی که بین تو و جهان هستی اتصال و ارتباطی وجود دارد؛ جایی که تو بعنوان یک ماهیت جداگانه ازبین رفته ای و آن تمامیت the whole، شروع کرده به سخن گفتن، توسط تو، شروع کرده به رقصیدن توسط تو، جایی که تو یک نی توخالی شده ای hollow bamboo و آن تمامیت، تو را به یک فلوت تبدیل کرده است.

شعر نزول کل است در جزء، اقیانوسی که در قطره ناپدید می شود. شعر یک معجزه است.
و وقتی از شعر سخن می گویم انگشتانم شکسپیرها و کالیداس هاkalidases را نشانه
نرفته اند؛ آنان نیمه- شاعران partial poetsهستند. بله، آنان لحظاتی از شعر را شناخته اند، ولی آنان شاعر نیستند. آنان زمانی که دروازه های ناشناخته برایشان بازبوده، لمحاتی را
داشته اند، آنان دسترسی مختصری به ژرف ترین منابع حیات داشته اند، ولی آن لحظات فقط هدیه ای خالص از سوی ناشناخته بوده است. آنان هیچ نمی دانسته اند که چگونه به آن منابع برسند، آنان از چگونگی دستیابی آن تمامیت به خودشان چیزی نمی دانستند. تقریبا حالتی از ناخودآگاهی بوده. در رویا رخ داده، درست همانطور که در رویا می بینند.
آن ها رویا بوده اند.

تمامی به اصطلاح شعرای بزرگ دنیا، نقاشان بزرگ، موسیقی دان ها و مجسمه سازهای بزرگ همگی خوابدیدهdreamers بوده اند. آری آنان لحظاتی در رویاهایشان داشته اند، چیزی رسوخ کرده است، در اینجا و آنجا، اشعه هایی از نور قادر بوده از مانع رویا عبور کند؛ و حتی همان یک اشعه ی نور کافی بوده تا یک شکسپیر و یا یک کالیداس را خلق کند.
ولی این چیزی نیست که من به آن اشاره دارم.

وقتی می گویم شعر، منظورم آن چیزی است که از وجود بوداها جاری بود. شعر واقعی این است. بودا یک خوابدیده نیست، این مردمان اگر هر چیزی باشند، مردمانی بیدارawakened people هستند. رویاها ازمیان رفته اند، بخار شده اند. اینک دیگر چنان نیست که حقیقت بطورناخودآگاه بر آنان وارد شود و تسخیرشان کند و آنان را خالی و مصرف شده و خسته رها سازد….. شاعر معمولی فقط جهش می کندhops : برای لحظه ای از زمین کنده می شود، ولی فقط برای لحظه ای، و بازهم دوباره روی زمین برگشته است.

بودا بال دارد __ جهش نمی کند. او می داند چگونه به دورترین ستاره برود. او راه رفتن به سوی ناشناخته را می داند، او کلیدی دارد که در رمزهای هستی را می گشاید. او یک مرشد است. و آنگاه چیزی از وجودش جاری می گردد که مال خودش نیست. او فقط یک واسطهmedium است: او تسخیر شده است. و آنگاه، هرچه که او بگوید شعر است، یا حتی اگر ساکت هم باشد، سکوت او شعر است. سکوت او موسیقی بزرگی در خودش دارد؛ او،
چه صحبت کند و چه خاموش باشد، مهم نیست. وقتی صحبت کند، شعر می گوید؛
وقتی صحبت نکند، شعر باقی می ماند. او توسط شعر احاطه شده است، او در شعر راه
می رود، او در شعر می خوابد؛ شعر خود روح اوست، اساس و جوهر وجودش است.

این شعر چگونه اتفاق می افتد؟ این شعر در تسلیم رخ می دهد، وقتی رخ می دهد که آن جزء شهامت کافی گرد می آورد تا تسلیم کل شود، زمانی که قطره ی شبنم به اقیانوس می لغزد و اقیانوس می گردد.

تسلیم وضعیتی متضادنماparadoxical است: از یک سو، تو ازبین می روی؛ از سوی دیگر برای نخستین بار در شکوه بی نهایت خویش ظاهر می گردی، در شکوه چندین وجهی خود. آری قطره از میان رفته است، و برای همیشه رفته است؛ راهی برای بازیافت آن نیست
و نمی توانی باردیگر آن را طلب کنی. شبنم بعنوان یک قطره از میان رفته است، ولی درواقع، شبنم اقیانوش شده است، اقیانوس گونهoceanic گشته است. هنوز وجود دارد،
نه دیگر بعنوان یک ماهیت مشخص و محدود، بلکه همچون چیزی بی نهایت، بی انتها و بدون حد و مرز.

معنی اسطوره ی ققنوس phoenixهمین است. او می میرد، کاملاٌ می سوزد، به خاکستر تبدیل می شود، و آنگاه ناگهان از خاکسترها دوباره زاده می شود __رستاخیز. ققنوس نمایانگر مسیح است: مصلوب شدن و رستاخیز یافتن. ققنوس نمایانگر بودا است: مرگ بعنوان نفس؛
و زایشی تازه بعنوان کسی که ابداٌ نفس ندارد. ققنوس نمایانگر تمام کسانی است که شناخته اند: شناختن یعنی ققنوس بودن. چنان که هستی بمیر، تا بتوانی آن که واقعاٌ هستی بشوی! در تمامی نااصیل بودن هایت، ساختگی بودن هایت و جدا بودنت از جهان هستی بمیر.

ما به این باور ادامه می دهیم که جدا هستیم. نیستیم، حتی نه برای یک لحظه. بر خلاف باوری که داری، با تمامیت یکی هستی. ولی باورهایت می تواند برایت تولید کابوس کند: باید که کابوس تولید کند. باور این که “من جدا هستم”، یعنی تولید ترس کردن.

اگر از کل جدا باشی، هرگز نمی توانی از ترس خلاص بشوی، زیرا که تمامیت چنان وسیع است و تو چنان کوچک و خرد هستی، چنان ریزه atomic هستی، که باید پیوسته با کل بجنگی تا تو را جذب خودش نکند. باید همیشه گوش به زنگ باشی، در حالت دفاعی باشی، تا اقیانوس تو را به سادگی به درون خودش نکشد. باید از خودت در پشت دیوار ها و دیوارها و دیوارها محافظت کنی. تمام این تلاش ها چیزی جز ترس نیست. و آنگاه پیوسته مراقب هستی که مرگ به تو نزدیک می شود و مرگ این جدایی تو را نابود خواهد کرد. تمام عملکرد مرگ همین است: مرگ یعنی که آن کل، جزء را دوباره طلب کرده است. و تو می ترسی که مرگ بیاید و تو خواهی مرد. چگونه عمر طولانی داشته باشیم؟ چگونه به نوعی فناناپذیری برسیم؟
انسان راه های متفاوتی را آزمایش کرده است. داشتن فرزندان یکی از این راه ها است: این اشتیاق عظیم برای داشتن فرزند به همین دلیل است. ریشه ی این خواست برای داشتن فرزند، ابداٌ ربطی به خود فرزندان ندارد، ربطی به مرگ دارد.

تو می دانی که برای همیشه اینجا نخواهی بود؛ هرچقدر هم که کوشش کنی، شکست خواهی خورد، تو این را می دانی، زیرا میلیون ها نفر شکست خورده اند و هیچکس موفق نشده است. این یک امید واهی است. پس راه های دیگری پیدا کن: یکی از ساده ترین راه ها،
باستانی ترین آن، داشتن فرزندان است: تو اینجا نخواهی بود، ولی چیزی از تو، ذره ای از تو، سلولی از تو، به زیستن ادامه خواهد داد.
این یک راه جایگزینvicarious برای جاودانه شدن است.

اینک علم روش های پیچیده تری را ابداع کرده است___ زیرافرزند تو شاید کمی شبیه به تو باشد، و یا ممکن است ابداٌ شبیه تو نباشد و فقط قدری شبیه به تو باشد؛ الزامی نیست که دقیقاٌ شبیه به تو باشد. و اینک دانشمندان روش هایی را یافته اند که می توانند تو را تکرار کنند. برخی از سلول های تو را حفظ می کنند، و وقتی که تو مردی، فرد جدیدی می تواند از آن سلول ها خلق شود. و آن وجود تکراری، دقیقاٌ شبیه به تو خواهد بود، حتی دوقلوها هم به این شباهت نیستند. اگر با موجود تکراری duplicateخودت ملاقات کنی تعجب خواهی کرد: او دقیقاٌ شبیه به خودت است، مطلقا مانند خودت است.

اینک آنان می گویند برای ایمن تر بودن، وقتی که تو هستی، یک انسان تکراری می تواند از تو تولید شود، و می توان این موجود را درسرمای شدید قرار داد، تا اگر سانحه ای رخ بدهد، اگر در یک حادثه ی رانندگی بمیری، می توانی بی درنگ او را جایگزین کنی. همسرت هرگز قادر نیست تفاوت را احساس کند، فرزندانت هرگز نخواهند دانست که این پدر جدید، فقط یک تقلید است، زیرا او دقیقاٌ مانند تو خواهد بود.

انسان ها راه های دیگر را نیز آزموده اند، بسیار پیچیده تر از این یکی. کتاب بنویس، تابلو نقاشی کن، سمفونی های عظیم بساز: تو خواهی رفت، ولی آن موسیقی باقی خواهد ماند،
تو خواهی رفت، ولی امضای تو بر آن کتاب ها خواهد ماند؛ تو خواهی رفت ولی مجسمه ای که ساختی باقی خواهد بود. این، مردم را به یاد تو می اندازد، تو در خاطرات آنان بقا خواهی داشت. تو قادر نخواهی بود روی این زمین راه بروی، ولی می توانی در خاطرات مردم گردش کنی. بهتر از هیچ چیز است. مشهور بشو، راهی به کتاب های تاریخ پیدا کن __ البته این ها فقط در پاورقی خواهد بود، ولی چیزی هست بهتر از هیچ.

انسان در طول اعصار تلاش کرده است تا به نوعی به جاودانگی دست پیدا کند. ترس از مرگ بسیار است: تمام زندگی را تحت تاثیر قرار می دهد.

لحظه ای که مفهوم جدابودن را رها کنی، ترس از مرگ ناپدید می شود. برای همین است که من این موقعیت تسلیم را متناقض نما می خوانم. تو به اختیار خودت می میری و آنگاه ابداٌ
نمی توانی بمیری، زیرا کل هرگز نمی میرد، فقط اجزا هستند که جایگزین می شوند. ولی اگر تو با کل یکی شوی، برای همیشه زنده خواهی بود، به ورای مرگ و زندگی رفته ای.

این است جستار نیروانا، اشراق، موکشا، ملکوت الهی __ موقعیت بی مرگی. ولی شرطی که باید برآورده شود بسیار ترسناک است. شرط این است: نخست تو باید بعنوان یک ماهیت جداگانه بمیری. تسلیم یعنی همین: مردن بعنوان یک ماهیت جداگانه، مردن بعنوان یک نفس و منیت. و درواقع این چیزی نیست که نگرانش باشی، زیرا تو جدا نیستی، این فقط یک باور است. بنابراین فقط آن باور می میرد. این تنها یک ایده و یک مفهوم و فکر است.

مانند این است که تو در تاریکی شب طنابی دیده باشی، واین فکر آمده که این یک مار است و تو با هراس زیادی از آن مار فرار می کنی: لرزان و عرق ریزان. و آنگاه شخصی می آید و به تو می گوید، “نگران نباش، من آن را در روز دیده ام و خوب می دانم که این فقط یک طناب است. اگر باور نداری، ای هی پاسسیکوIhi Passiko ، با من بیا و ببین! به تو نشان خواهم داد که این یک طناب است.”

و این کاری است که بودا ها در طول اعصار انجام داده اند: “ای هی پاسسیکو: با من بیا و ببین!” آنان طناب را در دست می گیرند و به شما نشان می دهند که این فقط یک طناب است، مار از اول وجود نداشته است. تمام ترس ها ازبین می رود، شروع می کنی به خندیدن. شروع می کنی به خودت خندیدن، که چقدر احمق بوده ای. از چیزی می ترسیدی که از اول وجود نداشته است! ولی چه وجود داشته و چه نداشته، آن چند قطره عرق که ریخته ای واقعی بوده: آن ترس، آن لرزه ها، قلبی که تندتر می زده، فشار خون __ تمام این چیزها واقعی بوده است.
این را به یاد داشته باشید: چیزهای غیرواقعی می توانند موجب چیزهای واقعی بشوند. اگر فکر کنی که آن ها واقعی هستند، برای تو بعنوان واقعیت عمل می کنند __ فقط برای تو. یک رویاست، ولی می تواند در تو تاثیر بگذارد، می تواند تمام زندگیت را متاثر کند، تمامی روش زندگیت را.

نفسego وجود خارجی ندارد. لحظه ای که قدری هشیار، آگاه و گوش به زنگ بشوی، نفس را ابداٌ پیدا نخواهی کرد. این همان طناب است که تو اشتباهی مار می دانستی اش. مار را در هیچ کجا نمی توانی پیدا کنی.
مرگ وجود ندارد، مرگ چیزی غیرواقعی است: با ایجاد جدایی، تو آن را خلق می کنی. تسلیم شدن یعنی مفهوم جدایی را انداختن: مرگ بطور خودکار ازبین می رود، ترس در جایی یافت نمی شود، و تمامی مزه ات از زندگی تغییر خواهد کرد. آنگاه هر لحظه بسیار پاک و صاف است، یک پاکی سرشار از سرور و شادمانی. آنگاه هر لحظه ابدیت است. و اینگونه زیستن یعنی شعر؛ لحظه-به-لحظه زندگی کردن بدون نفس یعنی شعر. زندگی بدون نفس یک رحمت است، موسیقی است” زندگی بدون نفس یعنی زندگی کردن، واقعاٌ زیستن. من چنین زندگی کردنی را شعر می خوانم: شعر یعنی زندگی کسی که تسلیم جهان هستی است.

وبه یاد داشته باش، بگذار دوباره تکرار کنم: وقتی تسلیم جهان هستی می شوی، چیزی واقعی را تسلیم نمی کنی. فقط یک مفهوم خطا را تسلیم می کنی، تنها یک وهم و خیال را تسلیم
می کنی، سراب و غیرواقعی را تسلیم می کنی. چیزی را تسلیم می کنی که از اول نداشته ای. و با تسلیم کردن آنچه را که نداشته ای، به چیزی خواهی رسید که داشته ای.

و دانستن اینکه، “من در وطن قرار دارم، من همیشه بوده ام و همیشه خواهم بود،” لحظه ی بزرگی از آسودگی است. با دانستن اینکه، “من یک خارجی نیستم، من یک غریبه نیستم، من ریشه کن شده نیستم، ” و اینکه، “من به این جهان هستی تعلق دارم و جهان هستی به من تعلق دارد،” همه چیز آرام و ساکت و ساکن می شود. این سکون و آرامش، تسلیم شدن است.

واژه ی تسلیم کردن surrenderیک فکر بسیار بسیار اشتباه را به شما می دهد، گویی که چیزی را از دست می دهید. شما هیچ چیز را از دست نمی دهید، فقط یک رویا را رها
می کنید، فقط چیزی را تسلیم می کنید که قراردادی است و جامعه در شما بوجود آورده است.

نفس مورد نیاز است، در جامعه عملکردی مشخص دارد. حتی وقتی که فرد تسلیم خداوند است، فرد از واژه ی “من” استفاده می کند __ ولی اینک چیزی کاربردیutilitarian است، چیزی وجودینexistential نیست. او می داند که وجود ندارد: او از این واژه استفاده
می کند، زیرا استفاده نکردن از آن برای دیگران بی جهت تولید دردسر خواهد کرد، ارتباطات را غیرممکن خواهد کرد. هم اینک هم ناممکن هست! ارتباط با مردم دشوارتر خواهد شد.
پس “من” فقط یک وسیله ی قراردادی است. اگر بدانی که “من” فقط یک ابزار است، قراردادی، کاربردی، مفید، ولی نه یک چیز وجودین؛ آنگاه هرگز برایت مشکل ساز نخواهد بود.

ریچا، رویای تو به تو لمحه ای بخشیده است، رویاهایت به تو اجازه داده اند تا چیزی را ببینی، چیزی که مجاز نبودی در بیداری ببینی. گاهی چنین می شود. ذهن خودآگاه بیشتر نفسانی است؛ روشن است: خودآگاه هرگز وارد ناخودآگاه نمی شود. جامعه فقط می تواند خودآگاه را آموزش بدهد؛ جامعه قادر نیست ناخودآگاه را تعلیم دهد، دست کم نه هنوز __ آنان سخت
می کوشند!

بخصوص در روسیه شوروی آنان سخت تلاش دارند تا ناخودآگاه را تعلیم دهند. و متاسفانه آنان موفق می شوند. آنان به هنگام خواب به مردم آموزش می دهند. وقتی در خواب هستی، خودآگاه دیگر عمل نمی کند، ضمیرناخودآگاه فعالیت می کند. به ویژه در روسیه، آنان
آزمایش های بزرگی در مورد آموزش در حالت خواب انجام داده اند،: این می تواند انجام شود، دارند انجامش می دهند.

این یکی از بزرگترین خطراتی است که نسل های آینده باید با آن روبه رو شوند. اگر سیاستبازها وسایلی در اختیار داشته باشند تا بتوانند به مردم در حالت خواب آموزش بدهند، آنگاه هیچ امکانی برای عصیانگری وجود نخواهد داشت.

وقتی که فرد در خواب است، می توانید از او یک کمونیست، کاتولیک، هندو، بودیست، مسیحی و محمدی بسازید، و چون این در ناخودآگاه رخ داده، او مطلقا قادرنخواهد بود که به ورای آن برود. او قادر نخواهد بود از آن خلاص بشود، زیرا ناخودآگاه 9 برابر قوی تر از خودآگاه است. خودآگاه فقط نوک کوه یخی است: یک دهم از ذهن شما خودآگاه است و نه دهم آن ناخودآگاه است. اگر سیاست بازها بتوانند به ناخودآگاه دست پیدا کنند، آنگاه بشریت محکوم به فنا است. آنگاه به کودکان در خواب آموزش خواهند داد. حتی خواب هم متعلق به خودت و خصوصی نخواهد بود، حتی خواب هم چیزی شخصی نخواهد بود، به حکومت تعلق دارد.
تو حتی قادر نخواهی بود که رویاهای خصوصی داشته باشی: حکومت تصمیم می گیرد که چه خوابی می توانی ببینی __ زیرا شاید رویایی ضد-حکومتی داشته باشی و حکومت نمی تواند این را تاب آورد. رویاهایت می تواند دستکاری شود، ناخودآگاه تو می تواند مورد دستکاری قرار بگیرد، ولی خوشبختانه این هنوز اتفاق نیفتاده است.

شاید شما آخرین نسلی باشید که امکان عصیانگری دارد. و اگر شما عصیان نکنید، شاید دیگر فرصتی وجود نداشته باشد: بشریت می تواند به وجودی مانند آدم آهنیrobot like existence تنزل یابد. پس تا وقتی که فرصت هست عصیان کنید! فکر نمی کنم زمان زیادی باقی مانده باشد، شاید تا پایان همین قرن ( آن زمان، قرن بیستم م.)، در همین بیست یا بیست و پنج سال. اگر بشریت بتواند در این بیست و پنج سال عصیان کند، این آخرین فرصت است؛ وگرنه، مردم کاملا ناتوان خواهند شد، ناخودآگاه بر آنان مسلط خواهد شد. تا این زمان، جامعه قادر بوده که به آسانی خودآگاه شما را آلوده کند __ توسط تعلیم و تربیت رسمی، توسط کلیسا، توسط تبلیغات __ ولی فقط ضمیرخودآگاه شما را؛ ناخودآگاه شما هنوز آزاد است.

بیشتر چنین اتفاق می افتد که وقتی در خواب عمیق به سر می بری، به حقیقت نزدیک تری. بسیار عجیب است، نباید چنین باشد، باید در وقت بیداری به حقیقت نزدیک تر باشی. ولی بیداری شما دیگر به خودتان تعلق ندارد: یک هندو است، یک مسیحی است، یک محمدی است، دیگر متعلق به تو نیست؛ جامعه پیشاپیش در شما رسوخ کرده است، آن را مختل ساخته است، نابودش کرده است. ولی ناخودآگاه هنوز متعلق به تو هست.

برای همین بوده که روانکاو ها به رویاهای شما علاقمند شده اند، زیرا شما در رویاها
صادق تر هستید. در رویا ها کمتر کاذب هستید، در رویاها تمام سانسور های جامعه
ازبین می رود. در رویا چیزها را همانطور که هستند می خوانید، چیزها را آنطور که هستند می بینید، خودتان را آنطور که هستید می بینید. لحظه ای که بیدار شوید، شروع به تظاهر کردن می کنید. بیدار بودن شما یک وانمود کردن و یک تظاهر طولانی و ادامه دار است.

برای همین است که خوابیدن چنین آسوده کننده است، زیرا پیوسته حفاظت کردن و گفتن چیزهایی که باید گفته شوند، و انجام کارهایی که جامعه انجام آن ها را ضروری ساخته،
خسته کننده است، بسیار خسته کننده. انسان برای خلاص شدن از تمام این ها و دوباره
طبیعی شدن و فراموش کردن جامعه و رهایی از کابوس و جهنمی که جامعه ساخته،
نیاز دارد که روزانه هشت ساعت بخوابد.

هرچه بیشتر آگاه و هشیار بشوی، هرچه بیشتر از قید جامعه و چنگال های آن آزاد بشوی، آنگاه فقط بدن نیاز به خوابیدن خواهد داشت و حتی در خواب هم یک جریان پیوسته از آگاهی وجود خواهد داشت. ذهنت به خواب نیازی نخواهد داشت، نیاز جبری و جوهری برای خوابیدن ذهن وجود ندارد، این یک الزام ساختگی است.

وقتی که ذهنت روشن، آزاد است و مقید نیست، نیاز کمتر و کمتری داری که ذهنت بخوابد.
و آنگاه معجزه ای رخ خواهد داد: اگر بتوانی وقتی که در خواب هستی هشیار بمانی، برای نخستین بار خواهی دانست که از بدن جدا هستی. بدن خفته است و تو بیدار هستی: چگونه ممکن هردو مانند هم باشید، چگونه شما دو می توانید یکی باشید؟ تفاوت را خواهی دید، تفاوتی بس بزرگ است.

بدن به زمین تعلق دارد، تو به آسمان تعلق داری. بدن به ماده تعلق دارد، تو به خدا تعلق داری. بدن زمخت است، تو چنین نیستی. بدن محدودیت دارد، زاده شده و خواهد مرد: تو هرگز زاده نشده ای و هرگز نخواهی مرد. این تجربه ات می شود، نه یک باور.

باورbelief ، ترس-مدارfear-oriented است. تو دوست داری که باور کنی که تو نامیرا هستی، ولی باور فقط یک باور است، چیزی غیراصیل است، از بیرون نقاشی شده است. تجربه چیزی کاملاٌ متفاوت است، از دورنت می جوشد، مال خودت است. و زمانی که چیزی را دانستی، هیچ چیز نخواهد توانست شناخت تو را به لرزه اندازد، هیچ چیز نمی تواند شناخت تو را نابود کند. شاید تمام دنیا برعلیه آن باشد، ولی تو می دانی که جدا هستی. شاید تمام دنیا باور داشته باشد که روح وجود ندارد، ولی تو خواهی دانست که وجود دارد. شاید تمام دنیا بگوید که خدا وجود ندارد، ولی تو لبخند خواهی زد __ زیرا خود تجربه ی آن، تایید کننده است، گواه آن خودش است.

ریچا، شاید رویای تو بسیار بااهمیت باشد. آنچه که تو در خودآگاهی خودت اجازه نداده ای،
در ضمیر رویابین dreaming consciousness تو سربرآورده است. اشعه ای از نور وارد شده است.

در غرب، قبل از فروید، حالت بیداری تنها ضمیری بود که شناخته شده بود؛ در شرق اینگونه نبوده __ حتی پس از فروید، باوجودی که ضمیر رویابین بعنوان چیزی ارزشمند پذیرفته شده، هنوز یک چیز اتفاق نیفتاده است: خواب بدون رویا هنوز مورد توجه قرار نگرفته است.
در شرق این چنین نیست. شرق همیشه آگاهی بیداری را سطحی ترین حالت دانسته است، آگاهی رویابین را بسیار ژرف تر و بااهمیت تر دانسته و آگاهی در خوابsleeping consciousness را حتی عمیق تر از این دانسته و حتی بااهمیت تر از آگاهی رویابین. غرب هنوز نیازمند یک فروید دیگر است تا خواب را بعنوان مهم ترین بخش آگاهی معرفی کند.

ولی شرق هنوز چیزی بیشتر می داند: نقطه ای وجود دارد: چهارمین مرحله ی آگاهیturya توریا نام دارد، این مرحله فقط یعنی “چهارم” the fourth، نام دیگری ندارد. توریا یعنی چهارمین: وقتی که بیدار هستی، رویا و خواب همگی ازبین رفته اند، فرد فقط یک مشاهده گر است. نمی توانی آن را بیداری بخوانی، زیرا این شاهد witness هرگز نمی خوابد؛
نمی توانی آن را رویادیدن بخوانی، زیرا برای این شاهد هیچ رویایی ظاهر نمی شود؛
نمی توانی آن را خواب بخوانی، زیرا این شاهد هرگز نمی خوابد. این آگاهی جاودانه است. این همان بودی چیتای Bodhi chita آتیشا است، این معرفت مسیح است، این همان بوداسرشتیbuddhahood است، اشراق.

پس همیشه مراقب و محتاط باش. از رویاهای خودت بیشتر مراقبت کن تا از حالت بیداری،
و همچنبن از حالت خواب بدون رویای خودت بیشتر مراقبت کن تا از حالت رویای خودت.
و به یاد بیاور که باید دنبال حالت چهارم بگردی، زیرا فقط چهارمین، نهایت و غایت است.
با چهارمین به وطن رسیده ای. اینک جایی برای رفتن وجود ندارد.

ریچا، می گویی تمام رویاها را ازیاد برده ای و فقط یک جمله به یاد داری، “شعر تسلیم است”. این عصاره ی تعلیمات من است. اصلی ترین نکته در پیام من به دنیا این است که شعر تسلیم شدن است__ و برعکس، تسلیم شدن شعر است.

من دوست می دارم که سانیاس هایم، تمام سانیاس هایم خلاق باشند __شعرا، موسیقی دان ها، نقاش ها، مجسمه سازان و غیره. در گذشته، سالکین تمامی مذاهب، زندگی غیرخلاقی
داشته اند. آنان برای خلاق نبودن مورد احترام قرار داشتند و به سبب همین عدم خلاقیت، چیزی زیبا به این دنیا اضافه نکرده اند. آنان باری گران بوده اند: آنان چیزی از بهشت
به روی زمین نیاورده اند. درواقع، آنان ویرانگر بوده اند __ زیرا تو یا سازنده هستی و یا که باید ویرانگر باشی. نمی توانی خنثی بمانی: یا باید زندگی را با تمام خوشی هایش تایید کنی،
یا شروع می کنی به سرزنش کردن زندگی.

گذشته ی انسان یک کابوس بس طولانی از رویکردها و نگرش های مخرب و نفی کننده ی زندگی بوده است. من به شما تایید زندگیlife affirmation را آموزش می دهم! من احترام گذاشتن به زندگی را آموزش می دهم. من ترک دنیا را نه ، بلکه لذت بردن از زندگی را آموزش می دهم. شاعر بشوید! و وقتی می گویم شاعر بشوید، منظورم این نیست که همگی شما شکسپیر بشوید و یا میلتون یا تنیسون. اگر من با شکسپیر و میلتون و تنیسون ملاقت کنم، آن وقت به آنان هم می گویم شاعر بشوید __ زیرا آنان فقط در مورد شعر رویا می بینند.
شعر واقعی در حالت چهارم معرفت رخ می دهد. تمامی به اصطلاح شاعران بزرگ فقط رویابین بوده اند؛ آنان در قید حالت دوم معرفت بوده اند. نثر در قید حالت اول است __ معرفت بیداری و شعر در قید حالت دوم است.

آن شعر که من از آن سخن می گویم فقط در حالت چهارم آگاهی ممکن است. زمانی که تماماٌ آگاه شده ای، روشن. زمانی که ذهن دیگر وجود ندارد. آن وقت هرکاری که انجام بدهی شعر خواهد بود، هرکاری بکنی موسیقی خواهد بود. و حتی اگر کاری هم نکنی، شعر تو را احاطه می کند، رایحه ی تو خواهد بود. خود حضورت تو شعر خواهد بود.

ریچا، می پرسی، ” از آن زمان در شگفت بوده ام که شعر چه ربطی به تسلیم دارد و برعکس، و چگونه شعر می تواند مانند عشق، نیایش و مراقبه یک طریقت باشد؟”

عشق یک راه است، نیایش راه دیگر است، مراقبه یک راه است، زیرا این ها راه هایی بسوی شعر هستند. هرآنچه که تو را به خداوند هدایت کند حتماٌ تو را به شعر هدایت کند. انسان الهی نمی تواند چیزی جز یک شاعر باشد. او ترانه ای خواهد خواند، البته نه از خودش: او ترانه ی خداوند را خواهد خواند. او به سکوت خداوند کلام می بخشد، او برای تمامی هستی یک دهان خواهد بود.

من به شما مراقبه می آموزم، نیایش، عشق، زیرا تمامی این شما را به مرکز می برند.
و مرکز، شعر است. این ها همگی راه هایی به سوی شعر هستند. حل کردن خود در شعر یعنی حل شدن در خداوند ___ و البته که این بدون تسلیم ممکن نیست. اگر تو خیلی باقی مانده باشی، خداوند نمی تواند اتفاق بیفتد. تو باید غایب باشی تا که او در تو یک حضور شود.
بمیر، تا بتوانی باشی.
کتاب خرد
فصل چهارم
آخرین فرصت برای عصیانگری

2 Comments

Filed under Attitude, Education, Ego, Mediatation, MyTranslations, Osho, Poetry, Psychology, اشو ..., ترجمه هایم

مراقبه مرگ مطلق است

این را تازه تازه ترجمه کردم و تقدیم به عزیزان….

مراقبه مرگ مطلق است.
در گذشته، آنان که می دانسته اند، گفته اند که مراقبه مرگ است، مرگ تمامtotal death .
در مراقبه، نه تنها پوشش، بلکه همه چیز عوض می شود. ولی اگر رودخانه بخواهد که دریا شود، باید زندگیش را به خطر اندازد. درواقع، رودخانه وقتی که به دریا می پیوندد چیزی از دست نمی دهد؛ ابداٌ چیزی از دست نمی دهد، بلکه رشد می کند تا خود دریا شود. و زمانی که ذغال به الماس تبدیل می شود، چیزی از دست نمی دهد، رشد می کند تا به یک الماس تبدیل شود. ولی تا ذغال، ذغال باشد، از گم کردن خویش می ترسد. و تا زمانی که رودخانه یک رودخانه است، از اینکه از دست برود می ترسد. او چگونه می تواند بداند که در دیدار با دریا، چیزی از دست نخواهد داد، به خود دریا تبدیل می شود؟
در رابطه با مراقبه، انسان با چنین خطری روبه رو است. همین دوست می پرسد که اگر این خطر
بسیار روشن است، چرا فرد باید آن را ریسک کند؟
لازم است که این نکته را با عمق بیشتری درک کنیم.
حقیقت چنان است که هرچه بیشتر ریسک می کنیم، خطرناک تر زندگی می کنیم، زنده تر هستیم.
و هرچه بیشتر بترسیم، بیشتر مرده هستیم. درواقع مردگان ابداٌ با هیچ خطری روبه رو نیستند! بزرگترین خطری که مردگان مجبور نیستند با آن روبه رو شوند این است که آنان نمی توانند دوباره بمیرند. فقط کسی که زنده است می تواند بمیرد.
و هرچه بیشتر زنده باشد، با شدت بیشتری می تواند با مرگ دیدار کند.
تخته سنگی در جایی هست و گلی فصله بسیار کم از آن سنگ روییده است. سنگ می تواند به آن گل بگوید، “تو چقدر احمقی! چرا ریسک گل شدن را کرده ای؟ آیا نمی دانی که قبل از غروب خواهی پژمرد؟” واقعاٌ که در گل بودن، خطری بزرگ وجود دارد. ولی سنگ بودن خطری ندارد. وقتی که آن گل در غروب آفتاب پژمرد، آن سنگ در جای خودش محکم نشسته است. سنگ نباید با خطرهای بسیار روبه رو شود، زیرا که چندان هم زنده نیست!
فرد هرچه زنده تر باشد، خطر هم بزرگ تر است.
بزرگی خطر، برای انسان، به بزرگی زنده بودن اوست. هرچه او زنده تر باشد، خطر هم بیشتر است. مراقبه بزرگترین خطر موجود است، زیرا مراقبه دری است که به دستیابی آن ژرف ترین __ آن متعال__ هدایت می کند.
ولی این دوست می خواهد بداند که اگر خطر وجود دارد، چرا انسان ابداٌ باید دنبالش برود؟ من به شما می گویم که دقیقاٌ چون خطر وجود دارد باید بروید. و می گویم، جایی نروید که خطری وجود ندارد. اگر خطری نیست، هرگز نروید، زیرا هیچ چیز جز مرگ وجود ندارد. و اگر خطری درجایی هست، باید به آنجا بروید، زیرا امکان زندگی فراوان در آنجا وجود دارد.
ولی ما همگی خواهان امنیت هستیم. ما از خطرهای ناامنی می ترسیم، از آن ها فرار می کنیم،
خودمان را از آن ها پنهان نگه می داریم. و چنین است که در این معامله، ما زندگی را
می بازیم. انسان های بسیاری زندگی را در کوشش برای نجات آن، می بازند.
فقط کسانی که زندگی را نجات نمی دهند، آنان که در فراوانی زندگی می کنند،
آنان که خطرناک زندگی می کنند، آنان زندگی را زندگی می کنند.
خطر به واقع وجود دارد، و به همین دلیل است که باید برایش بروید. و این بزرگترین خطر ممکن است. صعود از اورست به این خطرناکی نیست. حتی رسیدن به ماه هم به خطرناکی این نیست، با اینکه به تازگی چند فضانورد در راه رسیدن به آن جان باختند. آن خطری بزرگ است، ولی آن خطر تنها به بدن محدود است؛ فقط بدن است که توسط مرگ تغییر پیدا می کند.
خطر مراقبه از خطر رفتن به ماه بیشتر است.
چرا ما اینهمه از خطر می ترسیم؟ تنها جهل است که در پشت سر تمام این ترس هاست. می ترسیم که به یک پایان برسیم، می ترسیم که ازبین برویم، می ترسیم که بمیریم. پس هرکاری می کنیم تا خودمان را محافظت کنیم، امن سازیم، قوی کنیم، و خود را ببندیم و از خطرها پنهان نگه داریم. ما هرکاری می کنیم تا از آن خطرات فرار کنیم، ما از هرگونه راه گریز که بشناسیم استفاده
می کنیم.

ادامه دارد…..

Leave a comment

Filed under Education, Mediatation, اشو ..., ترجمه هایم

هدیه به همگان: جدیدترین ترجمه

فصل اول از “کتاب کندالینی” یا در جست و جوی معجزه آسا را در اینجا برای استفاده ی عموم منتشر می کنم. همراه با مقدمه ی ای کوتاه…. همین الان ویرایش آن تمام شد و امیدوارم مفید افتد….
فصل یک
کندالینی، آن افعی خفته
من نمی دانم چرا شما اینجا آمده اید. شاید شما نیز نمی دانید. بیشتر ما چنان زندگی می کنیم که نمی دانیم چرا زندگی می کنیم، به کجا می رویم و چرا. ما از خود نمی پرسیم، چرا؟”. وقتی که تمام زندگی ما بدون پرسیدن این سوالات سپری می شود، تعجبی نخواهد بود اگر که همگی شما، بدون اینکه هدفتان را از این آمدن دانسته باشید، آمده باشید. شاید برخی از شما بدانند، ولی امکان آن بسیار کم است.
ما در چنان حالت خواب و چنان حالتی از ناهشیاری عمیق زندگی می کنیم، راه می رویم و می بینیم و می شنویم، که دیدن آنچه را که هست از کف می دهیم. آنچه را که گفته می شود نمی شنویم، آنچه را که هست نمی بینیم. ما آنچه را که گفته می شود نمی شنویم و آن هستی که تمام اطراف ما را __ چه در بیرون و چه در درون__ فراگرفته است لمس نمی کنیم.
پس تعجبی ندارد اگر شما ندانسته و بی خبر به اینجا آمده باشید.
ما نمی دانیم که چرا زنده هستیم. و بی خبریم که چه کار می کنیم__ تا درجه ای که حتی از نفس کشیدن خودمان هم بی خبریم.
ولی من می دانم که چرا اینجا هستم. و این چیزی است که مایلم با شما سهیم شوم.
طلب و جویش انسان در طول زندگانی های متعدد ادامه دارد و پس از جست و جوها در زندگانی های بیشمار است که ما لمحه ای از آنچه را که سرور bliss یا آرامش یا حقیقت یا خداوند یا موکشا moksha یا نیروانا nirvanaمی خوانیم به دست می آوریم__می توانید آن را هر چیزی بخوانید، با اینکه کلامی وجود ندارد که آن را بیان کند. فرد آن را پس از زندگانی های بسیار و بسیار کسب می کند. و آنان که آن را می جویند، می پندارند که پس از یافتن آن، تماماٌ از آن لذت خواهند برد، ولی آنان بسیار اشتباه می کنند. آنان پس از دستیابی به آن، در می یابند که این فقط آغاز یک تلاش دیگر است،
یک کوشش دیگر؛ و اینکه، استراحتی وجود ندارد.
تا دیروز آنان سخت می کوشیدند تا آن را پیدا کنند؛ اینک آنان در شتاب هستند تا آن را با دیگران سهیم شوند. اگر چنین نبود، بودا از شهرهای ما بازدید نمی کرد، ماهاویراMahavira بر در خانه هایمان
نمی کوفت، و مسیح ما را فرا نمی خواند. پس از تماس یافتن با آن متعالی، نوعی جدید از کار آغاز
می شود. درواقع، باوجودی که یافتن هرچیز بامعنا همراه با سرور و شعف است، سهیم کردن آن با دیگران بسیار شادی آورتر و مسرت انگیزتر خواهد بود. کسی که از نعمت سرور و خداگونگی برخوردار شده باشد، برای سهیم شدن آن با دیگران بی قرار می گردد. درست همانگونه که گلی
رایحه اش را پراکنده می کند، یا ابری که بارانش را فرو می بارد، یا موجی که با شتاب ساحل را در آغوش می کشد، به همین ترتیب، وقتی کسی چیزی را از فراسو درمی یابد، روحش تشنه است تا آن رایحه ی را در همه جا پراکنده سازد.
من از خودم خبر دارم که چرااینجا هستم. و این دیدار ما در اینجا وقتی می تواند با معنا باشد که شما نیز برای همین دلایل اینجا باشید و اگر من و شما بتوانیم در همین سطح با هم دیدار کنیم. وگرنه، چنانچه غالباٌ رخ می دهد، هیچ ملاقاتی نمی تواند صورت بگیرد، با اینکه ما در راه های خود باهم برخورد کرده باشیم. اگر شما به دلیلی که من اینجا هستم در اینجا حضور نداشته باشید، حتی با وجود نزدیکی جسمانی با یکدیگر، هیچ نقطه ی دیداری بین ما وجود نخواهد داشت.
من مایلم تا شما نیز آنچه را که من اینک می بینم ببینید. این چنان نزدیک است که ندیدن آن توسط شما مایه ی شگفتی است. و بسیاری از اوقات من شک می کنم که شما عمداٌ چشم ها و گوش های خودتان را بسته اید؛ وگرنه چگونه می توانید آن را ازکف بدهید؟ مسیح بارها و بارها گفته است که مردم چشم دارند ولی نمی بینند، و گوش دارند ولی نمی شنوند. نه تنها آنان که نابینا هستند، کور هستند و آنان که ناشنوا هستند کر هستند، بلکه حتی آنان که هم چشم دارند و هم گوش دارند، کور و کر هستند.
برای همین است که شما آنچه را که بسیار نزدیک است نمی بینید و نمی شنوید، چیزی که شما را
از همه طرف دربرگرفته است. موضوع چیست؟
تردیدی نیست که یک مانع کوچک بر سر دید شما قرار گرفته است. این یک مانع بزرگ نیست. مانند یک ذره غبار کوچک است که جلوی چشم را می گیرد و مانع دیدن یک کوهستان بزرگ می شود.
فقط یک تکه کوچک از غبار می تواند چشمانتان را نابینا کند. منطق می گوید که برای جلوگیری از دیدن یک کوهستان بزرگ، به یک مانع نیاز است. محاسبات ریاضی می گویند که برای جلوگیری از دیدن یک کوهستان بزرگ، آن مانع باید بزرگتر از خود آن کوهستان باشد. ولی در واقعیت، آن ذره ی غبار بسیار کوچک است و چشمان ما نیز کوچک هستند. ولی چون آن غبار چشم را می پوشاند، آن کوهستان پوشیده می شود و بنابراین برای دید ما نادیدنی خواهد شد.
به همین ترتیب، آنچه مانع دید درونی ما می شود، چیزی بزرگ مانند یک کوهستان نیست. درست مانند آن غبار کوچک است و این همان چیزی است که ما را نسبت به واقعیت نابینا ساخته است.
به سبب یک مانع کوچک، تمام حقایق زندگی برای ما پنهان باقی می ماند.
من در مورد چشمان جسمانی که با آن اشیاء را می بینیم حرف نمی زنم. این می تواند تولید سردرگمی زیاد کند….
خوب به یاد بسپارید: در جهان هستی، فقط آن حقیقتی که ما برایش یک حساسیت درونی برای دریافت، ادراک، پذیرش و برای زندگی کردن آن داریم، برای ما با معنی است. اگر من گوش نداشته باشم، حتی غرش امواج دریا که بسیار بلند و قوی است را نیز نمی توانم بشنوم. حتی اگر اقیانوس تا ابد به غریدن ادامه بدهد، من هرگز نمی توانم آن را بشنوم. فقط نداشتن گوش ها، آن صدای غرش را برای من به هدر خواهد داد. و اگر چشم نداشته باشم، حتی اگر خورشید به در خانه ام بیاید، آن را نخواهم دید.
و به همین ترتیب، اگر دست نداشته باشم، علیرغم میل زیادم به لمس کردن، هرگز نخواهم توانست
کسی را لمس کنم.
در مورد خداوند و سرور حرف و سخن بسیار است: تعداد زیادی کتب مذهبی در دنیا وجود دارند، میلیون ها نفر در معابد و مساجد و کلیساها به دعا و نیایش و آواز خواندن مشغول هستند، ولی علیرغم تمام این ها، به نظر می رسد که ما هیچ تماسی با خداوند نداریم، به نظر می رسد که او را نمی بینیم، نمی شنویم و تپش ضربان قلب او را در وجودمان احساس نمی کنیم.
به نظر می رسد که تمام این سخنان توخالی و پوچ باشند. شاید ما با این باور به حرف زدن در مورد خداوند ادامه می دهیم که شاید توسط حرف زدن بتوانیم یا او را بیابیم و یا تجربه ای از او به دست آوریم. ولی اگر یک انسان ناشنوا برای زندگانی های متعدد در مورد نت های موسیقی صحبت کند،
هیچ اتفاقی نخواهد افتاد؛ و اگر یک نابینا تا ابد از نور سخن بگوید، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
بااین وجود، این امکان هست که آنان قربانی این توهم شوند که آنان کر و کور نیستند. آنان توسط
حرف زدن در این موارد، می توانند به این باور برسند که می دانند که صوت چیست و نور چیست!
معابد و کلیساها و مساجدی که ما در تمام روی زمین ساخته ایم، در ایجاد این توهم و این فریب موفق بوده اند. مردمانی که در اطراف و در درون این بناها نشسته اند هیچ چیز جز توهمات را دارا نیستند. فوقش این است که به خدا باور داشته باشند، ولی نمی توانند او را بشناسند. و باور داشتن ارزش زیادتری از حرف زدن ندارد. اگر آن سخنان بقدر کافی متقاعد کننده باشند، ما باور می آوریم. اگر کسی با قدرت مباحثه کند و وجود خدا را اثبات کند و ما نتوانیم اثبات کنیم که او وجود ندارد، آنگاه احساس شکست خوردن می کنیم و شروع می کنیم به پذیرفتن خدا. ولی باور داشتن، شناختن نیست؛ ما هرچقدر هم که یک فرد نابینا را نسبت به وجود خدا متقاعد کنیم، او نمی تواند نور را بشناسد و نمی تواند ببیند.
من با این ادراک اینجا هستم که شناختنknowing ممکن هست.
تردیدی وجود ندارد که در درون ما مرکزی وجود دارد که خفته است __ مرکزی که هرازگاه، یک کریشنا به شناخت آن نایل آمده و شروع می کند به رقصیدن با شعف؛ مرکزی که یک مسیح آن را
می شناسد و از روی صلیب با گریه می گوید، “پدر، آنان را ببخش، زیرا که نمی دانند چه می کنند!”
و به یقین یک ماهاویرا آن مرکز را می شناسد. و به سبب همین مرکز است که یک گوتام سیدارتا، یک بودا __ فرد بیدار__ می شود. قطعاٌ مرکزی وجود دارد__ یک چشم، یک گوش __ که خفته است.
و من مخصوصاٌ در اینجا هستم تا به شما کمک کنم که این مرکز را بیدار کنید.
در اینجا یک لامپ برق وجود دارد که بر همگی ما نور می افشاند. اگر سیم آن را که به نیروگاه متصل است قطع کنید، از نورافشانی بازمی ایستد، با اینکه این لامپ هنوز هم همان است. اگر در مسیر جریان برق به این لامپ اختلال به وجود آید، بجای نور تاریکی در اینجا خواهیم داشت. این لامپ همان است، ولی چون جریان برق از آن عبور نمی کند، غیرفعال می گردد. و اگر جریان برق به آن نرسد،
این لامپ بیچاره چه می تواند بکند؟
در درون هریک از ما مرکزی هست که توسط آن مرکز، خداگونگیgodliness می تواند شناخته شود، ولی چون نیروی حیات به آن مرکز نمی رسد، در حال کمون، خفته و غیرفعال است. حتی اگر چشمان شما معمولی و سالم باشند، اگر نیروی حیاتی به آن ها نرسد و آن ها را فعال نکند، بی فایده خواهند بود.
دختری جوان توسط بستگانش نزد من آورده شد. او عاشق مرد جوانی شده بود. وقتی که خانواده اش از این موضوع و دیدار آن دو آگاه شدند، دیواری بین آن دو ساختند__ یک دیوار واقعی. ما می باید بکوشیم که دنیایی خلق کنیم که در آن هیچ دیواری بین زوج های عاشق وجود نداشته باشد. خانواده ی دختر مانع تمام تماس ها بین او و دوست پسرش شدند. آن دختر از خانواده ای محترم بود و عاشق او در خانه ی مجاور زندگی می کرد و و آن دو معمولاٌ از پشت بام خانه هایشان یکدیگر را ملاقات می کردند. بنابراین، یک دیوار واقعی بین دو خانه برپا شد تا مانع دیدارهای آن دو شود.
و روزی که آن دیوار ساخته شد، آن دختر ناگهان کور شد.
والدین او در ابتدا شک کرده بودند و فکر می کردند که او این کورشدن را تظاهر می کند. آنان به او توجهی نکردند و تهدید کردند که او را کتک خواهند زد. ولی کوری با تهدید معالجه نمی شود!
سپس پزشکان برای مشاوره دعوت شدند و گفتند که چشمان او اشکالی ندارند، ولی همچنین گفتند که او دروغ نمی گوید؛ او واقعاٌ قادر به دیدن نبود. پزشکان گفتند که آنان قادر نیستند کاری بکنند، و این نوعی کوری روانی است. نیروی حیاتی از رسیدن به چشمان او بازایستاده و با مانع روبه روش ده است.
برای همین او کور شده بود، با اینکه چشمان او مشکل جسمی نداشتند.
آنگاه او را نزد من آوردند. من سعی کردم تمام موقعیت را درک کنم. از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است و آیا در سطح ذهنی اتفاقی برایش رخ داده. او با به یاد آوردن داستانش گفت، “آنگاه ذهنم گفت که دیگر چشمانت بی فایده هستند، آن چشم ها اگر قرار نیست کسی را ببینند که دوست دارند ببینند، بهتر است که کلاٌ از دیدن دست بردارند. آن روز که آن دیوار ساخته شد، این یک فکر که من کور خواهم شد، تمام روز ذهنم را تسخیر کرده بود. حتی در خواب دیدم که کور شده ام__ زیرا اگر این افتخار از چشمان من گرفته شده بود که کسی را که دوست داشتتند ببینند، پس خوب است که آن ها قدرت دیدن را از دست بدهند.”
ذهن دختر جوان به کوری او رضایت داده بود، پس نیروی حیاتی از رسیدن به چشمان او بازایستاده بود. خود چشم ها مشکلی نداشتند، می توانستند ببینند، ولی آن انرژی که با آن می دیده اند، از رسیدن به چشم ها بازمانده بود.
وجود ما مرکزی دارد، پنهان در درونم ما، جایی که خداگونگی توسط آن مرکز شناخته می شود،
جایی که ما لمحه ای از حقیقت را در می یابیم و با انرژی حیاتی ازلی خود ارتباط برقرار می کنیم.
وجود ما مرکزی دارد، پنهان در درونم ما، جایی که خداگونگی توسط آن مرکز شناخته می شود،
جایی که ما لمحه ای از حقیقت را در می یابیم و با انرژی حیاتی ازلی خود ارتباط برقرار می کنیم.
ولی نیروی حیاتی ما به آن مرکز نمی رسد، در جایی سر راه آن بازمانده، جایی که درست نزدیک آن است.
درک روشن این نکته بسیار ضروری است، زیرا آنچه را که من مراقبه می خوانم، در طول این سه روز بیشترین تلاش ما خواهد بود: رساندن نیروی حیاتی به آن مرکز، جایی که آن گل می تواند شکوفا شود، آن شمع می تواند افروخته گردد، چشم سوم می تواند باز شود و آن حس برتر می تواند در دسترس قرار گیرد. از همین مرکز است که برخی، حقیقت یا خداگونگی یا هرآنچه را که می خواهید بنامیدش، دیده اند؛ جایی که همگان حق دارند همان را ببینند.
ولی برای یک بذر، چون که فقط یک بذر است، الزامی نیست تا یک درخت شود. هر بذر این حق را دارد که یک درخت باشد، ولی همه ی بذرها درخت نمی شوند. با اینکه بذر این توان را دارد که یک درخت شود، همچنین ضروری است که آن را در زمین کاشت و آن را تغذیه کرد. لازم است که آن بذر شکسته شود، بعنوان بذر ازهم فروپاشد و بمیرد، تا که بتواند یک درخت شود. فقط آن بذری که آماده ی فروپاشی و محو شدن در خاک باشد، به یک درخت تبدیل می شود. و اگر ما به درخت و بذر باهم نگاه کنیم و آن ها را در کنار یکدیگر قرار دهیم، باور این مشکل است که چگونه یک بذر کوچک می تواند به یک درخت بزرگ تبدیل گردد. به نظر ناممکن می رسد.
این به نظر ناشدنی است که یک بذر کوچک بتواند به یک درخت بزرگ بدل شود. هرگاه ما به مردانی چون کریشنا یا بودا نگاه می کنیم، همیشه این احساس را داریم. با ایستادن در کنار کریشنا، این احساس راداشته ایم که غیرممکن است که مانند او باشیم. پس گفته ایم، “تو موجودی خدایی هستی، و ما فقط افرادی عادی هستیم، نمی توانیم مانند تو باشیم. تو یک آواتار avatarهستی، یک تجلی الهی، و ما فقط مردمانی حقیر هستیم که فقط به نوعی روی زمین می خزیم. در قدرت ما نیست که مانند تو باشیم.” هرگاه یک بودا، یک ماهاویرا را در سر راه خود ملاقات کرده باشیم، پاهایشان را لمس کرده و گفته ایم، “تو یک پیشوای الهیtirthankara هستی، یک تجلی خداوند، یک پسر خدا؛ و ما فقط مردمانی معمولی هستیم.” اگر یک بذر می توانست سخن بگوید، همین را به درخت می گفت، “تو الهی هستی و من فقط یک بذر معمولی هستم، چگونه می توانم مانند تو باشم؟” یک بذر چگونه می تواند باور کند که آن درخت عظیم در درون خودش پنهان است؟
ولی واقعیت این است که آنچه که امروز یک درخت تنومند است، زمانی یک بذر کوچک بود، و آن بذر کوچک امروز، فردا به یک درخت عظیم بدل خواد شد.
در درون هریک از ما امکاناتی نامحدود پنهان است. ولی تا زمانی که ما از آن ها بی خبر باشیم، هیچ کتاب مذهبی، هیچ انسان-خداgod-man ، هرچقدر هم که با صدای بلند آن را اعلام کند، نمی تواند وجود آن را اثبات کند. و باید که اینچنین باشد، زیرا باور داشتن به اینکه ما نمی دانیم، یک فریب محض است. برای ما بهتر است که بگوییم که نمی دانیم حقیقت چیست.
ولی به همان اندازه واقعیت هم دارد که برخی از انسان ها حقیقت را شناخته اند. و برخی دیگر این مردمان راشناخته اند و تمام زندگیشان به این وسیله متحول گشته است؛ گل های آسمانی در اطراف آنان شکوفا گشته است. ولی ما نمی توانیم فقط با پرستیدن آنان، آن تحول و دگرگونی را داشته باشیم.
شوربختانه، مذاهب در حد پرستش متوقف شده اند. ولی با پرستیدن، یک بذر چگونه می تواند یک درخت شود؟ همانطور که یک رودخانه نمی تواند با پرستش اقیانوس به آن تبدیل شود، این نیز ممکن نیست. و یک تخم پرنده، با پرستیدن پرنده هرگز نمی تواند بال هایش را در آسمان بگشاید. آن تخم مجبور است که پوسته اش را بکشند؛ باید نخست بعنوان یک تخم از بین برود. زمانی که یک جوجه برای نخستین بار از پوسته اش بیرون می آید، نمی تواند تصور کند که می تواند پرواز کند.
با دیدن مرغانی که در آسمان پرواز می کنند، نمی تواند باور کند که او نیز می تواند پرواز کند.
حتی با دیدن پرواز مادرش، حتی با اصرار مادرش برای به پروازدرآوردنش، آن جوجه اطمینان ندارد، می لرزد. او در کنار آشیانه می نشیند و شهامت گرد می آورد. چگونه کسی که هرگز قبلاٌ پروازکردن را نشناخته می تواند باور کند که می تواند پرواز کرده و در عرصه ی بی پایان آسمان سفر کند؟
من خوب می دانم که در این سه روز، شما نیز در کنار شاخه های درختان کاج در اینجا خواهید نشست و در شگفت خواهید بود که آیا سفر به ناشناخته ممکن است. هرچقدر هم که من با صدای بلند شما را ترغیب کنم که بپرید، جهش کنید، پرواز کنید، باور نخواهید داشت که پرواز امکان دارد. پرنده ای که هرگز قبلاٌ به پرواز درنیامده چگونه می تواند باور کند که پرواز کردن امکان دارد؟
بجز جهیدن راهی نیست. برای یک بار هم که شده باید بپرید، بدون اینکه بدانید که این چیست.
برای آغاز، باید جهشی به درون تاریکی وجود داشته باشد.
کسی می خواهد شنا یاد بگیرد. اگر بگوید که بدون آموختن شنا پایش را به درون رودخانه نخواهد گذاشت، خطایی نکرده است. به نظر درست و منطقی می آید __ چگونه قبل از یادگرفتن شنا، می تواند وارد آب شود؟ ولی مربی به او خواهد گفت که او نمی تواند بدون وارد شدن به رودخانه، شناکردن را بیاموزد. و این مباحثه بر سر شناکردن می تواند تا ابد ادامه داشته باشد. راه حل چیست؟ مربی بر سر نخست وارد شدن، اصرار خواهد ورزید، وگرنه شناکردن ممکن نخواهد بود. و حق با اوست.
درواقع، آموختن با ورود به رودخانه آغاز می شود. همه شناکردن را بلد هستند، نباید آنرا بیاموزند.
اگر شناکردن را آموخته باشید، آنگاه می دانید که این را نباید یادگرفت. همه شناکردن را بلد هستند، ولی نمی دانند که چگونه روشمند شنا کنند. فقط پس از ورود به رودخانه است که آن روش و آن قلق را خواهید دانست. در ابتدا دست ها و پاهایتان را به روشی مغشوش تکان می دهید؛ و همچنانکه ادامه
می دهی، با پشتکار، حرکات را با مهارت انجام می دهید. همه می دانند که چگونه دست و پاهایشان را حرکت بدهند، ولی وقتی که برای مدتی تمرین کنید، حرکات روشمند می شوند.
بنابراین، آنان که می دانند می گویند که شناکردن آموختنی نیست؛ به یادآوردنی است.
بنابراین، آنان که می دانند می گویند که تجربه ی خداگونگی، تجربه کردن حقیقت، یک یادآوری است. این چیزی نیست که ما امروز آن را یاد بگیریم. روزی که آن را بشناسید، خواهید گفت، “هی!
پس شناکردن این است! می توانستیم هر زمانی این کار را بکنیم، آن را می دانستیم. ولی هرگز آن شهامت را نداشتیم که بپریم، ما فقط در کنار رودخانه معطل بودیم.” پاگذاشتن در درون آب بسیار ضروری است، و زمانی که فرد در آب باشد، کار شروع می شود.
آن مرکزی که من در موردش حرف می زنم، در مغز ما پنهان است. اگر از متخصصین مغز بپرسی، خواهند گفت که فقط بخش بسیار کوچکی از مغز ما فعال است، بخش عمده ی آن غیرفعال باقی می ماند؛ و گفتن اینکه چه چیزی در آن بخش عمده پنهان است، دشوار است. حتی یک نابغه نیز از بخش کوچکی از مغز خود استفاده می کند_ باقی آن خفته و بدون استفاده باقی می ماند. مغز جایگاه چیزی است که ما آن را فراحسsuper sense یا حس ششمthe 6th sense ، یا چشم سومthe third eye می خوانیم. این مرکز بسته و خفته است، و زمانی که باز شود، ما زندگی را در ابعاد بسیار و تازه ای خواهیم دید. ماده ازبین خواهد رفت و حقیقت آشکار خواهد شد؛ شکل گم خواهد شد و بی شکلی هویدا خواهد شد؛ مرگ متوقف خواهد شد و دروازه ی بی مرگی گشوده خواهد گشت. ولی در این لحظه، آن مرکز که از آن دیده می شود بسته است. چگونه آن مرکز را فعال کنیم؟
همانطور که گفتم، تا زمانی که جریان برق به لامپ نرسد، غیرفعال خواهد بود. بگذارید که آن جریان برسد و آن لامپ زنده خواهد شد. لامپ همیشه منتظر است که جریان به آن برسد. ولی جریان برق به خودی خود نمی تواند روشنایی بدهد. حتی اگر برق توسط سیم ها رسیده باشد، نیاز به لامپ دارد. برای تجلی نور، هم به جریان برق و هم به لامپ، به طور مساوی نیاز هست. نیروی حیاتی در درون ما هست، ولی تا زمانی که به آن مرکز نرسد، نمی تواند خودش را متجلی سازد.
ما فقط اسماٌ زنده هستیم. آیا فکر می کنید که فقط نفس کشیدن، زندگی است؟ آیا فکر می کنید که هضم کردن خوراک، زندگی است؟ آیا فکر می کنید که زندگی، فقط از شب به رختخواب رفتن و صبح آن را ترک کردن، تشکیل شده است؟ آیا این که کودک رشد می کند و جوان و پیر شده و سپس می میرد، زندگی است؟ آیا زندگی فقط از زایش و مرگ تشکیل شده است؟
یا اینکه فقط برجای گذاشتن چند فرزند است؟
نه، حتی ماشین ها نیز می توانند چنین کنند. اگر نه که امروز، ماشین ها در فردا قادر هستند چنین کنند. کودکان در لوله های آزمایشگاهی به دنیا خواهند آمد. کودکی، جوانی، و سالخوردگی روندهای مکانیکی هستند. وقتی که یک ماشین ساخته می شود، از دوران جوانی و پیری عبور می کند. هر ماشین، کودکی، جوانی و پیری خود را دارد. حتی وقتی که یک ساعت مچی می خرید، همراهش یک تضمین نامه هست، که مثلاٌ برای ده سال کار خواهد کرد. آن ساعت جوان خواهد بود و سپس پیر می شود و سپس می میرد. هرماشین به دنیا می آید، زندگی می کند و می میرد.
پس آنچه که ما بطور معمول زندگی می خوانیم، چیزی بیشتر از یک ماشین نیست.
زندگی در واقع یک چیز بسیار متفاوت است.
اگر این لامپ مرده در مورد جریان برق چیزی نداند، فکر خواهد کرد که آنگونه که هست، زنده است. وقتی که باد بوزد و آن را تکان بدهد، خواهد گفت، “من زنده ام، زیرا حرکت می کنم!”
آن لامپ این تکان خوردن را به عنوان زندگی خودش خواهد گرفت. ولی اگر آن لامپ می توانست سخن بگوید، وقتی که برای نخستین بار جریان برق به او می رسید، چه می گفت؟ می گفت، “این فقط غیرقابل توصیف است! نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده است. تا لحظه ای پیش پر از تاریکی بودم و اینک همه نور هست و شعاع های آن به همه سو جاری اند.” آن بذر، روزی که به درختی تبدیل شده باشد، چه خواهد گفت، “نمی دانم چه اتفاقی برایم رخ داده است. نمی تواند بیان شود. من یک بذر خرده و ریز بودم و حالا نمی دانم که چه شده است. و بیان آنچه که در درونم رخ داده دشوار است.”
بنابراین، آنان که خداگونگی یا حقیقت را دریافته اند، نمی گویند که خودشان دریافته اند؛ فقط می گویند که آنان هیچ ارتباطی بین آنچه که بوده اند، و آنچه که شده اند، نمی یابند. می گویند، “اینک به جای آنچه که تاریکی بوده، نور هست. ما قبلاٌ همه خار بوده ایم و حالا همگی گل های شکوفا گشته ایم. قبلاٌ با مرگ منجمد بوده ایم، اینک از زندگی جاری شده ایم.” آنان می گویند، “نه، نه، ما درک نکرده ایم،
همه اش فیض و لطف است، این تحول توسط لطف جهان هستی درما رخ داده است و نه توسط
تلاش های خودمان.”
ولی این نه آن معنا نیست که تلاش جایی ندارد. این درست است که وقتی حقیقت را درمی یابی، احساس می کنی که توسط فیض بوده است، ولی برای رسیدن به آن فیض، نیاز به یک سفر پرتلاش هست.
آن تلاش چیست؟ به نوعی، آن تلاشی کوچک است و به نوعی دیگر، تلاشی عظیم است. آن تلاش کوچک است، به این معنی که آن مرکز زیاد دور نیست. فاصله بین مکانی که آن انرژی ذخیره شده و نقطه ای که چشمانت از آنجا زندگی را می بیند، زیاد نیست. این فاصله بیش از دو یا سه فوت نیست.
قامتمان در هرصورت ما بیش از پنج یا شش فوت نیست. بنابراین تمامی ساختار حیات ما در محدوده ی پنج یاشش فوت قرار دارد، تمامی این تشکیلات در این محدوده ی کوچک قرار دارد.
فضایی که انرژی حیاتی در آنجا ذخیره شده مانند یک کندا kundaیا برکهpool است که در نزدیکی مرکز جنسی قرار دارد، برای همین آن را کندالینیkundalini می خوانند، گویی که یک کندا یا برکه آب است. دلیل دیگری که آن را کندالینی خوانده اند این است که مانند یک افعی چنبره زده و خفته به نظر می رسد. اگر یک افعی خوابیده را دیده باشید، می دانید که چگونه به دور خودش حلقه زده و سرش در بالا قرار دارد. ولی اگر مزاحم آن افعی شوید، بیدار می شود، حلقه اش را باز می کند و سرش را بالا می آورد. دلیل دیگری که این انرژی را کندالینی خوانده اند این است که آن برکه ی حیات، یا بذر حیات، دقیقاٌ در نزدیکی مرکز جنسی قرار دارد و از اینجاست که زندگی در تمام جهات منتشر می شود.
یادآوری این نکته خوب است که آن لذت کوچکی که ما از سکس می بریم، لذت سکس نیست، بلکه درواقع از ارتعاشی برمی خیزد که همراه با سکس، در آن برکه ی انرژی حیاتی، رخ می دهد.
آن افعی خفته با عمل جنسی اندکی حرکت می کند و ما آن را تمامی لذت زندگی به حساب می آوریم.
ما کاملاٌ از این که زمانی تمام آن افعی بیدار شود و در تمامی وجودمان سفر کند و به مرکز نهایی در مغزمان برسد، بی خبریم. ما کاملاٌ از آن ناآگاه هستیم.
ما در نخستین پله از نردبام حیات زندگی می کنیم. پله های دیگر وجود دارند، پله هایی بزرگ تر که به خداگونگی منتهی می شوند. به نوعی دیگر، آن فاصله ی دو یا سه فوتی در بدن ما، یک فاصله ی بسیار زیاد است: فاصله ای بین طبیعت و خداگونگی، بین مرگ و جاودانگی. آن فاصله بسیار طولانی است. ولی در وجود ما همچنین فاصله ی کوتاهی هست که می توانیم در مراقبه آن را طی کنیم.
اگر مایلید که آن انرژی را که در درونتان خفته است بیدار کنید، باید خوب بدانید که خطر آن کمتر از بیدار کردن یک افعی خفته نیست. درواقع، بیدارکردن یک افعی خفته به خطرناکی آن نیست.
به این دلیل که در وحله ی اول، نود و هفت درصد از مارها ابداٌ سمی نیستند. پس می توانی به راحتی با نود و هفت درصد از مارها بازی کنی، بی خطر هستند. و اگر شخصی گاهی از نیش مار بمیرد، واقعاٌ به سبب آن نیش نیست، بلکه به سبب فکر نیش خوردن توسط مار است. این مارها سمی نیستند، پس نود و هفت درصد از مارها هیچکس را نمی کشند، با اینکه خیلی ها از نیش آنان می میرند. آنان به این علت می میرند که باور دارند اگر کسی توسط نیش مار گزیده شود باید بمیرد. و هرگاه باور کسی را تسخیر کرده باشد، یک واقعیت می شود.
بازی کردن با مارهای واقعاٌ زهرآگین به خطرناکی این کار نیست. زیرا فوقش این است که آن ها تو را از بدنت محروم می سازند. ولی بازی کردن با نیروی کندالینی که من از آن سخن می گویم، از این خطرناک تر است. هیچ خطری نمی تواند بالاتر از این باشد.
خطر کدام است؟ این نیز نوعی مرگ است. اگر انرژی درونی بیدار شود، تو از آنی که هم اکنون هستی خواهی مرد و یک فرد کاملاٌ جدید زاده خواهد شد __ فردی که قبل از بیداری این انرژی، هرگز نبوده ای. و همین ترس است که مانع بادیانت شدن افراد می گردد. این همان ترس است که اگر به یک بذر دست بدهد، مانع درخت شدن او می شود. حالا، بزرگترین ترسی که می تواند گریبانگیر یک بذر شود، این است که در دل خاک مدفون شود، با کود و آب آغشته شود و آنگاه بعنوان یک بذر بمیرد. بازهم این همان ترسی است که یک جوجه در درون تخم با آن مواجه است تا پوسته اش را بشکند. باید که بعنوان یک تخم بمیرد تا بتواند یک پرنده شود. به همین ترتیب، ما نیز در یک وضعیت ماقبل چیزی هستیم __تا که زاده شویم. ما همچون یک تخم مرغ هستیم که یک پرنده خواهد شد. ولی ما آن تخم مرغ را همه چیز انگاشته و در درونش آشیانه کرده ایم.
وقتی که آن انرژی برخیزد، تو دیگر وجود نخواهی داشت؛ راهی برای بقای تو وجود نخواهد داشت.
و اگر دچار وحشت شوی، سرنوشت تو همانی است که کبیرKabir در این دوبیتی زیبا توصیف
کرده است. کبیر سروده ای زیبا دارد. می گوید:
تنها کسی او را یافته است
که با شیرجه ای عمیق به دریا آن را جسته باشد.
ولی من، با نشستن بر لب ساحل و جست و جو کردن او،
ثابت کرده ام که احمقی بیش نیستم.
هر کسی که آن را یافته باشد، با جستن ژرفاها آن را یافته است. آنچه اساسی است، یک آمادگی برای غرق شدن است، یک آمادگی برای ازبین رفتن. اگر قرار باشد که با یک جمله آن را بیان کنیم__ باوجودی که واژه ای شاد نیست__ مرگ است، آمادگی برای مرگ. و کسی که از غرق شدن بترسد، البته باقی خواهد ماند، ولی فقط همچون یک تخم مرغ باقی خواهد ماند، هرگز پرنده ای با بال های گشاده در آسمان نخواهد شد. کسی که از غرق شدن بترسد، البته باقی خواهد ماند، ولی فقط همچون یک بذر، هرگز درخت تنومندی نخواهد شد که هزاران مسافر در زیر سایه اش آسوده شوند. ولی آیا باقی ماندن همچون یک بذر این ارزش را دارد؟ به راستی که این بدتر از مرگ است.
پس خطری بزرگ وجود دارد. خطر این است که آن شخص من دیروز بودم باقی نخواهم ماند؛ زمانی که آن انرژی بیدار شود، مرا کاملاٌ دگرگون خواهد ساخت. مراکز جدید بیدار خواهند شد، یک فردیت جدید به وجود خواهد آمد، تجربه های تازه رخ خواهند داد __ همه چیز جدید خواهد بود.
اگر برای چیزهای جدید آماده هستی، آنگاه باید شهامتی گردآوری تا از کهنه ها جدا شوی. ولی کهنه ها چنان به انواع راه ها گریبان ما را محکم گرفته اند و چنان با قدرت ما را محصور کرده اند که انرژی حیاتی نمی تواند به سر ما برسد، نمی تواند به سمت بالا بیاید.
سفر به خداگونگی، به سمت حقیقت، واقعاٌ سفری در ناامنی است. رهپویان زندگی و زیبایی، فقط در ناامنی شکوفا می گردند.
پس من باید چند نکته ی مهم در مورد این سفر برایتان بگویم، و چند نکته که خیلی مهم نیستند.
نخست، من امیدوارم که وقتی ما باردیگر فردا باهم ملاقات می کنیم و سفری به سوی بیداری نیروی حیاتی را آغاز می کنیم، شما همه چیز را به مخاطره اندازیدstake all و هیچ چیز را پس نگه ندارید. این یک قمار کوچک نخواهد بود. فقط کسی خواهد برد که همه چیزش را به مخاطره افکنده باشد.
حتی اگر ذره ای پس نگه داری، بازی را خواهی باخت. برای یک بذر امکان ندارد که بخشی از خودش رابعنوان بذر نگه بدارد و به باقی خود اجازه دهد که یک درخت شود. اگر آن بذر بمیرد، تماماٌ totally
می میرد، و اگر خودش را نگه بدارد، تماماٌ این کار را می کند. چیزی به عنوان مرگ ناقصpartial death وجود ندارد. بنابراین حتی اگر بخش کوچکی از خودتان را نگه بدارید، تمامی این زحمت
به هدر رفته است.
لطفاٌ خودتان را کاملاٌ، تماماٌ رها کنید. بسیاری اوقات، با نگه داشتن کوچکترین چیز، همه چیز از کف می رود.
شنیده ام که وقتی معادن طلا برای نخستین بار در ایالت کولورادوColorado کشف شد، تمام آمریکا به آنجا هجوم برد. این خبر شایع شده بود که اگر قطعه ای زمین در آنجا بخری، معدن های طلا در آنجا وجود دارند. مردم شروع کردند به خریدن زمین در کولورادو. یک میلیارد، تمام زمین هایش را فروخت و یک تپه ی کامل را با پول آن در کولورادو خرید. و ماشین های عظیم برای استخراج طلا در آنجا نصب کرد. درحالی که مردمان کوچک مشغول استخراج طلا در زمین های کوچک خود بودند، این مرد با استقرار ماشین آلات و به کمک فن آوری پیش رفته مشغول استخراج طلا بود.
او و مردانش سخت کوشیدند، ولی اثری از طلا وجود نداشت. و او سپس وحشتزده شد، زیرا او تمام دارایی اش را بر سر این ماجراجویی گذاشته بود. او چنان ترسیده بود که به خانواده اش گفت که آنان ورشکست شده اند. او تمام ثروت خودش را گذاشته بود و طلا در هیچ کجا یافت نمی شد.
سپس او در روزنامه ها آگهی گذاشت که می خواهد تپه اش را همراه با تمام ماشین آلات معدن یابی
به فروش برساند. خانواده اش گفتند، “ولی چه کسی آن ها را خواهد خرید؟ همه می دانند که این کوهستان طلا ندارد و تو میلیون ها را برای هیچ چیز به هدر داده ای. فقط یک انسان دیوانه به خرید
آن رضایت خواهد داد.” ولی آن مرد گفت، “کسی چه می داند، شاید یکی مثل من هم باشد.”
و به واقع یک خریدار پیش آمد. آن میلیاردر احساس کرد که می خواهد به آن شخصی که پیشنهاد خرید داده است هشدار بدهد که وارد یک ماجراجویی دیوانه وار می شود. ولی او بقدر کافی شهامت گردآوری نکرد، زیرا که فکر فروش نرفتن زمین مانعش می شد. پس عاقبت آن تپه به فروش رفت. ولی پس از اتمام معامله او به خریدار گفت، “به نظر می رسد که تو واقعاٌ دیوانه ای. آیا نمی بینی که من پس از ورشکست شدن است که دارم آن را می فروشم؟” آن مرد دیگر گفت، “نمی توانی بگویی که زندگی چگونه طی خواهد شد. شاید در جایی که تو گودبرداری کردی طلایی وجود نداشته، پس چگونه
می توانی بگویی که در جایی که گودبرنداشته ای طلا نیست؟” و آن مرد میلیاردر سرش را تکان داد و گفت، “این را نمی توانم بگویم.”
و معجزه رخ داد، چنانکه گاه رخ می دهد. طلا فقط یک فوت زیر محلی که آن مرد کنده بود یافت شد. آن صاحب قبلی اینک وقتی شنید که آن تپه پر از طلاست، دوبرابر رنجور شد. او به دیدار صاحب جدید رفت و خوش اقبالی او را تبریک گفت. ولی آن مرد گفت، “موضوع خوش اقبالی نیست. تو خودت را تماماٌ وقف آن نکرده بودی. تو قبل از اینکه خوب حفر کنی، برگشتی. باید کمی عمیق تر می رفتی.”

چیزهایی مانند این همه روزه در زندگی رخ می دهند. من افراد بسیاری را می شناسم که راهی یافتن حقیقت شده اند، ولی آنان تا آخر نمی روند و یا خودشان را تماماٌ به این جستار نمی دهند، بنابراین با ناکامی مواجه می شوند. بسیاری اوقات آنان حقیقت را فقط به فاصله ی یک اینچ از دست می دهند__ زمانی که حقیقت فقط در یک اینچی است، آنان برگشته اند. و گاهی من به روشنی می بینم که یک سالک درست وقتی که می رود که موفق شود، پشت می کند و برمی گردد.
پس به یاد داشته باشید که حتی یک ذره هم به خودتان رحم نکنید و همه چیزتان را به مخاطره بیندازید. و واقعاٌ، آیا ما برای حقیقت خیلی چیزها داریم که بپردازیم؟ ولی ما حتی در این نیز خسیس هستیم.
نه، خست کفایت نمی کند. بر دروازه ی حقیقت، جایی برای خست وجود ندارد. در آنجا، باید همه چیزمان را بدهیم. چنین نیست که ما خیلی چیزها داریم که باید بدهیم. موضوع این است که آیا ما هرآنچه را که داریم به مخاطره انداخته ایم یا نه __ زیرا به محضی که همه چیزمان را به مخاطره افکنده باشیم، آن مرکزی که نیروی حیاتی در آن اقامت دارد و به سمت بالا می آید را لمس می کنیم.
ولی چرا من بر مخاطره افکندن همه چیز اصرار می کنم؟
درواقع، نیاز آن ذخیره ی انرژی آرمیده در مرکز، به بیدارشدنش و آمدنش به کمک ما؛ فقط وقتی پدید می آید، که تمام انرژی هایمان را به سمت مراقبه سوق داده داده باشیم. فقط آنوقت است که نیروی حیات شروع می کند به بالا آمدن، و نه قبل از آن. تا قبل از این،نیروی حیاتی در آن برکه، یا کندالینی خفته است. تا زمانی که حتی بخش کوچکی از انرژی ما بدون استفاده باقی نماند، ما مجبور هستیم که به آن تکیه کنیم. منابع ذخیره در ما فقط وقتی مورد استفاده قرار می گیرند که هیچ انرژی باقی نمانده باشد. فقط آنوقت است که نیاز به نیروی حیاتی هست. آن مرکز فقط زمانی فعال می شود که ما همه چیزمان را به میان آورده باشیم. فقط آنوقت است که کشیدن انرژی از منابع ذخیره، از آن مرکز، فوریت پیدا می کند __ نه طور دیگر.
برای نمونه، از شما می خواهم که بدوید و شما شروع به دویدن می کنید. آنوقت از شما می خواهم که با تمام قدرت خود بدوید و شما با قدرت بیشتری می دوید. در واقعیت، شما هنوز تمام نیروی خود را صرف دویدن نکرده اید، بااینکه فکر می کنید که با تمام قدرت مشغول دویدن هستید. فردا در یک مسابقه ی دو استقامت و طولانی شرکت می کنید و درخواهید یافت که از سابق سریع تر می دوید، با تمام انرژی خود. ولی حتی این نیز تمام نیست. فردا کسی با هفت تیر شما را دنبال می کند و شما با بیشترین سرعت ممکن می دوید. ولی تعجب خواهید کرد: نمی دانستید که می توانید چنین سریع بدوید. حالا برای نجات جانت می دودی. این انرژی از کجا می آید؟ این انرژی هم انرژی خودت بود که در تو بصورت نهفته وجود داشته.
ولی حتی این انرژی هم برای مراقبه کافی نیست. حتی آن زمان که برای نجات جانت از دست مرد هفت تیر به دست، می دویدی، با تمام قدرت خود نمی دویدی. در مراقبه، باید خیلی بیش از این ها را پیش بگذاری. باید حد اعلی خود را پیش بگذاری. و لحظه ای که آن لحظه را لمس کردی که در آن تمامی انرژی ات در آن عمل ریخته شده، درخواهی یافت که با یک انرژی دیگر تماس یافته ای، که یک انرژی نهفته در درونت شروع به بیدار شدن کرده است.
آنگاه به یقین شما بیدارشدن این انرژی خارق العاده را تجربه خواهید کرد. گویی که ناگهان با یک جریان برق تماس پیدا کرده اید. احساس خواهید کرد یک انرژی در درونتان، خوابیده در مرکز جنسی، شروع کرده است به بالا آمدن. این انرژی مانند شعله ی آتش داغ است و درعین حال مانند نسیم بامدادی خنک است. مانند یک مشت خار خزنده است و درعین حال به نرمی یک گل.
و زمانی که آن انرژی سربلند کند، اتفاقات زیادی رخ خواهند داد. لطفاٌ زمانی که آن انرژی به سمت بالا حرکت می کند هیچ حرکت بازدارنده ای نکنید و خودتان را نگه ندارید. خود را کاملاٌ رها کنید، مانند فردی که خودش را به دست امواج رودخانه سپرده است و با جریان شناور است.
خلاصه اینکه: رهاشدن و آزادبودن، کلید است.
حالا، دومین نکته. اول اینکه باید همه چیز خود را به پیش بگذارید، و اگر به سبب این به مخاطره افکندن تمام، چیزی برایتان اتفاق افتاد، آنگاه باید خود را تماماٌ در دست های “آن چیز” بسپارید.
دومین نکته همین است: خودت را رها کن: فقط شناور باش، همانطور که شخص روی سطح آب شناور است __ با فقط شناوربودن، باید آماده باشی که هرکجا که جریان رودخانه می رود، بروی. این درست است که ما باید تا حدی مشخص آن را برانگیزانیم، ولی وقتی که آن انرژی بیدار شده است، ما فقط باید خودمان را به دست هایش بسپاریم، باید از خودمان رها شویم. نیروهای فراتر حاکم شده اند؛ دیگر نباید نگران باشیم. فقط باید شناور باشیم.
و سوم، همراه با حرکت رو به بالای این انرژی، وقایع زیادی رخ می دهند. لطفاٌ مراقب باشید که وقتی اتفاق می افتند شما نترسید، زیرا تجربه های تازه ترس آور هستند. زمانی که یک کودک زاده می شود، وقتی که از آن زهدان دنج بیرون می آید، وحشتزده می شود. روانشناسان به آن “روان زخم” trauma می گویند، یک تجربه ی زخم زننده، تجربه ای که کودک هرگز آن را فراموش نخواهد کرد، تجربه ای که تا آخر عمر با او خواهد ماند. ترس کودک از جدید؛ با این زایش آغاز می شود، زیرا او به مدت نه ماه در امنیت کامل در زهدان مادرش زندگی کرده بوده. او هیچ گونه نگرانی ندارد: مجبور نیست نفس بکشد، یا غذا بخورد یا گریه کند و یا کاری برای خودش بکند، مادر همه کارها را انجام می دهد.
کودک در موقعیت امنیت و راحتی مطلق بوده است. با بیرون آمدن از زهدان مادر، او با یک دنیای کاملاٌ جدید و عجیب برخورد می کند. این نخستین ضربه ی زندگی است؛ و از همینجاست، در همین آستانه ی زندگی است که ترس گریبانگیر او می شود.
برای همین است که همه از جدید می ترسند؛ به کهنه می چسبند و از تازه می هراسند. نخستین تجربه ی زندگی ما این است که چیز جدید ما را دچار مشکلات و دردسرهای بزرگ می سازد. زهدان مادر مکانی بسیار بهتر از این دنیا بود. برای همین است که بیشتر وسایل خانه که در زندگی روزانه از آن ها استفاده می کنیم، از طرح های زهدان مادر برگرفته شده: بالش ها، مبل های راحتی، اتوموبیل و
اتاق های نشیمن، همگی از روی زهدان مادر اقتباس شده اند. ما می خواهیم آن ها را تاحد ممکن مانند زهدان مادر، راحت درست کنیم، ولی ما واقعاٌ موفق نمی شویم.
پس نخستین تجربه ی بیرون آمدن از زهدان مادر ترس از جدید است.
تجربه ی بیدارشدن کندالینی، آن انرژی اولیه، تجربه ای است جدید، عظیم تر از تجربه ی نوزاد؛ زیرا تجربه ی زایش تنها در سطح بدن رخ می دهد، درحالیکه بیداری کندالینی در سطح روح رخ می دهد. بنایراین، یک زایش کاملاٌ تازه است. به همین دلیل بوده که ما شخصی را که این تجربه را طی کرده باشد، یک براهمینbrahmin می خوانده ایم. یک براهمین کسی است که دوبار زاده شده باشد: دوبار-زادtwice-born . همچنین او را دویجdwij نیز می خوانند، یعنی کسی که دو بار به دنیا آمده باشد.
بنابراین، وقتی که این انرژی بیدار می شود، یک زایش دیگر رخ می دهد. در این زایش، تو هردو هستی__ هم مادر و هم نوزاد. تو به تنهایی هردو هستی. بنابراین باید از یک رنج مضاعف عبور کنی: درد زایمان و زخم ناامنی__ باهم. به همین دلیل این می تواند تجربه ای هراس آور باشد. جدا از زخم ناامنی، باید همچنین بعنوان یک مادر درد زایمان را بکشی، زیرا که در اینجا، تو هم مادری و هم فرزند، به هم آمیخته. تو هردو هستی، ولی نه یک مادر جدا، و نه یک فرزند جدا. تو زاده می شوی و درعین حال می زایی، تولدت از طریق خودت رخ می دهد. پس درد آن می تواند بسیار شدید و قوی باشد.
من شکایت هایی دریافت کرده ام که شخصی در طول مراقبه داد و فریاد می زند و گریه می کند و او باید از این کارها پرهیز کند. نه، بگذازید داد بزند و فریاد بکشد و گریه کند. فقط او می داند که در دورن چه اتفاقی براو می افتد. زنی در حال زایمان گریه می کند و زنی دیگر، که هرگز زایمان را نشناخته، می آید و به او می گوید، “چرا گریه و زاری می کنی؟” چنین زنی می تواند این را بگوید، زیرا او هرگز دچار دردهای زایمان نشده است. مردها هرگز آن دردی را که زنان در طول زایمان می کشند نخواهند شناخت. آنان حتی نمی توانند فکر آن را بکنند، راهی برایشان وجود ندارد که این درد را احساس کنند.
ولی در مراقبه، زن و مرد یکسان هستند: به نوعی همگی آنان مادر خواهند شد. جدید را خواهند زایید. بنابراین درد و تشویش را نباید سرکوب کرد. ضرورتی وجود ندارد که کسی را که می افتد و روی زمین می غلتد و داد و فریاد می زند، از این کار بازداشت. هرچه که رخ می دهد، باید آزادانه به آن اجازه داد تا رخ بدهد. بگذارید رها شود، آن را سرکوب نکنید. هرنوع تجربه ای ممکن است. شاید کسی فکر کند که در حال صعود کردن است، و دیگری شاید فکر کند که دارد منبسط می شود، و بازهم کسی ممکن است فکر کند که منقبض می شود. انواع مختلف تجارب تازه ممکن هستند. نیازی نیست من آن ها را فهرست کنم. چیزهای زیادی ممکن است رخ بدهد، هرچیز تازه ای شاید رخ بدهد، و تجربه ی هر فردی ممکن است متفاوت باشد. پس نیازی نیست که نگران باشد و بترسید.
و اگر هرکسی چیزی برای گفتن دارد، باید ظهر مرا ببیند و با من بطور انفرادی صحبت کند.
آن را در میان خودتان بحث نکنید.
دلیلی هست برای اینکه آن موضوع را میان خودتان به بحث نگذارید. الزامی وجود ندارد که چیزی که برای یک نفر اتفاق می افتد، برای دیگران هم اتفاق بیفتد. و اگر تجربه ات را با کسی سهیم شوی که همان تجربه را نداشته است، او خواهد خندید و خواهد گفت که تو دیوانه ای. هرکسی معیار و پیمانه ی خودش است، برای همین است که هرکسی فکر می کند که حق با اوست و دیگران اشتباه می کنند. حتی اگر آن شخص به تو نخندد، با عدم اعتماد به تو خواهد گفت که او چنان تجربه هایی را نداشته است.
این تجربه چنان شخصی و ذهنی است که بهتر است با هیچکس دیگر درمیان گذاشته نشود. حتی نباید به زن یا شوهر خودتان آن را بگویید، زیرا در این خصوص، هیچ دو نفر صمیمی و بسیار نزدیک نیستند. و در این مورد، هیچکس نمی تواند دیگری را به آسانی درک کند؛ در این موارد ادراک بسیار مشکل است. هرکسی می تواند بگوید که تو دیوانه شده ای__ نه فقط تو، آنان حتی از یک مسیح یا یک ماهاویرا هم نگذشتند. روزی که ماهاویرا برهنه در کنار جاده ایستاد، باید او را دیوانه اعلام کرده باشند. ماهاویرا می دانست که برهنه بودن برای او به چه معناست، ولی آنان او را دیوانه اعلام کردند.
بنابراین، لازم است که آن ها را با دیگران مطرح نکنید. به علاوه، به محضی که با آنان سخن بگویی، آنان این خرد ساکت ماندن را نخواهند داشت، بی درنگ چیزی خواهند گفت. و این “چیزی” می تواند مانعی بر سر تجربه ی تو باشد. نظر آنان می تواند بعنوان یک پیشنهاد عمل کند، و همین می تواند مانعی بر سر تجربه ی تازه ی تو باشد. پس هرچه برای شما اتفاق می افتد، باید مستقیماٌ با من صحبت کنید و نه با هیچکس دیگر. من اینجا هستم تا شما بتوانید مشکلات خود را با من درمیان بگذارید.
قبل از اینکه فردا صبح برای مراقبه به اینجا بیایید، می توانید مایعاتی مانند چای یا شیر بنوشید،
ولی نه غذای جامد. صبحانه نخورید. چای، شیر یا هر مایع دیگر کفایت می کند. اگر بتوانید شیر یا چای هم نخورید، بهتر است: کار مراقبه را آسان تر خواهد کرد.
و باید پنج دقیقه قبل از ساعت 7:30 اینجا حاضر باشید.
بین ساعت 7:30 تا 8:30، اگر لزومی باشد قدری صحبت خواهیم کرد. من بجای سخنرانیdiscourse ، مباحثه discussionرا انتخاب کرده ام، زیرا سخنرانی یک رابطه ی بسیار غیرشخصی است، مانند سخن گفتن برای باد. پسT شما فردا خیلی به من نزدیک می نشینید و نه با فاصله. تا حدممکن نزدیک بیایید و می توانید هر سوالی را که در مورد سخنان امروز من دارید، بپرسید؛ و ما آن ها را به مدت یک ساعت به بحث می گذاریم. و آنوقت بین 8:30 تا 9:30 به مراقبه خواهیم نشست.
به یاد داشته باشید که با شکم خالی برای مراقبه بیایید، بدون اینکه غذای جامدی بخورید. حتی اگر مایعاتی هم ننوشید، بهتر است. ولی با زور هم گرسنه باقی نمانید، اگر نمی توانید روزه بگیرید، آنوقت کمی چای یا شیر بنوشید.
همچنین به یاد داشته باشید که با لباس های گشاد بیایید و خوب حمام کرده باشید. هیچکس نباید بدون حمام گرفتن بیاید، حمام گرفتن یک الزام است. و لباس ها باید تا حدممکن راحت باشند، ابداٌ نباید تنگ باشند، حتی اطراف خط کمر نباید تنگ باشد. قسمت کمر، همراه با باقی بدن، باید با پوشش گشاد و راحت پوشانده شود. و زمانی که به مراقبه می نشینیم، تمام بدن را راحت و شل نگه دارید.
حتی لباس های ما نیز در سطح بدن-ذهن خیلی شیطنت کرده اند، آن ها تعدادی از موانع را ایجاد
کرده اند. وقتی که انرژی شروع می کند به بالاآمدن، لباس ها در مناطق مختلف بر سر راهش مانع ایجاد می کنند.
یک نکته ی مهم دیگر که باید به یاد داشته باشید این است که شما باید نیم ساعت قبل از شروع مراقبه، وارد سکوت شده باشید. کسانی که می توانند، باید برای این سه روز که در اینجا هستند سکوت اختیار کنند. باید در سکوت کامل باشند. و دوستان دیگر باید مراقب باشند که اخلالی در این سکوت وارد نشود. هرچه تعداد کسانی که وارد سکوت شوند بیشتر باشد، بهتر است. خوب است اگر در تمام دوران این اردوگاه بتوانید ساکت باشید. هیچ چیز بهتر از این نیست.
اگر نمی توانید کاملاٌ ساکت باشید، آنوقت مراقب این باشید که تا حدممکن کمتر صحبت کنید. تا حدامکان کمتر کلام مصرف کنید، مانند وقتی که تلگراف می زنید. وقتی پیامی را توسط تلگرام می فرستید آن را با کمترین واژگان می نویسید_ شاید ده یا هشت کلکه__ زیرا برای هر کلمه باید پول بدهید.
حتی در زندگی هم باید برای هر کلامی که به کار می بری بپردازی؛ کلمات واقعاٌ پرهزینه هستند!
پس آنان که نمی توانند وارد سکوت کامل شوند، باید به حداقل تعداد کلمات شفاهی اکتفا کنند.
به همین منوال، استفاده از سایر اندام حسی باید به حداقل برسد. برای نمونه، از چشم ها کمتر و کمتر استفاده کنید. وقتی از آن ها استفاده می کنید، نگاه خود را به سمت زمین پایین بیاورید، یا اینکه آن را بالا ببرید و به آسمان نگاه کنید. ولی تا جایی که به زنان و مردان مربوط می شود، سعی کنید تا حد ممکن، کمتر آن ها را ببینید؛ زیرا بیشتر تصاویر ذهنی ما از چهره ی انسان ها شکل گرفته اند، نه از درختان، ابرها یا دریاها. به درختان و ابرها و دریاها نگاه کنید، آن ها فکری را درشما برنمی انگیزند. از سوی دیگر، چهره ها، بی درنگ انواع افکار را در ذهن شما برانگیخته می کنند. وقتی که پیاده روی می کنید، نگاه را پایین بیاورید و فاصله ی چهار فوتی خود را ببینید. و چشم ها را فقط نیمه باز کنید، تا بتوانید روی نوک بینی خود تمرکز کنید. این کافی است.
و به دیگران نیز کمک کنید تا آنان نیز هرچه کمتر ببینند و بشنوند.
چیزهایی مانند رادیو یا ترانزیستور باید خاموش باشند، در طول این اردوگاه نباید از آن ها استفاده شود. و اجازه ندهید که روزنامه ها وارد اردوگاه شوند.
هرچه به اندام های حسی خود استراحت بیشتری بدهید بهتر است. هرچه بیشتر استراحت کنید، انرژی بیشتری ذخیره می کنید که می تواند در مراقبه مصرف شود، وگرنه خود را ازپای خواهید انداخت. بیشتر ما از پاافتاده و مصرف شده هستیم، مانند کارتریج های مصرف شده. ما خودمان را در بیست وچهار ساعت کاملاٌ به مصرف می رسانیم، هیچ چیز ذخیره نمی کنیم. هرآنچه اندک که در طول خواب شبانه ذخیره می کنیم، درست پس از بلند شدن از تختواب در بامداد، هدرش می دهیم.
با خواندن روزنامه ها و شنیدن رادیو، این هدردادن آغاز می شود. ما هیچ مفهمومی از
صرفه جویی انرژی، و اینکه چگونه می توان مقدار زیادی از انرژی را ذخیره کرد، نداریم.
مراقبه به مقدار زیادی انرژی نیاز دارد. پس اگر آن را ذخیره نکنید، به زودی خسته و ازپاافتاده
می شوید. برخی افراد به من می گویند که پس از یک ساعت مراقبه خسته می شوند. ولی این مراقبه نیست که مسئول آن است. دلیل واقعی این است که شما تمام انرژی خود را به هدر داده اید و در نقطه ی کوفتگی به سر می برید. زمانی که فقط چشمانتان را متمرکز کرده و دارید چیزی را می بینید، هیچ فکر نمی کنید که مشغول صرف انرژی هستید. وقتی که گوش هایتان را کوک می کنید تا چیزی را بشنوید، بازهم انرژی مصرف می کنید. حتی وقتی که تفکر می کنید، انرژی مصرف می شود. و همچنین وقتی که حرف می زنید انرژی مصرف می شود. هرکاری که انجام دهیم، انرژی هزینه می کند.
بااین حال، در شب، ما مقداری انرژی ذخیره می کنیم، زیرا سایر فعالیت ها تعطیل هستند __ با اینکه حتی قدری انرژی در رویادیدن مصرف می شود. ولی این تفاوت دارد. به هرحال در طول شب مقداری انرژی ذخیره می شود و اینگونه است که ما در بامداد احساس تازگی می کنیم.
بنابراین، شما در این سه روز باید انرژی ذخیره کنید تا تماماٌ برای مراقبه مصرف شود. من تمام این آموزش ها را به شما می دهم تا که در این سه روزی که در پیش داریم مجبور نباشم آن ها را دوباره بگویم.
ما در برنامه مان یک ساعت سکوت در بعدازظهر را داریم. در آن زمان هیچ حرفی زده نمی شود.
در طول سخنرانی ها، من با شما توسط کلمات ارتباط برقرار می کنم؛ در بین ساعت سه و چهار، با شما توسط سکوت ارتباط می گیرم. پس تمام شما ساعت سه در اینجا خواهید بود؛ هیچکس نباید بعد از ساعت سه وارد شود. کسانی که دیر می آیند واقعاٌ نوعی اختلال است، واقعاٌ مضر خواهد بود.
من در اینجا خواهم نشست، ولی شما، در ساعت بین سه و چهار چه خواهید کرد؟ دوچیز را باید در خاطر داشت. هریک از شما در جایی خواهید نشست که من بتوانم دیده شوم. نه اینکه مجبور باشید به من نگاه کنید، ولی باید جایی را برای خودتان پیدا کنید که من از آنجا قابل رویت باشم. آنگاه چشمانتان را خواهید بست. اگر هریک از شما ترجیح بدهد که چشمانش را باز نگه دارد، می توانید چنین کنید.
ولی خوب است اگر چشمانتان را بسته نگه دارید.
این ساعت سکوت، فقط یک به انتظار نشستن ناشناخته است. نمی دانید که چه کسی خواهد آمد، ولی خواهد آمد. نمی دانید چه خواهید شنید، و بااین وجود خواهید شنید. نمی دانید چه خواهید دید، و بازهم خواهید دید. یک ساعت در سکوت خواهید نشست، فقط به انتظار میهمانی ناشناخته که قبلاٌ هرگز نه دیده و نه شنیده اید. ولی پذیرا باشید، برای تمام این ساعت، پذیرایی محض باشید. غیرفعال باشید، ولی پذیرای آن چه که هست، یا آنچه که خواهد آمد. فقط بگذار رخ بدهد. غیرفعال باشید، ولی هشیار و منتظر، انتظار دربیداری. و توسط این سکوت، من سعی خواهم کرد تا آنچه را برای گفتن دارم، به شما منتقل کنم. شاید شما چیزی را که توسط کلمات فهمیده نمی شود، توسط سکوت بفهمید.
بازهم شب ها به هر پرسشی که دارید پاسخ خواهم گفت.
و آنگاه یک ساعت مراقبه ی دیگر به دنیال خواهد آمد.
بنابراین ما 9 نشست در طول این سه روز خواهیم داشت. و از فردا صبح، شما باید شروع کنید به دادن همه چیزتان، تا که در نشست نهم__ آخرین__ شما واقعاٌ تمام نیرویتان را به کار بیندازید.
ولی در ساعات فراغت خود چه خواهید کرد؟
باید ساکت باشید. خیلی از مشکلات، فقط با ازمیان برداشتن مکالمات، برطرف می شوند. ساحلی وجود دارد، بروید و روی ساحل دراز بکشید و به امواج گوش بدهید. حتی در شب، کسانی که می توانند، باید با رختخواب های خود بروند و در آرامی روی ماسه ها بخوابند. زیر درختان هم می توانید بخوابید. ولی تنها باشید، گروه های دوستی و خانوادگی تشکیل ندهید. ممکن هست که برخی مردم تشکیل گروه بدهند و مسخره بازی درآورند. از آنان دوری کنید و تنها بمانید. بدانید که در این سه روز هریک از شما در اینجا تنهاست، زیرا اگر شما قرار است به دیدار حقیقت بروید، فقط می توانید تنها بروید، هیچکس با شما همراهی نخواهد کرد. هریک از شما باید بداند که زایری تنها است و باید آن را تنها طی کند. این سفری از تنهایی به تنهایی است. پس تنها باشید__ تنها، تا بیشترین حد.
و حالا این آخرین آموزش را به یاد داشته باشید: نق نزنید، در مورد هیچ چیزی شکایت نکنید. برای سه روز دست از شکایت کردن بردارید. اگر غذا بد است نق نزنید. اگر شب ها پشه ها نیشتان می زنند، بدخلقی نکنید. برای این سه روز بگذارید برای هرچه که ممکن است رخ بدهد، پذیرش مطلق وجود داشته باشد. البته پشه ها چیزی به دست می آورند، ولی شما بیشتر به دست خواهید آورد، بسیار بیشتر. اگر غذا بد باشد، شاید اندکی به بدن شما آسیب بزند، ولی اگر در موردش بدخلقی کنید و ناراحت بشوید بسیار بیشتر آسیب می زند. و برای این دلایلی وجود دارد: یک ذهن شاکی هرگز در آرامش نیست. شکایت های ما جزیی هستند، ولی آنچه را که از کف می دهیم زیاد است. پس بداخلاقی نکنید: برای سه روز روشن باشد که ابداٌ بدخلقی نخواهید کرد. آنچه که هست، هست. آن را مطلقاٌ بپذیرید. آنگاه این سه روز شگفت انگیز خواهند بود. اگر برای این سه روز در ورای امور جزیی قرار بگیرید، اگر همه چیز را بپذیرید، آنگونه که هست، و از آن لذت ببری، آنگاه تا آخر عمرتان از شکایت کردن بازخواهید ایستاد، زیرا آنوقت خواهید دانست که زندگی بدون غرغرکردن و بیزاری چقدر آرام و خوش است.
برای سه روز از تمام چیزهای جزیی دست بردارید. اگر هر سوالی دارید می توانید فردا صبح باخود بیاورید. و وقتی که سوالی می کنید، به یاد داشته باشید که چیزی باشد که منفعت مشترکی در آن باشد. می توانید هر چیزی را که به دل و ذهنتان می آید بپرسید، و آنچه که فکر می کنید لازم است.
من به شما گفتم که من چرا اینجا هستم. من نمی دانم شما چرا اینجا هستید، ولی من فردا صبح شما را با این امید ملاقات خواهم کرد که شما نیز برای همان دلیلی که من اینجا هستم، اینجا آمده باشید.
معمولاٌ عادت های ما بسیار زشت هستند. حتی اگر یک بودا هم به درخانه ی شما بیاید، احساس می کنید که می خواهید به او بگویید که دور شود، زیرا که ما فرض می کنیم که همه برای اینکه چیزی درخواست کنند می آیند. پس ما ازیاد می بریم، و زمانی که شخصی برای دادن می آید، به او می گوییم که دور شود. بنایراین، دچار یک اشتباه عظیم می شویم. به واقع اشتباهی بزرگ! من امیدوارم که شما چنین اشتباهی نکنید.

شما در این سه روز باید در اینجا محیطی را خلق کنید که چیزی واقعی بتواند رخ بدهد. این ممکن هست، و بستگی به یک یک شما دارد تا چنین فضایی را خلق کنید. ظرف سه روز، تمام این جنگل کاج می تواند از انرژی های اسرارآمیز آکنده شوند. تمام این درختان، هر دانه ماسه، اقیانوس و هوا،
می تواند با یک انرژی حیاتی جدید سرشار شوند. و همگی ما می توانیم در این خلقت همکاری کنیم.
و به یاد داشته باشید، هیچکس به هیچ وجه، نباید برایش تولید مانع کند. هیچ یک از افرادی که اینجا هستند نباید فقط یک تماشاچی باشند. و تمام ترس از اینکه دیگران چه بگویند را دور بریزید.
فقط آنوقت است که می توانیم به حقیقت برسیم.
آنکاه شما نباید کلمات کبیر را تکرار کنید، و می توانید بگویید، “من نترسیدم و جهش کردم.”

من از شما سپاسگزارم که در سکوت و با عشق فراوان مرا شنیدید. من به آن خداگونگی که در هریک از شما منزل دارد تعظیم می کنم. لطفاٌ درود مرا بپذیرید.

Leave a comment

Filed under Education, Energy, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Religion, Spirituality, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

Ego is the basic problem

“Ego is the basic problem, the most basic. And unless you solve it, nothing is solved. Unless ego is disappears, the ultimate cannot penetrate you.
The ego is like a closed door. The guest is standing outside; the guest has been knocking, but the door is closed. Not only is the door closed, but the ego goes on interpreting. It says: there is nobody outside, no guest has come, nobody has knocked, just a strong wind is knocking at the door. It goes on interpreting from the inside without looking at the fact. And the door remains closed. By interpretations, even the possibilities of its opening becomes less and less. And the moment comes when you are completely closed in your own ego. Then all sensitivity is lost. Then you are not an opening, and you cannot have a meeting with existence. Then you are almost dead, the ego becomes your grave.
This is the most basic problem. If you solve it, everything is solved. There is no need to seek God. There is no need to seek truth. If the ego is not there, suddenly everything is found, if the ego is not there, you simply come to know that truth has always been around you, without and within. It was the ego which wouldn’t allow you to see it. It was the ego that was closing your eyes and your being. So the first thing to be understood is what this ego is.
A child is born, a child is born without any knowledge, any consciousness of his own self. And when a child is born, the first thing he becomes aware of is not himself. The first thing he becomes aware of is the other. It is natural, because the eyes open outwards; the hand touch others, the ears listen to others, the tongue open outwards, that is what birth means. Birth means coming into this world, the world of outside.
So when a child is born he is born into this world. He opens his eyes, sees others. ‘Other’ means the ‘thou’. He becomes aware of the mother first. Then, by and by, h becomes aware of his own body. That too is the other, that too belongs to the world. He is hungry and he feels the body; his need is satisfied, he forgets the body. This is how a child grows. First he becomes aware of you, thou, the other, and then by and by, in contrast to you, thou, he becomes aware of himself. This awareness is a reflected awareness. He is not aware of who he is. He is simply aware of the mother and what she thinks about him. If she smiles, if she appreciates the child, if she says. “You are beautiful,” if she hugs and kisses him, the child feels good about himself.
Now an ego is born. Through appreciation, love, care, he feels he is good, he feels he is valuable, he feels he has some significance. A center is born, but this center is a reflected center, it is not his real being. He does not know who he is, he simply knows what others think about him. And this is the ego: the reflection __ what others think. If nobody thinks that he is of any use, nobody appreciates him, nobody smiles, then too an ego is born __ an ill ego: sad, rejected, like a wound, feeling inferior, worthless. This too is the ego. This too is a reflection. First the mother __ and the mother means the world in the beginning __ then others will join the mother, and the world goes on growing. And the more the world grows, the more complex the ego becomes, because many others’ opinions are reflected.
The ego is an accumulated phenomenon, a by-product of living with others. If a child lives totally alone he will never come to grow an ego. But that is not going to help, he will remain like an animal. That does not mean that he will come to know the real self, no. the real can be known only through the false, so ego is a must. One has to pass through it. It is a discipline, the real can be known only through the illusion. You cannot know the truth directly: first you have to know that which is not true. First you have to encounter the untrue. Through that encounter you become capable of knowing the truth. If you know the false as the false, truth will dawn upon you.
Ego is a need; it is a social need, it is a social by-product. ‘Society’ means all that is around you __ not you, but all that is around you, all, minus you, is the society, and everybody reflects. You will go to school and the teacher will reflect who you are. You will be in friendship with other children and they will reflect who you are. By and by, everybody is adding to your ego, and everybody is trying to modify it is such a way that you don’t become a problem to the society.
They are not concerned with you, they are concerned with the society. Society is concerned with itself, and that’s how it should be. They are not concerned that you should become a self-knower; they are concerned that you should become an efficient part in the mechanism of the society. You should fit into the pattern, so they are trying to give you and ego that fits with the society. They teach you morality: morality means giving you an ego which will fit with the society. If you are immoral you will always be a misfit somewhere or other.
That’s why we put criminals in the prisons __ not that they have done something wrong, not that by putting them in prisons we are going to improve them, no. they simply don’t fit. They are troublemakers, they have certain types of egos of which the society doesn’t approve. If the society approves, everything is good.
One man kills somebody, he is a murderer, and the same man in wartime kills thousands __ he becomes a great hero. The society is not bothered by a murder, but the murder should be committed for the society __ then it is ok. The society doesn’t bother about morality. Morality means only that you should fit with the society, if the society is at war, then the morality changes. If the society is at peace, then there is a different morality.
Morality is a social politics, it is a diplomacy. And each child has to be brought up in such a way that he fits into society, that’s all, because society is interested in efficient members. Society is not interested that you should attain to self-knowledge. Society is always against religion. Hence, the crucifixion of Jesus, the murder of Socrates __ because they also didn’t fit.
Two types of people don’t fit. One: someone who has developed an anti-social ego; he will never fit. But he can be put on trial, there is that possibility, you can torture that man, you can punish him and he may come to his senses, the torture may be too much and he may be converted. Then there is another type of man who is impossible for the society __ a Jesus. He is not a criminal but he has no ego. How can you make a man who has no ego fit? He looks absolutely irresponsible but he is not: he has a greater commitment to God. He has no commitment to the society. One who is committed to God doesn’t bother; he has a different depth of morality. It doesn’t come from codes, it comes from his self-knowledge.
But then a problem arises, because societies have created their moral codes. Those moral codes are man-made. Whenever a Jesus or a Buddha happens, he doesn’t bother about the man-made conventions. He has a greater commitment; he is involved with the whole. Each moment he decides his response through his awareness, not through conditioning; so nobody knows about him, about what he will do. He is unpredictable.
Societies can forgive criminals but they cannot forgive Jesus and Socrates __ that’s impossible. And these people are almost impossible. You cannot do anything about them because they are not wrong. And if you try to understand them, they will convert you __ you cannot convert them. So it is better to kill them immediately. The moment the society becomes aware it kills them immediately, because if you listen to them there is danger __ if you listen to them you will be converted, and there is no possibility of converting them, so it is better to be completely finished, to have no relationship with them. You cannot put them in prison because there also they will remain in relationship with the society, they will exist, just their existence is too much __ they have to be murdered. And then, when priests take over, then there is no problem. Then pope of the Vatican is part of the society; Jesus never was.
That is the difference between a sect and a religion. Religion is never part of any society, it is universal, it is existential, and very very dangerous. You cannot find a more dangerous man than a religious man, because his revolution is so absolute that there is no possibility for any compromise with him. And because he is so absolutely certain __ he knows what he is doing __ you cannot convert him. And he is infectious: if he is there he will spread like a disease, he will infect many people.
Jesus had to be killed. Christianity can be accepted, but not Christ. What is Christianity? Christianity is society’s effort to replace Christ. Christ is dangerous, so society creates Christianity around him. Christianity is okay, the priest is okay __ the prophet is dangerous, that’s why three hundred religions exist on the earth, how can there be three hundred religions? Science is one. You cannot have a Catholic science and a Protestant science; you cannot have a Mohammedan science and a Hindu science. Science is one __ how can religions be three hundred?
Truth cannot be sectarian. Truth is one and universal, only one religion exist, Buddha belongs to that religion, Jesus belongs to that religion, Krishna, Mohhamed, they all belong to that religion. And then there are three hundred religions __ these are false religions, these are tricks the society has played with you, these are substitutes, imitations.
Look: Jesus is crucified on the cross, and what is the pope of the Vatican doing? He has a gold cross around his neck. Jesus is hung on the cross, and around the pope’s neck the cross is hanging, and it is a gold cross. Jesus had to carry his own cross; that cross was not golden, how can crosses be golden? His was very very heavy. He fell while carrying it on the hillock of Golgotha, under the weight he fell, he fainted. Have you seen any priest fainting under the weight of the golden cross? No, it is false substitute, it is a trick. Now this is no longer religion, this is part of the social politics. Christianity is politics Hinduism is politics, Buddhism is politics. Buddha, Jesus, Krishna, they are not social at all. They are not anti-social __ they are beyond society.
So there are two dangers for the society: anti-social people, criminals; you can tackle them. They may be dangerous but something can be done about them; they are not dangerous. Then there is a group of people which is beyond society. They are impossible, you cannot change them, they will not be ready to make any compromise.
The society creates an ego because the ego can be controlled and manipulated. The self can never be controlled and manipulated. Nobody has ever heard of the society controlling a self __ not possible. And the child needs a center; the child is completely unaware of his own center. The society gives him a center, and the child is by and by convinced that this is his center, the ego that society gives.
A child goes back to his home. If he has comes first in his class, the whole family is happy. You hug and kiss him and you take the child on your shoulders and dance and you say, “what a beautiful child! You are a pride for us.” You are giving him an ego, a subtle ego. And if the child goes home dejected, unsuccessful, a failure, he couldn’t pass, or he has just been on the back bench, then nobody appreciates him and the child feels dejected. He will try hard next time, because the center feels shaken.
Ego is always shaken, always in search of food, that somebody should appreciate it. That’s why you are continuously ask for attention. That’s why ego has always been a misery. If the husband comes into the room and doesn’t look at his wife, there is trouble. If he is more interested in his newspaper there is trouble __ how dare you be more interested in the newspaper when your wife is there? If a man is very very great, then his wife is always a problem. The contrary will also be so: if a wife is very very great, her husband will be a problem. Ask the wives of great men __ because a great man has many deeper things to do. A Socrates,,,, he was more interested in meditation than in his wife, and that was a wound. Socrates’ wife was continuously nagging. He was more attentive to somewhere else __ “something is more important than me?” __ and this shakes the ego.

I have heard: Mulla Nasruddin and his wife were coming out from a cocktail party, and Mulla said, “Darling has anybody ever said to you how fascinating, how beautiful, how wonderful you are?”
His wife felt very very good, was very happy. She said, “I wonder why nobody has ever told me this?”
Nasruddin said, “Then from where did you get this idea?”

You get the idea of who you are from others. It is not a direct experience, it is from others that you get the idea of who you are. They shape your center. This center is false. You carry your real center __ that’s nobody’s business; nobody shapes it, you come with it, you are born with it.
So you have two centers. One center you come with, which is given by existence itself; that is the self. And the other center, which is created by the society, is the ego; it is a false thing. And it is a very great trick: through the ego the society is controlling you. You have to behave in a certain way, because only then does the society appreciates you, you have to walk in a certain way, you have to laugh in a certain way, you have to follow certain manners, a morality, a code. Only then will the society appreciates you, and if it doesn’t, your ego will be shaken.
And when the ego is shaken you don’t know where you are, who you are. The others have given you the idea. That idea is the ego.”

Osho, Returning To The Source, pp 101-107

2 Comments

Filed under Attitude, Education, Ego, Information, IntellectualSkills, Mediatation, Ontology, Osho, Psychology

exoteric vs. esoteric, After Osho

This always happens: when I say something, I create two groups of people around me. One group will be exoteric. They will organise, they will do many things concerned with society, with the world that is without; they will help preserve whatever I am saying.The other group will be more concerned with the inner world. Sooner or later the two groups are bound to come in conflict with one another because their emphasis is different.

The inner group, the esoteric mind, is concerned with something quite different from the exoteric group. And, ultimately, the outer group will win, because they can work as a group.

The esoteric ones cannot work as a group; they go on working as individuals. When one individual is lost,something is lost forever.This happens with every teacher.

Ultimately the outergroup becomes more and more influential; it becomes an establishment. The first thing an establishment has todo is to kill its own esoteric part, because the esoteric group is always a disturbance. Because ofheresy, Christianity has been destroying all that is esoteric…

These are intrinsic problems – they happen, and you cannot do anything about it.

“The Great Challenge, 1972

Leave a comment

Filed under Attitude, CopyRight, Education, Ego, FactScience, Information, Mediatation, Ontology, Osho, Psychology

Osho: Foundation of Meditation

Foundation of Meditation

“….On this journey, a very firm resolve is needed. The conscious mind where all the thought processes take place is only a small part; the rest of the mind is still deeper. If we were to divide the mind into ten parts, the conscious mind would be only one part, the other nine parts are the unconscious mind. Our thinking and reasoning take place in only one part, but the rest of the brain is not aware of this. The rest of the brain has no sense of it. When we make a conscious resolution to meditate, to enter into samadhi, ultimate bliss, the major part of our brain remains ignorant of this resolution. This unconscious part will not support us in this resolution. But if we don’t get support from it we cannot succeed. To get the support, a determined, conscious effort is needed. I will now explain how to make this conscious effort.

When you wake up, let it be with determination, and at night when you go to bed, when you lie down on your bed, think over your resolution for five minutes and repeat it to yourself as you go to sleep.

I would like to explain this exercise for becoming determined, and you will be practicing it here as well as in your normal life. As I explained, with this resolution your whole mind, conscious and unconscious both, is to decide that, “I will be silent, I am determined to experience meditation.”

The night Gautam Buddha attained enlightenment, he was sitting under his bodhi tree and he said, “I will not get up from this place until I am enlightened.”
You might think, “But what is the connection?” But the resolution, “I will not…” spreads all through the body – and he did not get up until he became enlightened! Amazingly, he became enlightened the same night. And he had been trying for six years, but never before did he have such intensity.

I will give you a small exercise to intensify your resolve. We will do this exercise here and also at night before sleeping.

If you exhale completely and then stop yourself from inhaling, what will happen? If I exhale completely and them pinch my nose shut and don’t inhale, what will happen? In a little while my total being struggle to inhale. Won’t every pore of my body and those millions of cells scream for air? The longer I try to hold my breath, the deeper the longing for breath is going to spread into my unconscious mind. The longer I hold my breath, the more the innermost part of my being is going to ask for air. And if I hold it to the last moment, my whole being will demand air. Now it is not a simple desire anymore; the top layer is not the only one affected. Now it has become a question of life and death; now the deeper layers, the layers underneath, are also going to demand more air.

In that moment, when you reach the state where your whole being is starving for air, you should repeat to yourself, “I am going to experience meditation.” In that moment, when your life is demanding air, you should repeat the thought, “I will enter into a state of silence. This is my resolution: I will experience meditation.” In this state, your mind should repeat this thought; your body will ask for air and your mind will repeat this thought. The stronger the demand for air, the deeper your resolution will enter inside. And if your whole being is struggling and you are repeating this sentence, then the strength of your resolution will increase many times over. In this way it will reach to your unconscious mind.

You will be making this resolution every day before the daily meditation, and at night you will do it before going to sleep. Repeat the sentence, and then go to sleep. When you are falling asleep, at that moment also let it be constantly ringing in your mind: “I will experience meditation. This is my resolution. I will enter into silence.”

This resolution should go on ringing in your mind so that you don’t even realize when you are falling asleep. In sleep your conscious mind is inactive and the doors are open for the unconscious mind. If your mind repeats this idea again and again while the conscious mind is inactive, it can then enter the subconscious mind. And in time you will observe a significant change __ you will see it even in these three days. So now try to understand the method by which you can strengthen the resolution.

This is the way to do it: first take slow, deep breaths, filling yourself up, filling your lungs up as deeply as you can. When you have inhaled as much as you can, continue to hold the thought, “I will experience meditation”, and keep repeating this sentence. Then exhale, and at one point you will feel that there is no more air to exhale. But there is __ so throw that out too and repeat the sentence. Now you will feel that there is absolutely no more air left __ but still there is, so throw that out. Don’t be afraid: you will never exhale completely. That’s why, when you feel that there is no more breath left in you, there always is __ so try also to exhale that. Exhale as totally as you can, and keep repeating, “I will experience meditation.”

It is a strange phenomenon: through it a thought process is triggered in your unconscious mind. An intense resolve will arise and you will already see its effects tomorrow, so you have to make your resolution very strong. We will start the experiment before we leave this place this evening. You are to do it five times, that is, you should inhale and exhale five times and repeat the thought inside five times. If anyone has a heart problem, or any other problem, don’t do it strenuously, do it softly. Do it as gentle as possible, don’t make yourself uncomfortable.

I have talked about the will to experience. You must practice it every night during these three days, before sleeping. Lying on your bed, repeat the sentence as you gradually fall asleep. If you follow this process diligently and your voice reaches the unconscious, the result is easy to induce and is unmistakable.”

The Path of Meditation

1 Comment

Filed under Attitude, Education, FactScience, Information, Mediatation, Ontology, Osho

فرق ماموريت داشتن و مامور تبليغ بودن

اوشوي عزيز: من هميشه هرگاه از كنار منزلت رد مي شوم، مي خواهم برقصم و آواز بخوانم، ولي آنگاه اشك به چشمانم مي آيد و احساسي قوي مرا دربرمي گيرد و مي خواهم براي همه فرياد بزنم، «بيدار شويد! اوشو اينجاست. در دسترس همه است!»
من براي هرآنچه كه از تو گرفته ام سپاسگزارم. و گاهي نگه داشتن تمام اين ها براي شخص خودم
دشوار است __ ولي من به ماموريت تبليغي نمي روم. چه كنم؟
داشتن يك ماموريت mission و يك مامور تبليغ بودن missionary ، دو چيز متفاوت هستند.
يك مامور تبليغ براساس ذهن عمل مي كند.
و ماموريت داشتن، تجربه ي لبريز شدن دل است.
تمايز اين دو دشوار است، ولي غيرممكن نيست. كسي كه مامور تبليغ است مي كوشد مردم را به چيزي متقاعد كند كه خودش به آن اعتقاد ندارد ___ زيرا چيزهايي كه او مايل است مردم را به آن ها معتقد كند، تجربه ي خودش نيستند.
يك مامور تبليغ فقط يك ماشين محاسب است كه دانشي را از يك نسل به نسل ديگر منتقل مي كند.
ولي ماموريت داشتن چيزي كاملاً متفاوت است. مسيح يك مامور تبليغ نيست. ولي پاپ لهستاني، هست.
مسيح يك ماموريت دارد. گوتام بودا يك ماموريت دارد. ماموريت داشتن يعني كه تو چيزي را تجربه كرده اي و اين خلاف مهر و عشق انساني است كه آن را با ديگران سهيم نشوي. مسئله ي گرواندن ديگران به يك دين خاص نيست، مسئله سهيم شدن است. بنابراين، ضرري وجود ندارد. اگر اين تجربه ي خودت است، آن را از پشت بام فرياد كن. اگر از دلت مي آيد، پس جلويش را نگير ___ زيرا هرچه بيشتر آن را منتشر كني‘ بيشتر ريشه مي گيرد. درست مانند يك درخت است: درخت شاخه هايش را در آسمان دور دست منتشر مي كند و در زير زمين، ريشه ها ژرف تر منتشر مي شوند.
اگر تجربه اي داري كه احساس مي كني قادر است تشنگي بسياري را فرو نشاند، آنگاه مخاطره كن __ فريادش بزن، آوازش بخوان، برقصش، هركاري كه مي تواني انجام بده. حتي اگر تمام دنيا فكر كند كه تو ديوانه اي، نگران نباش.
هرچه تجربه ات را بيشتر سهيم شوي در دلت عميق تر مي شود و قوي تر خواهد شد‘ فرديت تو به نيرويي عظيم تبديل خواهد شد. ولي هرگز يك مامور تبليغ نشو.
يك مامور تبليغ، يك مزدور است: خدمتكاري بيچاره __ درست مانند هر خدمتكار ديگر. او مزدي مشخص دريافت مي كند تا پيام انجيل را منتشر كند. او ذره اي به پيام توجه ندارد‘ تمام توجه او به مزدش است.
اگر كس ديگري حاضر باشد دوبرابر آن مزد را به او بدهد، او آماده است تا عليه انجيل سخن بگويد.
شنيده ام كه در يك كليسا، اسقفي بسيار نگران بود زيرا كه يكي از مسن ترين و ثروتمندترين اعضاي كليسا عادت داشت در حين موعظه به خواب برود __ درست مانند سوراج پراكاش! __ ولي در آنجا مثل اينجا خوابيدن و خروپف كردن مجاز نبود. و آن پيرمرد عادت داشت خروپف كند.
اسقف بسيار ناراحت بود زيرا آن مرد عادت داشت هميشه در جلوي او بنشيند.
عاقبت اسقف راهي پيدا كرد. آن پيرمرد عادت داشت هميشه با نوه اش كه پسربچه ي كوچكي بود به كليسا بيايد. روزي اسقف آن پسربچه را در گوشه اي تنها يافت و به او گفت، “آيا مي تواني كاري براي من بكني؟ من هر يكشنبه پنجاه سنت به تو مي دهم.”
پسر گفت، ” چه كاري؟”
اسقف گفت، “كار زيادي نيست. هروقت پدربزرگت شروع كرد به خروپف كردن، به او سقلمه اي بزن و بيدارش كن. خوابيدن او اشكالي ندارد، ولي مشكل اين است كه وقتي او خروپف مي كند تمام جمعيت از خواب بيدار مي شوند!”
پسر بچه گفت، ” قبوله، پول را قبلاً مي گيرم.” اسقف گفت، ” قبلاً مي گيري؟ تو ديگر كي هستي؟!
آيا مرا قبول نداري؟”
پسر گفت، ” معامله، معامله است. مسئله قبول داشتن نيست. اين ربطي به دين ندارد. فقط پنجاه سنت به من بده و يكشنبه ي آينده ببين چه مي كنم.”
و يكشنبه ي بعد پسربچه كارش را عالي انجام داد: نگذاشت پيرمرد بخوابد.
هروقت صداي خروپفش بلند مي شد، او را مي زد تا از خواب بيدار شود.
او به پسر بچه نگاه مي كرد و مي گفت، “تو را چه مي شود؟”
ولي پسر به او نگاه نمي كرد و تمام توجهش به موعظه ي اسقف بود و به اطراف كاملاً بي اعتنا بود.
وقتي بيرون آمدند پيرمرد گفت، “اي شيطان! چرا چنين كردي؟ من تمام شب را به سبب سن زيادم نمي خوابم. اين تنها وقتي در هفته است كه مي توانم بخوابم و تو مرا بيدار مي كردي. چه اتفاقي افتاده؟
در ذهنت چه مي گذرد؟ و تو چقدر مذهبي به نظر مي رسيدي! طوري گوش مي دادي كه گويي مي فهمي او چه مي گويد.”
پسر گفت، “مسئله مذهب درميان نيست. من براي اين كار پنجاه سنت دريافت مي كنم. اسقف براي اين هفته ي گذشته پنجاه سنت به من داده بود. و الان هم نزد او مي روم تا پنجاه سنت هفته ي بعد را بگيرم.”
پيرمرد گفت، ” صبر كن. من يك دلار به تو مي دهم به شرطي كه كاري با من نداشته باشي!”
پسرك گفت، ” قبوله، پيشاپيش پرداخت كن.”
يكشنبه ي بعد اسقف بسيار در حيرت بود. پسرك كاري با پيرمرد نداشت و صداي خروپف او همچنان بلند بود. با ايما و اشاره سعي كرد به پسرك يادآوري كند، ولي پسرك به همه جا نگاه مي كرد،
جز به اسقف!
اسقف فكرد كرد، ” حتماً چون پنجاه سنت را نگرفته كارش را انجام نمي دهد!”
پس از مراسم پسرك را در گوشه اي يافت و گفت، ” موضوع چيست؟ آيا پنجاه سنت هم مرا قبول نداري؟ بيا اين هم پنجاه سنت!”
پسرك گفت، ” مسئله اين نيست. پدربزرگم به من يك دلار مي دهد كه مزاحمش نشوم. حالا اگر بازهم مايلي… به خودت مربوط است!” اسقف گفت، ” من مردي فقير هستم اگر به اين ترتيب به تو پرداخت كنم و پدربزرگت دوبرابرش كند… او مردي ثروتمند است!”
پسر بچه گفت، ” معامله، معامله است. اگر نمي تواني بيش از يك دلار بدهي، آنوقت نه تنها پدربزرگم خروپف خواهد كرد‘ بلكه من نيز خرناس خواهم كشيد و آنوقت اغتشاش واقعي را خواهي ديد. آنوقت نه تنها بايد براي پدربزرگم پول بدهي، بلكه مجبوري براي من هم بدهي! جداگانه: پنجاه سنت براي من و يك دلار براي پدربزرگم!”
يك مامور تبليغ، نوكري بيچاره است. مسيحيت به او مزد مي دهد و او مسيحيت را باور دارد.
اگر ديگري به او بيشتر بدهد، براي او تبليغ خواهد كرد.
ولي انساني كه يك ماموريت دارد، پديده اي كاملاً متفاوت است __ نمي تواني او را تغيير بدهي.
مي تواني او را مصلوب كني، ولي نمي تواني او را تغيير بدهي.
اوشو، زبان از يادرفته ي دل : فصل دوم پرسش پنجم

Leave a comment

Filed under Attitude, Education, Ego, FactScience, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

دليل روانشناختي اينكه هركسي ميل دارد آني باشد كه نيست…

خودبودن
باگوان عزيز، چرا هركس ميل دارد كسي كه نيست باشد؟
دليل روانشناختي اين تمايل چيست؟

نارندراNarendra ، همه از همان كودكي مورد سرزنش واقع شده اند. هرعمل كودك كه خودانگيخته و از روي تمايلاتش باشد، مورد پذيرش نيست. مردم، آن جمعيتي كه كودك در آن بايد رشد كند، مفاهيم و آرمان هاي خودش را دارد.
اين كودك است كه بايد با آن مفاهيم و آن آرمان ها خودش را وفق دهد. كودك موجودي ناتوان است.
آيا تاكنون در اين مورد انديشيده اي؟ ___ كودك انسان ناتوان ترين كودك در تمام خانواده ي حيوانات است.
تمام حيوانات مي توانند بدون حمايت والدين و جمعيت بقا يابند، ولي كودك انسان نمي تواند بدون حمايت ديگران زنده بماند، بي درنگ خواهد مرد. او ناتوان ترين مخلوق در دنيا است __ بسيار آسيب پذير و شكننده است.
طبيعي است كه كساني كه در قدرت هستند قادراند تا كودك را به هر ترتيب ممكن شكل بدهند.
بنابراين همه چيزي شده اند كه هستند، مخالف خودشان!
دليل روانشناختي اينكه هركسي ميل دارد آني باشد كه نيست، همين است.
همه در وضعيت شكاف شخصيتيschizophrenic به سر مي برند . هيچكس هرگز مجاز نبوده تا خودش باشد.
به هركس تحميل شده تا كسي باشد كه از بودن آن، خوشحال نيست.
بنابراين، همانطور كه شخص رشد مي كند و روي پاي خودش مي ايستد، شروع مي كند به تظاهركردن به خيلي چيزها كه ميل داشته در واقع بخشي از وجودش باشد. ولي در اين دنياي ديوانه، او از اين تمايل طبيعي منع شده است. به او تحميل شده تا مانند ديگري و ديگران باشد__ كسي كه او نيست. او اين را مي داند. همه اين را مي دانند __ كه به او تحميل شده كه پزشك شود يا مهندس شود، او با زور و فشار يك سياست كار شده يا يك جاني و يا يك گدا.
انواع فشارها در جامعه وجود دارد. در بمبئي مردمي وجود دارند كه تمام كسب آنان اين است كه كودكان را مي دزدند و آنان را افليج ، كور يا چلاق مي كنند و وادارشان مي كنند تا گدايي كنند و هرروز عصر، تمام پولي را كه جمع كرده اند به آنان بدهند. آري، به آنان خوراك داده مي شود و پناهگاهي دارند. از آنان همچون يك كالا بهره كشي مي كنند،
آنان موجودات انساني نيستند. اين يك افراط است، ولي اين به درجات كم يا زياد براي هر انسان روي مي دهد.
هيچكس با خودش راحت نيست.
در مورد يك جراح بسيار معروف شنيده ام كه در سن بازنشستگي بود. دانشجويان و همكاران بسياري داشت. در ميهماني بازنشستگي او، همه ي آنان جمع شده بودند و مي رقصيدند و آواز مي خواندند و خوش بودند. ولي او در گوشه اي تاريك غمگين ايستاده بود.
دوستي نزد او رفت و گفت، ” شما را چه مي شود؟ ما جشن گرفته ايم و شما در اين گوشه غمگين ايستاده ايد.
آيا نمي خواهيد بازنشسته شويد؟
شما هفتادوپنج سال داريد. پانزده سال پيش مي بايد بازنشسته مي شديد. ولي چون جراح بسيار قابلي هستيد، حتي در اين سن نيز كسي رقيب شما نيست. اينك با خيال راحت و با آسودگي بازنشسته شويد!”
او گفت، “در همين فكر بودم. اندوه من به اين سبب است كه والدينم مرا مجبور كردند كه جراح شوم. من مي خواستم يك آواز خوان بشوم و من عاشق اين بودم. حتي اگر يك آوازه خوان خيابان گرد مي شدم، دست كم خودم بودم. اينك يك جراح مشهور در دنيا هستم، ولي خودم نيستم. وقتي مردم مرا به عنوان يك جراح تحسين مي كنند، طوري گوش مي دهم كه گويي كس ديگري را تحسين مي كنند. من جايزه هايي برده ام و تشويق نامه هاي بسيار دارم ولي هيچكدام زنگ خوشحالي را در قلبم به صدا در نمي آورند ___ زيرا اين من نيستم. من فقط مي خواستم يك نوازنده ي فلوت باشم، حتي اگر مجبور مي شدم در خيابان گدايي كنم. ولي در آن صورت خوشبخت مي بودم.”
در اين دنيا فقط يك خوشبختي وجود دارد و آن خودبودن است.
و چون هيچكس خودش نيست، همه تلاش دارند تا پنهان كنند __ نقاب ها، تظاهرها و نفاق ها. آنان از آنچه كه هستند شرمگين اند.
ما اين دنيا را يك بازار كرده ايم نه يك باغ زيبا تا هركس مجاز باشد گل وجود خويشتن را به آن باغ آورد. ما گل مريم را وادار ساخته ايم تا گل سرخ به بار آورد ___ حالا گل مريم ازكجا گل سرخ بياورد؟ آن گل هاي سرخ، مصنوعي خواهند بود و گل هاي مريم، در اعماق دلشان خواهند گريست و شرمسار خواهند بود كه ” ما به قدر كافي شهامت نداشته ايم تا برعليه جمعيت عصيان كنيم.
آنان گل هاي مصنوعي را بر ما تحميل كرده اند و ما گل هاي واقعي خودمان را داريم كه عصاره هايمان براي آن جاري هستند. ولي قادر نيستيم تا گل هاي واقعي خود را نشان بدهيم.”
به شما همه چيز آموخته اند، ولي نياموخته اند تا خودتان باشيد.
اين زشت ترين نوع جامعه است زيرا همه را رنجور ساخته است.
در مورد يك استاد ادبيات در دانشگاه شنيده ام كه از دانشگاه بازنشسته مي شد. تمام استادهاي دانشگاه و دوستانش گردهم آمده بودند تا بازنشستگي او را جشن بگيرند. ولي ناگهان متوجه شدند كه او گم شده است.
يكي از دوستانش كه وكيل بود درپي او رفت… شايد به باغ رفته باشد.
ولي آنجا چه مي كرد؟ زير درختي نشسته بود.
اين وكيل نزديك ترين و قديمي ترين دوست او بود. از او پرسيد، “اينجا چه مي كني؟”
او گفت، ” اينجا چه مي كنم؟ يادت مي آيد پنجاه سال پيش را؟__ نزد تو آمدم و گفتم كه مي خواهم زنم را به قتل برسانم؟
و تو گفتي« چنين كاري نكن وگرنه پنجاه سال در زندان خواهي بود.» در اين فكر هستم كه اگر به حرف تو گوش نداده بودم، امروز از زندان بيرون آمده بودم و آزاد بودم.
من چنان خشمگين هستم كه گاهي اوقات ميل پيدا مي كنم …. چرا دست كم، تو را نكشم؟! اينك من هفتادوپنج سال دارم.
حتي اگر مرا به پنجاه سال زندان محكوم كنند، نمي توانند مرا پنجاه سال در زندان نگه دارند. من ظرف پنج يا هفت سال خواهم مرد. ولي تو يك دوست نبودي، تو ثابت كردي كه بزرگترين دشمن من هستي!”
بودن آنگونه كه نمي خواهي باشي، بودن با كسي كه نمي خواهي با او باشي و انجام كاري كه نمي خواهي انجام بدهي، پايه و اساس تمام مصيبت هاي شماست.
و جامعه از يك سو ترتيبي داده كه همه رنجور باشند و از سويي ديگر همان جامعه از شما انتظار دارد كه رنج خود را نشان ندهيد ___ دست كم نه در حضور جمع، نه آشكارا. اين يك امر خصوصي است!
جامعه رنج را آفريده است ___ و اين در واقع، به همه مربوط است، نه اينكه يك امر خصوصي باشد. همان جامعه كه تمام دلايل مصيبت را در تو خلق كرده، نهايتاً به تو مي گويد، “رنج تو مربوط به خودت است، ولي وقتي بيرون مي آيي، با لبخند بيرون بيا. چهره ي مصيبت بارخودت را به مردم نشان نده!”
و اين را آداب معاشرت و فرهنگ مي خوانند. اين در اساس، نفاق است.
و تا زماني كه فرد تصميم نگيرد كه، “من خودم خواهم بود، به هر قيمتي. چه مورد سرزنش باشم، چه قبولم نكنند و به من احترام نگذارند…..
همه چيز خوب است ولي من نمي توانم تظاهر كنم كه كس ديگري هستم.” اين تصميم و اين اعلام ___ اين اعلام آزادي، آزادي از وزنه ي جمع، ___ به وجود طبيعي تو، به فرديت تو زايشي دوباره مي بخشد.
آنگاه نيازي به نقاب نداري. آنگاه مي تواني به سادگي خودت باشي، درست همانطور كه هستي.
ولحظه اي كه بتواني فقط خودت باشي، آرامشي عظيمي كه وراي ادراك است تو را فرا خواهد گرفت.
ا

وشو، زبان از يادرفته ي دل: فصل اول، پرسش دوم

Leave a comment

Filed under Attitude, Education, Ego, FactScience, Information, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

در هنگام بحران های بزرگ، همیشه اشراق زیاد رخ داده است


گفته شده که در زمان فشار های بزرگ __ اجتماعی، اقتصادی، مذهبی __ خیر عظیمی ممکن می گردد. آیا این پدیده بازتابی از حالت ما در پونا است که در حضور شما تجربه می کنیم؟

آری، زمان بحران زمانی بسیار پرارزش است. وقتی که همه چیز جا افتاده باشد و هیچ بحرانی وجود ندارد، چیزها مرده هستند. وقتی که هیچ چیز تغییر نکند و چنگال کهنگی کاملاٌ جا افتاده باشد، تغییر دادن خود تقریباٌ ناممکن است. وقتی همه چیز در اغتشاش است و هیچ چیز ایستا نیست، هیچ امنیتی وجود ندارد و هیچکس نمی داند که لحظه ی بعد چه روی خواهد داد __ در چنین لحظه ی از اغتشاش __ تو آزاد هستی، می توانی تغییر کنی. می توانی به درونی ترین هسته ی وجودت دست پیدا کنی.
درست مانند یک زندان است: وقتی همه چیز جا افتاده باشد، برای زندانیان تقریباٌ غیرممکن است که از آن بیرون بزنند و از زندان بگریزند. ولی فقط فکر کن: یک زلزله آمده است و همه چیز مختل شده و هیچکس نمی داند که نگهبانان کجا هستند و کسی نمی داند که زندانبان کجاست و قوانین ازبین رفته اند و هرکس در پی کار خودش می دود __ در این موقع، اگر زندانی قدری هشیار باشد می تواند به راحتی فرار کند. اگر او احمق باشد، فقط آنوقت است که فرصت را از دست خواهد داد.
وقتی جامعه در پریشانی است و همه چیز بحرانی است و اغتشاش حاکم است __ این زمانی است که اگر بخواهی می توانی از زندان فرار کنی. بسیار آسان است زیرا هیچکس مراقب تو نیست و کسی در تعقیب تو نیست. تو تنها رها شده ای. اوضاع چنان است که هرکسی متوجه به کار خودش است __ کسی به تو نگاه نمی کند: زمان مناسب است. این لحظه را از دست نده.
در هنگام بحران های بزرگ، همیشه اشراق زیاد رخ داده است. وقتی که جامعه جاافتاده است و عصیانگری، رفتن به فراسو و اطاعت از قوانین تقریباٌ ناممکن باشد، رسیدن به اشراق بسیار بسیار دشوار است __ زیرا اشراق یعنی آزادی . درواقع، اشراق یعنی دورشدن از جامعه و فرد شدن. جامعه فردها را دوست ندارد، آدم آهنی ها را دوست دارد که فقط مانند فرد به نظر می رسند ولی فردیت ندارند. جامعه وجود انسان های اصیل را دوست ندارد. جامعه دوستدار نقاب ها است و افراد متظاهر و منافق را دوست دارد ولی نه اشخاص واقعی را، زیرا یک شخص واقعی همیشه موجب دردسر است. شخص واقعی همیشه یک شخص آزاد است. نمی توانی چیزی را بر او تحمیل کنی، نمی توانی از او یک زندانی درست کنی، نمی توانی او را به بردگی بکشانی. او مایل است تا جانش را بدهد ولی نمی خواهد که آزادی اش را از کف بدهد. آزادی برای او از خود زندگی باارزش تر است. آزادی برای او ارزشی والاتر دارد. برای همین است که ما در هندوستان والاترین ارزش ها را موکشا moksha و نیروانا nirvana خوانده ایم: آزادی تمام، آزادی مطلق.
هرگاه جامعه در هرج و مرج است و هرکسی به کار خودش مشغول است __ باید که سرگرم کار خودش باشد __ فرار کن. در آن لحظه درهای زندان باز هستند؛ حفره های بسیاری در دیوارها وجود دارند؛ نگهبانان سرگرم انجام وظیفه نیستند __ فرد می تواند به آسانی فرار کند.
همین اوضاع در زمان بودا در بیست و پنج قرن پیش وجود داشت. این همیشه در یک دایره می چرخد. این چرخه در بیست و پنج قرن کامل می گردد. درست مانند چرخش یک سال که تابستان پس از یک سال فرا می رسد، یک چرخه ی بیست و پنج قرنی وجود دارد. همیشه پس از بیست و پنج قرن، پایه های کهنه ازبین می روند و جامعه باید پایه های جدید پی ریزی کند. تمام عمارت و ساختار بی ارزش می شود و باید تخریب شود. آنوقت تمام نظام های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و مذهبی مختل می شوند. ساختاری تازه باید زاده شود: این یک درد زایمان است.
دو امکان وجود دارد. یک: امکان دارد که شروع کنی به تعمیرات ساختار کهنه و درحال فروپاشی: می توانی یک خادم اجتماعی بشوی و شروع کنی به تثبیت چیزهای موجود. آنوقت ازدست می دهی، زیرا هیچ کاری نمی توان کرد: جامعه در حال مرگ است. هرجامعه ای یک طول عمر دارد و هر فرهنگی یک طول عمر مشخص دارد. مانند کودکی که زاده می شود و ما می دانیم که کودک جوان خواهد شد و پیر خواهد شد و خواهد مرد __ هفتاد سال، هشتاد سال و نهایتاٌ صد سال __ هر جامعه ای نیز زاده می شود، جوان می شود، پیر می گردد و باید که بمیرد. هر تمدنی که زاده شده باید بمیرد. این لحظات بحرانی لحظات مرگ قدیم است و کهنه؛ لحظات زایش موجودی تازه. نباید اهمیت بدهید؛ نباید از ساختار کهنه حمایت کنی __ خواهد مرد. اگر به حمایت از گذشته و کهنه ادامه بدهی، شاید در زیر آن درهم بشکنی و له بشوی. این یک امکان است که تو به حمایت از ساختار کهنه ادامه دهی. این کار نخواهد کرد. تو فرصت را از دست داده ای.
سپس امکان دیگری هست: شاید یک انقلاب اجتماعی را شروع کنی تا چیز تازه ای بیاوری. آنوقت نیز باردیگر فرصت را از کف خواهی داد، زیرا آن چیز جدید خودش خواهد آمد. نیازی نیست تو آن را بیاوری. تازه خودش خواهد آمد __ نگرانش نباش؛ یک انقلابی نباش. تازه خواهد آمد. اگر کهنه رفته باشد هیچکس نمی تواند با زور آن را بازگرداند و اگر تازه وجود داشته باشد و زمانش رسیده باشد و نوزاد در رحم پخته شده باشد، نوزاد متولد خواهد شد. نیازی به عمل سزارین نیست. کودک زاده خواهد شد؛ نگرانش نباش. انقلاب خودش رخ خواهد داد، یک پدیده ی طبیعی است. نیازی به انقلابیون ندارد. نیازی نیست آن شخص را بکشی: او خودش خواهد مرد. اگر شروع کنی به راه انداختن انقلاب اجتماعی __ یک کمونیست می شوی، یک سوسیالیست می شوی __ نکته را از دست خواهی داد.
این ها دو امکان هستند که در آن می توانی نکته را از دست بدهی. و یا اینکه می توانی از این زمان بحران استفاده کنی و متحول شوی: از آن برای رشد فردی خود استفاده کن. هیچ چیز مانند لحظه ای بحرانی در تاریخ نیست: همه چیز در تنش است و همه چیز شدت دارد و همه چیز به یک لحظه ی اوج رسیده است و از آنجا است که چرخ شروع به چرخیدن خواهد کرد. از این استفاده کن، از این فرصت استفاده کن و دگرگون شو. برای همین است که من روی انقلاب فردی تاکید دارم.
یوگا: ابتدا و انتها جلد پنجم / فصل دهم

Leave a comment

Filed under Attitude, Education, Ego, FactScience, Information, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Politicians, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

جبر یا اختیار؟

كسي پرسيده است:
آيا اعمال انسان مقيد به اعمال زندگاني هاي گذشته ي اوست و اگر چنين است، در اين زندگاني چه كاري از عهده ي شخص بر مي آيد؟
پرسش اين است: “اگر ما توسط كردارها و ارزش هاي زندگاني هاي گذشته مان كنترل مي شويم، حالا چه مي توانيم بكنيم؟”
اين پرسشي مناسب است. اگر درست باشد كه شخص مطلقاً در قيد كردارهاي گذشته اش است، پس از دست خودش چه برمي آيد؟ در حال حاضر چه مي تواند بكند؟ و اگر درست باشد كه او ابداً در قيد اعمال گذشته اش نيست، پس فايده ي هركاري در چيست؟ __ زيرا اگر در قيد اعمال گذشته اش نباشد، فردا نيز در قيد اعمال امروز خود نخواهد بود. پس اگر امروز كار خيري انجام دهد، امكان نخواهد داشت كه فردا از آن عمل خيرش نفعي ببرد. و اگر كاملاً در قيد اعمال گذشته اش باشد، هيچ معنايي در كارهاي امروزش وجود نخواهد داشت __ زيرا قادر نيست هيچ كاري انجام دهد، كاملاً مقيد خواهد بود.
از سوي ديگر، اگر كاملاً هم آزاد باشد، هيچ عملي فايده نخواهد داشت، زيرا هرعملي كه فردا انجام دهد،
از قيد آن آزاد خواهد بود و اعمال گذشته اش بر او بي تاثير خواهند بود. براي همين است كه انسان نه كاملاً مجبور است و نه كاملاً آزاد: يكي از پاهايش بسته شده و پاي ديگر آزاد است.
روزي كسي از حضرت علي پرسيد، “آيا انسان آزاد است و يا در جبر اعمالش است؟”
علي گفت، “يكي از پاهايت را بلند كن.”
آن مرد آزاد بود كه يكي از پاهايش را بلند كند. پس پاي چپش را بلند كرد.
آنگاه علي گفت، “حالا پاي ديگرت را بلند كن.”
و مرد پاسخ داد، “آيا ديوانه شده اي؟ نمي توانم حالا آن ديگري را بلند كنم.”
علي پرسيد، “چرا؟”
مرد پاسخ داد، “فقط يكي را در هر لحظه مي توانم بلند كنم.”
علي گفت، “زندگي انسان هم همين است. هميشه دو پا داري، ولي فقط مي تواني يكي از آن ها را در يك زمان از زمين بلند كني، يكي از آن ها هميشه در قيد است.”
براي همين است مي توانيد با كمك پايي كه آزاد است پاي ديگر را روي زمين محكم نگه داريد.
ولي اين امكان نيز هست كه با كمك پايي كه مقيد است، پاي ديگر را آزادانه حركت بدهيد.
هر عملي كه در گذشته انجام داده ايد، انجام داده ايد. آزاد بوديد كه انجام دهيد، انجامش داده ايد. بخشي از شما محكم شده ودر قيد است، ولي بخش ديگر شما هنوز آزاد است. آزاد هستيد تا عكس آنچه را كه انجام داده ايد عمل كنيد. مي توانيد كاري را كه در گذشته كرده ايد با انجام معكوس آن خنثي كنيد. مي توانيد با انجام كاري متفاوت، آن را نابود كنيد. مي توانيد با انجام عملي بهتر آن را مرخص كنيد.
اين در توان انسان است كه تمام شرطي شدگي هاي گذشته اش را بشويد وپاك كند.
تا ديروز خشمگين بودي، آزاد بودي كه خشمگين باشي. البته، كسي كه هر روز در طول بيست سال گذشته خشمگين بوده است، مجبور است كه خشمگين باشد. براي مثال، دو نوع مردم وجود دارند: يك نوع كه در طول بيست سال گذشته پيوسته خشمگين بوده و يك روز صبح بيدار مي شود و نمي تواند دم پايي هايش را كنار تختخوابش پيدا كند و نوعي ديگر كه در بيست سال گذشته خشمگين نبوده و صبح از خواب بيدار
مي شود و نمي تواند دم پايي هايش را كنار تختش پيدا كند ___ در اين موقعيت كداميك بيشتر احتمال خشمگين شدن دارند؟ خشم در مرد اولي برمي خيزد، كسي كه در بيست سال گذشته مدام عصباني بوده است.
به اين معني او در جبر است، زيرا وقتي كه چيزي مطابق دلخواهش نباشد، عادت بيست ساله ي عصبانيت
بي درنگ او را خشمگين مي سازد. او به اين معنا در جبر است كه بيست سال شرطي شدگي، او را به سمت چيزي سوق خواهد داد كه هميشه انجام داده است. ولي آيا او چنان مجبور است كه هيچ امكاني برايش نيست كه خشمگين نشود؟
نه، هيچكس هرگز چنين در جبر نيست. اگر او در همين لحظه آگاه شود، آنوقت مي تواند متوقف شود.
اين امكان هست كه به خشم اجازه ي آمدن نداد. امكان دارد كه خشم متحول شود. و اگر شخص چنين كند،
آن عادت بيست ساله ممكن است كه واقعاً يك مشكل باشد، ولي قادر نخواهد بود كه او را كاملاً باز بدارد ___ زيرا اگر كسي كه آن عادت را ايجاد كرده با آن مخالفت كند، آنوقت آزادي دارد كه كاملاً آن را نابود كند. فقط با آزمايش كردن با آن بارها و بارها مي تواند از آن عادت رها شود.
اعمال گذشته شما را مقيد مي سازند، ولي كاملاً شما را مجبور نمي كنند. اعمال شما را در بند نگه مي دارند، ولي به طور كامل. آن ها زنجيرهاي خود را دارند، ولي زنجيرها مي توانند گسسته شوند، هيچ زنجيري نيست كه نتواند گسسته شود. و چيزي كه قابل گسسته شدن نباشد، زنجير خوانده نمي شود.
زنجيرها شما را در قيد نگه مي دارند، ولي در ذات تمام زنجيرها اين امكان هست كه مي توانند گسسته شوند. اگر زنجيري باشد كه نتواند گسسته شود، نمي توانيد آن را زنجير بخوانيد. تنها آنچه كه شما را در بند نگه
مي دارد و همچنين مي تواند گسسته شود مي تواند زنجير خوانده شود.
كردارهاي شما به اين معني زنجير هستند كه آن زنجيرها مي توانند گسسته شوند. آگاهي انسان هميشه آزاد است. شما هميشه آزاد هستيد تا از راه هايي كه طي كرده ايد و قدم هايي كه برداشته ايد بازگرديد.
بنابراين گذشته شما را محدود مي كند، ولي آينده ي شما كاملاً آزاد است. يك پا در بند است و پاي ديگر آزاد است. پاي گذشته بسته شده است و پاي آينده آزاد است. اگر بخواهي مي تواني پاي آينده را نيز در همان جهتي برداري كه پاي گذشته در بند بوده است. آنوقت كاملاً در جبر خواهي بود. و اگر مايل باشي، مي تواني پاي آينده را در جهتي مخالف با پاي گذشته برداري، اين در اختيار خودت است.
آن حالتي كه در آن هردو پا آزاد هستند، موكشا moksha نام دارد، اشراق.
و پايين ترين درجه ي جهنم آن حالتي است كه در آن هردوپا در بند باشند.
به اين دليل نيازي نيست كه از گذشته بترسي يا از زندگاني هاي پيشين وحشت داشته باشي، زيرا كسي كه آن اعمال را انجام داده هنوز هم آزاد است تا اعمال ديگري انجام دهد.

Leave a comment

Filed under Education, Ego, FactScience, Information, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم