Tag Archives: Heart/Mind

مراقبه مرگ مطلق است

این را تازه تازه ترجمه کردم و تقدیم به عزیزان….

مراقبه مرگ مطلق است.
در گذشته، آنان که می دانسته اند، گفته اند که مراقبه مرگ است، مرگ تمامtotal death .
در مراقبه، نه تنها پوشش، بلکه همه چیز عوض می شود. ولی اگر رودخانه بخواهد که دریا شود، باید زندگیش را به خطر اندازد. درواقع، رودخانه وقتی که به دریا می پیوندد چیزی از دست نمی دهد؛ ابداٌ چیزی از دست نمی دهد، بلکه رشد می کند تا خود دریا شود. و زمانی که ذغال به الماس تبدیل می شود، چیزی از دست نمی دهد، رشد می کند تا به یک الماس تبدیل شود. ولی تا ذغال، ذغال باشد، از گم کردن خویش می ترسد. و تا زمانی که رودخانه یک رودخانه است، از اینکه از دست برود می ترسد. او چگونه می تواند بداند که در دیدار با دریا، چیزی از دست نخواهد داد، به خود دریا تبدیل می شود؟
در رابطه با مراقبه، انسان با چنین خطری روبه رو است. همین دوست می پرسد که اگر این خطر
بسیار روشن است، چرا فرد باید آن را ریسک کند؟
لازم است که این نکته را با عمق بیشتری درک کنیم.
حقیقت چنان است که هرچه بیشتر ریسک می کنیم، خطرناک تر زندگی می کنیم، زنده تر هستیم.
و هرچه بیشتر بترسیم، بیشتر مرده هستیم. درواقع مردگان ابداٌ با هیچ خطری روبه رو نیستند! بزرگترین خطری که مردگان مجبور نیستند با آن روبه رو شوند این است که آنان نمی توانند دوباره بمیرند. فقط کسی که زنده است می تواند بمیرد.
و هرچه بیشتر زنده باشد، با شدت بیشتری می تواند با مرگ دیدار کند.
تخته سنگی در جایی هست و گلی فصله بسیار کم از آن سنگ روییده است. سنگ می تواند به آن گل بگوید، “تو چقدر احمقی! چرا ریسک گل شدن را کرده ای؟ آیا نمی دانی که قبل از غروب خواهی پژمرد؟” واقعاٌ که در گل بودن، خطری بزرگ وجود دارد. ولی سنگ بودن خطری ندارد. وقتی که آن گل در غروب آفتاب پژمرد، آن سنگ در جای خودش محکم نشسته است. سنگ نباید با خطرهای بسیار روبه رو شود، زیرا که چندان هم زنده نیست!
فرد هرچه زنده تر باشد، خطر هم بزرگ تر است.
بزرگی خطر، برای انسان، به بزرگی زنده بودن اوست. هرچه او زنده تر باشد، خطر هم بیشتر است. مراقبه بزرگترین خطر موجود است، زیرا مراقبه دری است که به دستیابی آن ژرف ترین __ آن متعال__ هدایت می کند.
ولی این دوست می خواهد بداند که اگر خطر وجود دارد، چرا انسان ابداٌ باید دنبالش برود؟ من به شما می گویم که دقیقاٌ چون خطر وجود دارد باید بروید. و می گویم، جایی نروید که خطری وجود ندارد. اگر خطری نیست، هرگز نروید، زیرا هیچ چیز جز مرگ وجود ندارد. و اگر خطری درجایی هست، باید به آنجا بروید، زیرا امکان زندگی فراوان در آنجا وجود دارد.
ولی ما همگی خواهان امنیت هستیم. ما از خطرهای ناامنی می ترسیم، از آن ها فرار می کنیم،
خودمان را از آن ها پنهان نگه می داریم. و چنین است که در این معامله، ما زندگی را
می بازیم. انسان های بسیاری زندگی را در کوشش برای نجات آن، می بازند.
فقط کسانی که زندگی را نجات نمی دهند، آنان که در فراوانی زندگی می کنند،
آنان که خطرناک زندگی می کنند، آنان زندگی را زندگی می کنند.
خطر به واقع وجود دارد، و به همین دلیل است که باید برایش بروید. و این بزرگترین خطر ممکن است. صعود از اورست به این خطرناکی نیست. حتی رسیدن به ماه هم به خطرناکی این نیست، با اینکه به تازگی چند فضانورد در راه رسیدن به آن جان باختند. آن خطری بزرگ است، ولی آن خطر تنها به بدن محدود است؛ فقط بدن است که توسط مرگ تغییر پیدا می کند.
خطر مراقبه از خطر رفتن به ماه بیشتر است.
چرا ما اینهمه از خطر می ترسیم؟ تنها جهل است که در پشت سر تمام این ترس هاست. می ترسیم که به یک پایان برسیم، می ترسیم که ازبین برویم، می ترسیم که بمیریم. پس هرکاری می کنیم تا خودمان را محافظت کنیم، امن سازیم، قوی کنیم، و خود را ببندیم و از خطرها پنهان نگه داریم. ما هرکاری می کنیم تا از آن خطرات فرار کنیم، ما از هرگونه راه گریز که بشناسیم استفاده
می کنیم.

ادامه دارد…..

Leave a comment

Filed under Education, Mediatation, اشو ..., ترجمه هایم

Rehabilitation of Sheela

Bhagwan’s (Osho’s) Rehabilitation of Sheela
As circumstances demand we are forced to show this video in public. There are so many accusations from different sides concerning Sheela’s time in Rajneeshpuram about which Bhagwan himself had spoken in 1985 in a very negative way. One year after Sheela left, on August 1st. 1986, Bhagwan revoked all his former charges against her explicitly. Rajneeshpuram and the events there had been Bhagwan’s lessons for Sheela and every Sannyasin, but this seems still neglected by the Sannyas-community at large and the public. There was practically no media coverage for it, neither in the public nor in the Sannyas media. Hence we feel it’s high time to give everybody a fair chance to hear the core statements from the rehabilitating press conference also.

by Bhagwan (Osho)
Press Conference 1st of August 1986

They tried every means to destroy us. Poor Sheela has nothing to do with it. She certainly became a victim. I have all compassion for her. It has to be understood you can become entangled. All the telephones from the commune were taped. I was in isolation and in silence. Sheela was my secretary and the president of the commune. Seeing that all the telephones are taped she started taping the telephones that were coming from outside.

And found that the government, FBI, CIA, the other government agencies had their agents in the commune hiding as Sannyasins who go on giving information. She was not a criminal! When I had chosen her as the president of the commune she was an innocent woman of great intelligence. But the American politicians destroyed her innocence.

Whatever they were doing she had to do as a counter-effect, as a defence. All her crimes are basically crimes of American politicians which she repeated. Just to save the commune. I have nothing but compassion and sadness for her. She is not a criminal! And whatever she did, there was no bad intention in it.

She had even bugged my own room. She has bugged 200 houses. Naturally, logically it seems that she was even trying to find out what I do in my privacy, what I say in my privacy. That is not true! The truth is she wanted to be alert, because I lived in a house alone. If in the night anybody opens the doors which were of glasses her bugging will inform her immediately. She could reach there. It was for my protection, not against me.

She never did anything against me or against the commune.
But now she can be interpreted. And because of the interpreters she starts replying these interpreters and journalists in the same tone. She had not the genius to say the truth: that “I had bugged Bhagwan’s house for his protection.” But I know!

She would have died for me. She had loved me.
Not the kind of love you have shown me. Your love is simply cunning.

Leave a comment

Filed under Attitude, Education, FactScience, Information, IntellectualSkills, MyServices, Osho, Places, Politicians, Psychology

پونا: شهر كوليان اين كيهان

این را تقریبا یک سال پس از ورود به پونا نوشتم = قبل از آن که از این شهر خسته شوم و هوای “فرار” به سرم بزند… توجه کنید که نامی از “آشرام” برده نشده و از همان وقت آنجا را “مرکز تفریحی” خوانده بودم!!
و بادهاي شديد اردي بهشتي …..
و جريان هوا و سپس:
باران و باران و باران.
و قبل از آن،
آفتاب سوزان،
خورشيدي نزديك.
اينجا پوناست،
شهر عشق و خدا
شهر عشاق بي وطن
شهر كوليان اين كيهان
شهر شهيدان شاهد
شهر اشو
شهر من، شهر تو، شهر ما…..
اينجا غوغايي است در سكوت و سكوتي است درميان اينهمه همهمه…
نه، شايد اينجا پونا هم نباشد، كه ظاهراً هست!
ولي شايد اين از ارتعاشات كورگان پارك است.
با آن مركز تفريحي در ميانش، همچون نگيني پربها.
هرچه هست، چيزي متفاوت است و ارزش بودن در اينجا را دارد.
شكر. شكر. شكر.
29اردي بهشت 1381 = 19 مي 2002

1 Comment

Filed under Attitude, BharataIndia, Information, MyWritings

Ego is the basic problem

“Ego is the basic problem, the most basic. And unless you solve it, nothing is solved. Unless ego is disappears, the ultimate cannot penetrate you.
The ego is like a closed door. The guest is standing outside; the guest has been knocking, but the door is closed. Not only is the door closed, but the ego goes on interpreting. It says: there is nobody outside, no guest has come, nobody has knocked, just a strong wind is knocking at the door. It goes on interpreting from the inside without looking at the fact. And the door remains closed. By interpretations, even the possibilities of its opening becomes less and less. And the moment comes when you are completely closed in your own ego. Then all sensitivity is lost. Then you are not an opening, and you cannot have a meeting with existence. Then you are almost dead, the ego becomes your grave.
This is the most basic problem. If you solve it, everything is solved. There is no need to seek God. There is no need to seek truth. If the ego is not there, suddenly everything is found, if the ego is not there, you simply come to know that truth has always been around you, without and within. It was the ego which wouldn’t allow you to see it. It was the ego that was closing your eyes and your being. So the first thing to be understood is what this ego is.
A child is born, a child is born without any knowledge, any consciousness of his own self. And when a child is born, the first thing he becomes aware of is not himself. The first thing he becomes aware of is the other. It is natural, because the eyes open outwards; the hand touch others, the ears listen to others, the tongue open outwards, that is what birth means. Birth means coming into this world, the world of outside.
So when a child is born he is born into this world. He opens his eyes, sees others. ‘Other’ means the ‘thou’. He becomes aware of the mother first. Then, by and by, h becomes aware of his own body. That too is the other, that too belongs to the world. He is hungry and he feels the body; his need is satisfied, he forgets the body. This is how a child grows. First he becomes aware of you, thou, the other, and then by and by, in contrast to you, thou, he becomes aware of himself. This awareness is a reflected awareness. He is not aware of who he is. He is simply aware of the mother and what she thinks about him. If she smiles, if she appreciates the child, if she says. “You are beautiful,” if she hugs and kisses him, the child feels good about himself.
Now an ego is born. Through appreciation, love, care, he feels he is good, he feels he is valuable, he feels he has some significance. A center is born, but this center is a reflected center, it is not his real being. He does not know who he is, he simply knows what others think about him. And this is the ego: the reflection __ what others think. If nobody thinks that he is of any use, nobody appreciates him, nobody smiles, then too an ego is born __ an ill ego: sad, rejected, like a wound, feeling inferior, worthless. This too is the ego. This too is a reflection. First the mother __ and the mother means the world in the beginning __ then others will join the mother, and the world goes on growing. And the more the world grows, the more complex the ego becomes, because many others’ opinions are reflected.
The ego is an accumulated phenomenon, a by-product of living with others. If a child lives totally alone he will never come to grow an ego. But that is not going to help, he will remain like an animal. That does not mean that he will come to know the real self, no. the real can be known only through the false, so ego is a must. One has to pass through it. It is a discipline, the real can be known only through the illusion. You cannot know the truth directly: first you have to know that which is not true. First you have to encounter the untrue. Through that encounter you become capable of knowing the truth. If you know the false as the false, truth will dawn upon you.
Ego is a need; it is a social need, it is a social by-product. ‘Society’ means all that is around you __ not you, but all that is around you, all, minus you, is the society, and everybody reflects. You will go to school and the teacher will reflect who you are. You will be in friendship with other children and they will reflect who you are. By and by, everybody is adding to your ego, and everybody is trying to modify it is such a way that you don’t become a problem to the society.
They are not concerned with you, they are concerned with the society. Society is concerned with itself, and that’s how it should be. They are not concerned that you should become a self-knower; they are concerned that you should become an efficient part in the mechanism of the society. You should fit into the pattern, so they are trying to give you and ego that fits with the society. They teach you morality: morality means giving you an ego which will fit with the society. If you are immoral you will always be a misfit somewhere or other.
That’s why we put criminals in the prisons __ not that they have done something wrong, not that by putting them in prisons we are going to improve them, no. they simply don’t fit. They are troublemakers, they have certain types of egos of which the society doesn’t approve. If the society approves, everything is good.
One man kills somebody, he is a murderer, and the same man in wartime kills thousands __ he becomes a great hero. The society is not bothered by a murder, but the murder should be committed for the society __ then it is ok. The society doesn’t bother about morality. Morality means only that you should fit with the society, if the society is at war, then the morality changes. If the society is at peace, then there is a different morality.
Morality is a social politics, it is a diplomacy. And each child has to be brought up in such a way that he fits into society, that’s all, because society is interested in efficient members. Society is not interested that you should attain to self-knowledge. Society is always against religion. Hence, the crucifixion of Jesus, the murder of Socrates __ because they also didn’t fit.
Two types of people don’t fit. One: someone who has developed an anti-social ego; he will never fit. But he can be put on trial, there is that possibility, you can torture that man, you can punish him and he may come to his senses, the torture may be too much and he may be converted. Then there is another type of man who is impossible for the society __ a Jesus. He is not a criminal but he has no ego. How can you make a man who has no ego fit? He looks absolutely irresponsible but he is not: he has a greater commitment to God. He has no commitment to the society. One who is committed to God doesn’t bother; he has a different depth of morality. It doesn’t come from codes, it comes from his self-knowledge.
But then a problem arises, because societies have created their moral codes. Those moral codes are man-made. Whenever a Jesus or a Buddha happens, he doesn’t bother about the man-made conventions. He has a greater commitment; he is involved with the whole. Each moment he decides his response through his awareness, not through conditioning; so nobody knows about him, about what he will do. He is unpredictable.
Societies can forgive criminals but they cannot forgive Jesus and Socrates __ that’s impossible. And these people are almost impossible. You cannot do anything about them because they are not wrong. And if you try to understand them, they will convert you __ you cannot convert them. So it is better to kill them immediately. The moment the society becomes aware it kills them immediately, because if you listen to them there is danger __ if you listen to them you will be converted, and there is no possibility of converting them, so it is better to be completely finished, to have no relationship with them. You cannot put them in prison because there also they will remain in relationship with the society, they will exist, just their existence is too much __ they have to be murdered. And then, when priests take over, then there is no problem. Then pope of the Vatican is part of the society; Jesus never was.
That is the difference between a sect and a religion. Religion is never part of any society, it is universal, it is existential, and very very dangerous. You cannot find a more dangerous man than a religious man, because his revolution is so absolute that there is no possibility for any compromise with him. And because he is so absolutely certain __ he knows what he is doing __ you cannot convert him. And he is infectious: if he is there he will spread like a disease, he will infect many people.
Jesus had to be killed. Christianity can be accepted, but not Christ. What is Christianity? Christianity is society’s effort to replace Christ. Christ is dangerous, so society creates Christianity around him. Christianity is okay, the priest is okay __ the prophet is dangerous, that’s why three hundred religions exist on the earth, how can there be three hundred religions? Science is one. You cannot have a Catholic science and a Protestant science; you cannot have a Mohammedan science and a Hindu science. Science is one __ how can religions be three hundred?
Truth cannot be sectarian. Truth is one and universal, only one religion exist, Buddha belongs to that religion, Jesus belongs to that religion, Krishna, Mohhamed, they all belong to that religion. And then there are three hundred religions __ these are false religions, these are tricks the society has played with you, these are substitutes, imitations.
Look: Jesus is crucified on the cross, and what is the pope of the Vatican doing? He has a gold cross around his neck. Jesus is hung on the cross, and around the pope’s neck the cross is hanging, and it is a gold cross. Jesus had to carry his own cross; that cross was not golden, how can crosses be golden? His was very very heavy. He fell while carrying it on the hillock of Golgotha, under the weight he fell, he fainted. Have you seen any priest fainting under the weight of the golden cross? No, it is false substitute, it is a trick. Now this is no longer religion, this is part of the social politics. Christianity is politics Hinduism is politics, Buddhism is politics. Buddha, Jesus, Krishna, they are not social at all. They are not anti-social __ they are beyond society.
So there are two dangers for the society: anti-social people, criminals; you can tackle them. They may be dangerous but something can be done about them; they are not dangerous. Then there is a group of people which is beyond society. They are impossible, you cannot change them, they will not be ready to make any compromise.
The society creates an ego because the ego can be controlled and manipulated. The self can never be controlled and manipulated. Nobody has ever heard of the society controlling a self __ not possible. And the child needs a center; the child is completely unaware of his own center. The society gives him a center, and the child is by and by convinced that this is his center, the ego that society gives.
A child goes back to his home. If he has comes first in his class, the whole family is happy. You hug and kiss him and you take the child on your shoulders and dance and you say, “what a beautiful child! You are a pride for us.” You are giving him an ego, a subtle ego. And if the child goes home dejected, unsuccessful, a failure, he couldn’t pass, or he has just been on the back bench, then nobody appreciates him and the child feels dejected. He will try hard next time, because the center feels shaken.
Ego is always shaken, always in search of food, that somebody should appreciate it. That’s why you are continuously ask for attention. That’s why ego has always been a misery. If the husband comes into the room and doesn’t look at his wife, there is trouble. If he is more interested in his newspaper there is trouble __ how dare you be more interested in the newspaper when your wife is there? If a man is very very great, then his wife is always a problem. The contrary will also be so: if a wife is very very great, her husband will be a problem. Ask the wives of great men __ because a great man has many deeper things to do. A Socrates,,,, he was more interested in meditation than in his wife, and that was a wound. Socrates’ wife was continuously nagging. He was more attentive to somewhere else __ “something is more important than me?” __ and this shakes the ego.

I have heard: Mulla Nasruddin and his wife were coming out from a cocktail party, and Mulla said, “Darling has anybody ever said to you how fascinating, how beautiful, how wonderful you are?”
His wife felt very very good, was very happy. She said, “I wonder why nobody has ever told me this?”
Nasruddin said, “Then from where did you get this idea?”

You get the idea of who you are from others. It is not a direct experience, it is from others that you get the idea of who you are. They shape your center. This center is false. You carry your real center __ that’s nobody’s business; nobody shapes it, you come with it, you are born with it.
So you have two centers. One center you come with, which is given by existence itself; that is the self. And the other center, which is created by the society, is the ego; it is a false thing. And it is a very great trick: through the ego the society is controlling you. You have to behave in a certain way, because only then does the society appreciates you, you have to walk in a certain way, you have to laugh in a certain way, you have to follow certain manners, a morality, a code. Only then will the society appreciates you, and if it doesn’t, your ego will be shaken.
And when the ego is shaken you don’t know where you are, who you are. The others have given you the idea. That idea is the ego.”

Osho, Returning To The Source, pp 101-107

2 Comments

Filed under Attitude, Education, Ego, Information, IntellectualSkills, Mediatation, Ontology, Osho, Psychology

دليل روانشناختي اينكه هركسي ميل دارد آني باشد كه نيست…

خودبودن
باگوان عزيز، چرا هركس ميل دارد كسي كه نيست باشد؟
دليل روانشناختي اين تمايل چيست؟

نارندراNarendra ، همه از همان كودكي مورد سرزنش واقع شده اند. هرعمل كودك كه خودانگيخته و از روي تمايلاتش باشد، مورد پذيرش نيست. مردم، آن جمعيتي كه كودك در آن بايد رشد كند، مفاهيم و آرمان هاي خودش را دارد.
اين كودك است كه بايد با آن مفاهيم و آن آرمان ها خودش را وفق دهد. كودك موجودي ناتوان است.
آيا تاكنون در اين مورد انديشيده اي؟ ___ كودك انسان ناتوان ترين كودك در تمام خانواده ي حيوانات است.
تمام حيوانات مي توانند بدون حمايت والدين و جمعيت بقا يابند، ولي كودك انسان نمي تواند بدون حمايت ديگران زنده بماند، بي درنگ خواهد مرد. او ناتوان ترين مخلوق در دنيا است __ بسيار آسيب پذير و شكننده است.
طبيعي است كه كساني كه در قدرت هستند قادراند تا كودك را به هر ترتيب ممكن شكل بدهند.
بنابراين همه چيزي شده اند كه هستند، مخالف خودشان!
دليل روانشناختي اينكه هركسي ميل دارد آني باشد كه نيست، همين است.
همه در وضعيت شكاف شخصيتيschizophrenic به سر مي برند . هيچكس هرگز مجاز نبوده تا خودش باشد.
به هركس تحميل شده تا كسي باشد كه از بودن آن، خوشحال نيست.
بنابراين، همانطور كه شخص رشد مي كند و روي پاي خودش مي ايستد، شروع مي كند به تظاهركردن به خيلي چيزها كه ميل داشته در واقع بخشي از وجودش باشد. ولي در اين دنياي ديوانه، او از اين تمايل طبيعي منع شده است. به او تحميل شده تا مانند ديگري و ديگران باشد__ كسي كه او نيست. او اين را مي داند. همه اين را مي دانند __ كه به او تحميل شده كه پزشك شود يا مهندس شود، او با زور و فشار يك سياست كار شده يا يك جاني و يا يك گدا.
انواع فشارها در جامعه وجود دارد. در بمبئي مردمي وجود دارند كه تمام كسب آنان اين است كه كودكان را مي دزدند و آنان را افليج ، كور يا چلاق مي كنند و وادارشان مي كنند تا گدايي كنند و هرروز عصر، تمام پولي را كه جمع كرده اند به آنان بدهند. آري، به آنان خوراك داده مي شود و پناهگاهي دارند. از آنان همچون يك كالا بهره كشي مي كنند،
آنان موجودات انساني نيستند. اين يك افراط است، ولي اين به درجات كم يا زياد براي هر انسان روي مي دهد.
هيچكس با خودش راحت نيست.
در مورد يك جراح بسيار معروف شنيده ام كه در سن بازنشستگي بود. دانشجويان و همكاران بسياري داشت. در ميهماني بازنشستگي او، همه ي آنان جمع شده بودند و مي رقصيدند و آواز مي خواندند و خوش بودند. ولي او در گوشه اي تاريك غمگين ايستاده بود.
دوستي نزد او رفت و گفت، ” شما را چه مي شود؟ ما جشن گرفته ايم و شما در اين گوشه غمگين ايستاده ايد.
آيا نمي خواهيد بازنشسته شويد؟
شما هفتادوپنج سال داريد. پانزده سال پيش مي بايد بازنشسته مي شديد. ولي چون جراح بسيار قابلي هستيد، حتي در اين سن نيز كسي رقيب شما نيست. اينك با خيال راحت و با آسودگي بازنشسته شويد!”
او گفت، “در همين فكر بودم. اندوه من به اين سبب است كه والدينم مرا مجبور كردند كه جراح شوم. من مي خواستم يك آواز خوان بشوم و من عاشق اين بودم. حتي اگر يك آوازه خوان خيابان گرد مي شدم، دست كم خودم بودم. اينك يك جراح مشهور در دنيا هستم، ولي خودم نيستم. وقتي مردم مرا به عنوان يك جراح تحسين مي كنند، طوري گوش مي دهم كه گويي كس ديگري را تحسين مي كنند. من جايزه هايي برده ام و تشويق نامه هاي بسيار دارم ولي هيچكدام زنگ خوشحالي را در قلبم به صدا در نمي آورند ___ زيرا اين من نيستم. من فقط مي خواستم يك نوازنده ي فلوت باشم، حتي اگر مجبور مي شدم در خيابان گدايي كنم. ولي در آن صورت خوشبخت مي بودم.”
در اين دنيا فقط يك خوشبختي وجود دارد و آن خودبودن است.
و چون هيچكس خودش نيست، همه تلاش دارند تا پنهان كنند __ نقاب ها، تظاهرها و نفاق ها. آنان از آنچه كه هستند شرمگين اند.
ما اين دنيا را يك بازار كرده ايم نه يك باغ زيبا تا هركس مجاز باشد گل وجود خويشتن را به آن باغ آورد. ما گل مريم را وادار ساخته ايم تا گل سرخ به بار آورد ___ حالا گل مريم ازكجا گل سرخ بياورد؟ آن گل هاي سرخ، مصنوعي خواهند بود و گل هاي مريم، در اعماق دلشان خواهند گريست و شرمسار خواهند بود كه ” ما به قدر كافي شهامت نداشته ايم تا برعليه جمعيت عصيان كنيم.
آنان گل هاي مصنوعي را بر ما تحميل كرده اند و ما گل هاي واقعي خودمان را داريم كه عصاره هايمان براي آن جاري هستند. ولي قادر نيستيم تا گل هاي واقعي خود را نشان بدهيم.”
به شما همه چيز آموخته اند، ولي نياموخته اند تا خودتان باشيد.
اين زشت ترين نوع جامعه است زيرا همه را رنجور ساخته است.
در مورد يك استاد ادبيات در دانشگاه شنيده ام كه از دانشگاه بازنشسته مي شد. تمام استادهاي دانشگاه و دوستانش گردهم آمده بودند تا بازنشستگي او را جشن بگيرند. ولي ناگهان متوجه شدند كه او گم شده است.
يكي از دوستانش كه وكيل بود درپي او رفت… شايد به باغ رفته باشد.
ولي آنجا چه مي كرد؟ زير درختي نشسته بود.
اين وكيل نزديك ترين و قديمي ترين دوست او بود. از او پرسيد، “اينجا چه مي كني؟”
او گفت، ” اينجا چه مي كنم؟ يادت مي آيد پنجاه سال پيش را؟__ نزد تو آمدم و گفتم كه مي خواهم زنم را به قتل برسانم؟
و تو گفتي« چنين كاري نكن وگرنه پنجاه سال در زندان خواهي بود.» در اين فكر هستم كه اگر به حرف تو گوش نداده بودم، امروز از زندان بيرون آمده بودم و آزاد بودم.
من چنان خشمگين هستم كه گاهي اوقات ميل پيدا مي كنم …. چرا دست كم، تو را نكشم؟! اينك من هفتادوپنج سال دارم.
حتي اگر مرا به پنجاه سال زندان محكوم كنند، نمي توانند مرا پنجاه سال در زندان نگه دارند. من ظرف پنج يا هفت سال خواهم مرد. ولي تو يك دوست نبودي، تو ثابت كردي كه بزرگترين دشمن من هستي!”
بودن آنگونه كه نمي خواهي باشي، بودن با كسي كه نمي خواهي با او باشي و انجام كاري كه نمي خواهي انجام بدهي، پايه و اساس تمام مصيبت هاي شماست.
و جامعه از يك سو ترتيبي داده كه همه رنجور باشند و از سويي ديگر همان جامعه از شما انتظار دارد كه رنج خود را نشان ندهيد ___ دست كم نه در حضور جمع، نه آشكارا. اين يك امر خصوصي است!
جامعه رنج را آفريده است ___ و اين در واقع، به همه مربوط است، نه اينكه يك امر خصوصي باشد. همان جامعه كه تمام دلايل مصيبت را در تو خلق كرده، نهايتاً به تو مي گويد، “رنج تو مربوط به خودت است، ولي وقتي بيرون مي آيي، با لبخند بيرون بيا. چهره ي مصيبت بارخودت را به مردم نشان نده!”
و اين را آداب معاشرت و فرهنگ مي خوانند. اين در اساس، نفاق است.
و تا زماني كه فرد تصميم نگيرد كه، “من خودم خواهم بود، به هر قيمتي. چه مورد سرزنش باشم، چه قبولم نكنند و به من احترام نگذارند…..
همه چيز خوب است ولي من نمي توانم تظاهر كنم كه كس ديگري هستم.” اين تصميم و اين اعلام ___ اين اعلام آزادي، آزادي از وزنه ي جمع، ___ به وجود طبيعي تو، به فرديت تو زايشي دوباره مي بخشد.
آنگاه نيازي به نقاب نداري. آنگاه مي تواني به سادگي خودت باشي، درست همانطور كه هستي.
ولحظه اي كه بتواني فقط خودت باشي، آرامشي عظيمي كه وراي ادراك است تو را فرا خواهد گرفت.
ا

وشو، زبان از يادرفته ي دل: فصل اول، پرسش دوم

Leave a comment

Filed under Attitude, Education, Ego, FactScience, Information, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

در هنگام بحران های بزرگ، همیشه اشراق زیاد رخ داده است


گفته شده که در زمان فشار های بزرگ __ اجتماعی، اقتصادی، مذهبی __ خیر عظیمی ممکن می گردد. آیا این پدیده بازتابی از حالت ما در پونا است که در حضور شما تجربه می کنیم؟

آری، زمان بحران زمانی بسیار پرارزش است. وقتی که همه چیز جا افتاده باشد و هیچ بحرانی وجود ندارد، چیزها مرده هستند. وقتی که هیچ چیز تغییر نکند و چنگال کهنگی کاملاٌ جا افتاده باشد، تغییر دادن خود تقریباٌ ناممکن است. وقتی همه چیز در اغتشاش است و هیچ چیز ایستا نیست، هیچ امنیتی وجود ندارد و هیچکس نمی داند که لحظه ی بعد چه روی خواهد داد __ در چنین لحظه ی از اغتشاش __ تو آزاد هستی، می توانی تغییر کنی. می توانی به درونی ترین هسته ی وجودت دست پیدا کنی.
درست مانند یک زندان است: وقتی همه چیز جا افتاده باشد، برای زندانیان تقریباٌ غیرممکن است که از آن بیرون بزنند و از زندان بگریزند. ولی فقط فکر کن: یک زلزله آمده است و همه چیز مختل شده و هیچکس نمی داند که نگهبانان کجا هستند و کسی نمی داند که زندانبان کجاست و قوانین ازبین رفته اند و هرکس در پی کار خودش می دود __ در این موقع، اگر زندانی قدری هشیار باشد می تواند به راحتی فرار کند. اگر او احمق باشد، فقط آنوقت است که فرصت را از دست خواهد داد.
وقتی جامعه در پریشانی است و همه چیز بحرانی است و اغتشاش حاکم است __ این زمانی است که اگر بخواهی می توانی از زندان فرار کنی. بسیار آسان است زیرا هیچکس مراقب تو نیست و کسی در تعقیب تو نیست. تو تنها رها شده ای. اوضاع چنان است که هرکسی متوجه به کار خودش است __ کسی به تو نگاه نمی کند: زمان مناسب است. این لحظه را از دست نده.
در هنگام بحران های بزرگ، همیشه اشراق زیاد رخ داده است. وقتی که جامعه جاافتاده است و عصیانگری، رفتن به فراسو و اطاعت از قوانین تقریباٌ ناممکن باشد، رسیدن به اشراق بسیار بسیار دشوار است __ زیرا اشراق یعنی آزادی . درواقع، اشراق یعنی دورشدن از جامعه و فرد شدن. جامعه فردها را دوست ندارد، آدم آهنی ها را دوست دارد که فقط مانند فرد به نظر می رسند ولی فردیت ندارند. جامعه وجود انسان های اصیل را دوست ندارد. جامعه دوستدار نقاب ها است و افراد متظاهر و منافق را دوست دارد ولی نه اشخاص واقعی را، زیرا یک شخص واقعی همیشه موجب دردسر است. شخص واقعی همیشه یک شخص آزاد است. نمی توانی چیزی را بر او تحمیل کنی، نمی توانی از او یک زندانی درست کنی، نمی توانی او را به بردگی بکشانی. او مایل است تا جانش را بدهد ولی نمی خواهد که آزادی اش را از کف بدهد. آزادی برای او از خود زندگی باارزش تر است. آزادی برای او ارزشی والاتر دارد. برای همین است که ما در هندوستان والاترین ارزش ها را موکشا moksha و نیروانا nirvana خوانده ایم: آزادی تمام، آزادی مطلق.
هرگاه جامعه در هرج و مرج است و هرکسی به کار خودش مشغول است __ باید که سرگرم کار خودش باشد __ فرار کن. در آن لحظه درهای زندان باز هستند؛ حفره های بسیاری در دیوارها وجود دارند؛ نگهبانان سرگرم انجام وظیفه نیستند __ فرد می تواند به آسانی فرار کند.
همین اوضاع در زمان بودا در بیست و پنج قرن پیش وجود داشت. این همیشه در یک دایره می چرخد. این چرخه در بیست و پنج قرن کامل می گردد. درست مانند چرخش یک سال که تابستان پس از یک سال فرا می رسد، یک چرخه ی بیست و پنج قرنی وجود دارد. همیشه پس از بیست و پنج قرن، پایه های کهنه ازبین می روند و جامعه باید پایه های جدید پی ریزی کند. تمام عمارت و ساختار بی ارزش می شود و باید تخریب شود. آنوقت تمام نظام های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و مذهبی مختل می شوند. ساختاری تازه باید زاده شود: این یک درد زایمان است.
دو امکان وجود دارد. یک: امکان دارد که شروع کنی به تعمیرات ساختار کهنه و درحال فروپاشی: می توانی یک خادم اجتماعی بشوی و شروع کنی به تثبیت چیزهای موجود. آنوقت ازدست می دهی، زیرا هیچ کاری نمی توان کرد: جامعه در حال مرگ است. هرجامعه ای یک طول عمر دارد و هر فرهنگی یک طول عمر مشخص دارد. مانند کودکی که زاده می شود و ما می دانیم که کودک جوان خواهد شد و پیر خواهد شد و خواهد مرد __ هفتاد سال، هشتاد سال و نهایتاٌ صد سال __ هر جامعه ای نیز زاده می شود، جوان می شود، پیر می گردد و باید که بمیرد. هر تمدنی که زاده شده باید بمیرد. این لحظات بحرانی لحظات مرگ قدیم است و کهنه؛ لحظات زایش موجودی تازه. نباید اهمیت بدهید؛ نباید از ساختار کهنه حمایت کنی __ خواهد مرد. اگر به حمایت از گذشته و کهنه ادامه بدهی، شاید در زیر آن درهم بشکنی و له بشوی. این یک امکان است که تو به حمایت از ساختار کهنه ادامه دهی. این کار نخواهد کرد. تو فرصت را از دست داده ای.
سپس امکان دیگری هست: شاید یک انقلاب اجتماعی را شروع کنی تا چیز تازه ای بیاوری. آنوقت نیز باردیگر فرصت را از کف خواهی داد، زیرا آن چیز جدید خودش خواهد آمد. نیازی نیست تو آن را بیاوری. تازه خودش خواهد آمد __ نگرانش نباش؛ یک انقلابی نباش. تازه خواهد آمد. اگر کهنه رفته باشد هیچکس نمی تواند با زور آن را بازگرداند و اگر تازه وجود داشته باشد و زمانش رسیده باشد و نوزاد در رحم پخته شده باشد، نوزاد متولد خواهد شد. نیازی به عمل سزارین نیست. کودک زاده خواهد شد؛ نگرانش نباش. انقلاب خودش رخ خواهد داد، یک پدیده ی طبیعی است. نیازی به انقلابیون ندارد. نیازی نیست آن شخص را بکشی: او خودش خواهد مرد. اگر شروع کنی به راه انداختن انقلاب اجتماعی __ یک کمونیست می شوی، یک سوسیالیست می شوی __ نکته را از دست خواهی داد.
این ها دو امکان هستند که در آن می توانی نکته را از دست بدهی. و یا اینکه می توانی از این زمان بحران استفاده کنی و متحول شوی: از آن برای رشد فردی خود استفاده کن. هیچ چیز مانند لحظه ای بحرانی در تاریخ نیست: همه چیز در تنش است و همه چیز شدت دارد و همه چیز به یک لحظه ی اوج رسیده است و از آنجا است که چرخ شروع به چرخیدن خواهد کرد. از این استفاده کن، از این فرصت استفاده کن و دگرگون شو. برای همین است که من روی انقلاب فردی تاکید دارم.
یوگا: ابتدا و انتها جلد پنجم / فصل دهم

Leave a comment

Filed under Attitude, Education, Ego, FactScience, Information, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Politicians, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

…اشو: عشق را فقط مي توان بخشید


……………. زندگي را سرشار از عشق كنيد. ولي خواهيد گفت، “ما هميشه عشق مي ورزيم.”
و من به شما مي گويم كه شما به ندرت عشق مي ورزيد.
شايد اشتياق عشق را داشته باشيد، ولي بين او دو تفاوتي بس عظيم وجود دارد.
عشق ورزيدن و نياز به عشق داشتن دوچيز كاملاً متفاوت هستند.
بيشتر ما در تمام زندگي همچون كودكاني باقي مي مانيم، زيرا همه دنبال عشق هستند.
عشق ورزيدن چيزي بسيار اسرارآميز است و اشتياق عشق را داشتن چيزي بسيار بچه گانه.
كودكان خردسال عشق مي خواهند، وقتي مادر به آنان عشق مي دهد، رشد مي كنند. آنان همچنين از ديگران نيز عشق مي خواهند و خانواده به آنان عشق مي دهد. سپس وقتي بزرگ شدند، اگر شوهر باشند، از زنانشان عشق مي خواهند و اگر زن باشند، از شوهرانشان عشق مي خواهند.
و هركس كه خواهان عشق باشد در رنج است، زيرا عشق چيزي نيست كه بتوان آن را خواست.
عشق را فقط مي توان داد. در خواستن عشق، تضميني وجود ندارد كه بتواني آن را به دست آوري.
و اگر آن شخصي كه از او تقاضاي عشق داري، او نيز از تو انتظار عشق را داشته باشد، مشكل ايجاد خواهد شد.
مانند ملاقات دو گدا است كه باهم و از هم، گدايي مي كنند.
در تمام دنيا زنان و شوهران مشكلات ازدواج را دارند و تنها دليل آن اين است كه هردو از هم توقع عشق دارند، ولي قادر به دادن عشق نيستند.
قدري در اين مورد فكر كن __ نياز پيوسته تو براي عشق.
مي خواهي كسي دوستت داشته باشد و اگر عاشقت باشد، احساس خوبي داري. ولي آنچه كه نمي داني اين است كه ديگري فقط به اين دليل دوستت دارد كه مي خواهد تو عاشق او باشي. درست مانند اين است كه كسي براي صيد ماهي طعمه بگذارد:
او طمعه را براي خوراك دادن به ماهي پرتاب نمي كند، براي صيد ماهي پرتاب مي كند.
او نمي خواهد آن خوراك را به ماهي بدهد، او فقط براي اين چنين مي كند كه آن ماهي را صيد كند.
تمام افرادي كه در اطرافتان مي بينيد كه عاشق هستند فقط طعمه مي اندازند تا عشق به دست آورند.
براي مدتي طعمه را مي اندازند، تا وقتي كه آن ديگري شروع كند به اين احساس كه امكان گرفتن عشق از اين شخص وجود دارد. آنگاه او نيز قدري عشق نشان خواهد داد تا زماني كه به اين نتيجه برسند كه هردو گدا هستند!
آنان اشتباهي اساسي مرتكب شده اند: هريك مي پنداشته كه ديگري پادشاه است.
و به زمان خودش هريك تشخيص مي دهد كه هيچ عشقي از ديگري دريافت نمي كند، آنگاه اصطكاك شروع مي شود.
براي همين است كه زندگي زناشويي به نظر جهنم مي آيد، زيرا همه ي شما خواهان عشق هستيد،
ولي نمي دانيد چگونه عشق بدهيد. اين اساس تمام دعوا هاست. تا زماني كه چيزي كه من مي گويم اتفاق نيفتد، رابطه ي بين زن و شوهر هرگز هماهنگ نخواهد شد، مهم نيست كه چقدر آن را تنظيم كنيد و چه نوع ازدواجي داشته باشيد و مهم نيست كه قوانين اجتماعي چه بگويند.
تنها راه بهتر ساختن رابطه اين است كه درك كنيد عشق چيزي دادني است و نمي توان آن را درخواست كرد.
عشق را فقط مي توان داد. هرآنچه كه دريافت مي كني تنها يك بركت است، پاداش عشق ورزي نيست.
عشق را فقط بايد داد و هرآنچه كه دريافت مي كني فقط يك بركت است، يك پاداش نيست.
و حتي اگر هيچ چيز دريافت نكني، هميشه خوشحال هستي كه قادر به دادن عشق بوده اي.
اگر زن و شوهر به جاي درخواست عشق شروع كنند به دادن عشق، زندگي مي تواند برايشان بهشت شود.
و دنيا چنان اسرارآميز است كه اگر آنان از خواستن عشق دست بردارند و بيشتر عشق بدهند، عشق بيشتري دريافت خواهند كرد و اين راز را تجربه خواهد كرد. و هرچه بيشتر عشق بورزند، كمتر درگير سكس مي شوند…………..

Leave a comment

Filed under Education, Ego, FactScience, Information, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

چون علم دانشي بدون عشق است هميشه در خدمت مرگ قرار دارد، نه در خدمت زندگي

اوشوي عزيز، در غرب مردم بسياري مشغول آفرينش علم يا فن آوري اشراق هستند.
يقين است كه نياز و جود دارد، ولي شما اين امكان را چگونه مي بينيد؟
آيا بدون رسيدن به حالت اشراق، اين مشغوليتي غيرمسئولانه است؟
آيا روش آريكا Arica رويكردي معتبر است؟

نخستين واساسي ترين نكته اي كه بايد به ياد داشت اين است كه اشراق هرگز نمي تواند فن آوري technology داشته باشد. طبيعت آن چنين است كه غير ممكن است. ولي غرب شيفته ي فن آوري است، بنابراين هرچه كه به چنگ غرب بيفتد، آن را به فن آوري تنزل مي دهد. فن آوري يك وسواس شده است. براي دنياي بيرون، علم رويكردي معتبر است، ولي ناقص است‘ تنها رويكرد نيست بلكه فقط يكي از رويكردهاست. شعر همانقدر معتبر است كه علم هست. علم، دانش بدون عشق است و خطرش در همين است.
چون علم دانشي بدون عشق است هميشه در خدمت مرگ قرار دارد، نه در خدمت زندگي.
بنابراين، تمام پيشرفت هاي علمي، انسان را به سوي يك خودكشي جهاني پيش مي برد. روزي وقتي كه انسان خودكشي كرد __ جنگ جهاني سوم ___ سوسك ها خواهند پنداشت، “براي بقا يافتن، ما مناسب ترين هستيم.” يك داروين، يك سوسك/داروين اثبات خواهد كرد، “ما مناسب ترين هستيم، زيرا كه بقا يافته ايم.” __ اصل بقاي شايسته ترين گونه!
انسان دست به خودكشي زده است، خودش را نابود كرده است.
دانش بدون عشق خطرناك است، زيرا خود ريشه اش مسموم است.
عشق تعادل را نگه مي دارد، هرگز به دانش اجازه نمي دهد زياد پيشروي كند، بنابراين هرگز مخرب نمي شود. علم، دانش بدون عشق است ___ خطرش در همين است.
يكي از روش هاي معتبر است: شيئ ، ماده را مي توان بدون عشق شناخت، نيازي به عشق ندارد. ولي زندگي فقط ماده نيست، زندگي سرشار از چيزي بسيار ماورايي است. آن چيز ماورايي است كه كسر است. و آنگاه علم، رفته رفته و خودكار به فن آوري تبديل مي شود. و چيزي مكانيكي مي شود. بيشتر وسيله اي مي شود براي بهره كشي از طبيعت و دستكاري كردن طبيعت. علم از همان آغاز در اين فكر بوده كه چگونه طبيعت را فتح كند. اين فكري احمقانه است.
ما از طبيعت جدا نيستيم، چگونه مي توانيم آن را فتح كنيم؟ ما طبيعت هستيم، پس چه كسي مي خواهد چه كسي را فتح كند؟ ___ مسخره است. با اين حماقت، علم بسيار ويرانگر گشته است: تمام طبيعت ازبين رفته است، جو زمين مسموم شده است: هوا، آب، درياها همه چيز آلوده شده است. تمام هماهنگي طبيعت درحال نابودي است، محيط زيست انسان پيوسته در حال نابودشدن است.
لطفاً به ياد داشته باشيد __ كافي است، بيشتر از كافي است!
علم را متوجه درون نكنيد. اگر كاربرد روش علمي براي طبيعت بيروني چنين فاجعه آور بوده، براي طبيعت درون بيشتر فاجعه آفرين خواهد بود__ زيرا به سمت امور ظريف تر حركت مي كني. حتي براي طبيعت بيروني نيز به نوعي متفاوت از دانش نياز است، دانشي كه در عشق ريشه داشته باشد. ولي براي دروني ترين هسته ي وجود، براي آن ظريف ترين و آن ماورايي، ابداً به دانش نيازي نيست. به معصوميت نياز است، معصوميتي همراه با عشق ___ آنگاه درون را خواهي شناخت ، آنگاه وجود داخلي خودت را خواهي شناخت.
ولي غرب شيفته ي فن آوري است. به نظر مي آيد كه فن آوري درمورد طبيعت موفق گشته است: “ما قوي تر شده ايم.” ما قوي تر نشده ايم! تمام اين فكر فقط يك دروغ است: ما قوي تر نشده ايم. ما هر روز ناتوان تر مي شويم، زيرا منابع طبيعي در حال تمام شدن هستند. دير يا زود زمين تهي خواهد شد، چيزي در آن نخواهد روييد. ما قوي تر نمي شويم، ما هر روز ضعيف تر و ضعيف تر و ضعيف تر مي شويم. ما در بستر مرگ قرار گرفته ايم.
شيوه اي كه انسان با طبيعت رفتار مي كند، بشريت بيش از پنجاه سال ديگر ___ شصت سال و يا نهايتاً صد سال، كه چيزي نيست ___ دوام نخواهد داشت. اگر جنگ جهاني سوم واقع نشود، آنگاه ما مرتكب يك خودكشي آهسته مي شويم.
ظرف يكصد سال بشريت ازبين خواهد رفت، حتي اثري از آن باقي نخواهد ماند. و انسان نخستين موجودي نيست كه محو خواهد شد: حيوانات بسيار ديگري ، حيواناتي بسيار قوي از روي زمين محو شده اند. آن ها روي زمين مي گشتند، حاكم زمين بودند، بزرگتر از فيل بودند. آن ها ديگر در هيچ كجا يافت نمي شوند. آن ها فكر مي كرده اند كه خيلي قوي شده اند: آن ها قوي هيكل بودند، با انرژي عظيم. ولي زمين نتوانسته بود براي آن ها خوراك فراهم كند.
آن ها بزرگ و بزرگتر و بزرگتر شدند، ولي لحظه اي فرارسيد كه ديگر زمين نمي توانست براي آن ها خوراك فراهم كند __ آن ها مجبور شدند كه بميرند.
براي انسان نيز چنين روي مي دهد: او مي پندارد كه قوي و قوي تر مي شود. انسان مي تواند به كره ي ماه برسد…. ولي او زمين را نابود مي كند. او تمامي امكان زندگي در آينده را ازبين برده است. بشريت به آهستگي درحال محو شدن است.
لطفاً فن آوري خود را متوجه درون نكنيد: به اندازه ي كافي خسارت زده ايد! اشراق نمي تواند به سطح فن آوري تنزل يابد.
پس نخستين نكته: سفر دروني، سفري معصومانه است، به دانش ربطي ندارد، يقيناً به علم مربوط نيست و مطلقاً با فن آوري نسبتي ندارد. بيشتر به عشق، معصوميت و به سكوت تعلق دارد. مراقبه در واقع يك تكنيك نيست.
چون شما چيزي جز تكنيك را درك نمي كنيد، من عبارت “تكنيك” را به كار مي برم. وگرنه، مراقبه ابداً يك تكنيك نيست. مراقبه چيزي نيست كه انجامش بدهي. مراقبه حالتي است كه دست مي دهد، درست مانند عشق. مراقبه چيزي است كه مي تواني در آن باشي، ولي نمي تواني انجامش بدهي. با انجام دادن، متوقف مي شود.
بي عملي non-doingچگونه مي تواند فن آوري داشته باشد؟ فن آوري در مورد عمل كردن مصداق دارد: بايد عملي انجام دهي. مراقبه كاري نيست كه انجامش بدهي. مراقبه وجود دارد، تنها زماني كه انجام دهنده رفته است و تو كاملاً آسوده هستي و هيچ كاري نمي كني، در يك رهاشدگي و استراحت عميق….. مراقبه در اينجا وجود دارد. آنگاه مراقبه شكوفا مي گردد.
مراقبه يعني شكوفايي وجود تو. ربطي به شدن becoming ندارد.
مراقبه يك دستاورد نيست، يك بهترشدن نيست، بلكه فقط بودن آن چيزي است كه پيشاپيش هستي. چه تكنيكي مورد نياز است؟ مردم احمق هستند، براي همين است كه بايد در مورد تكنيك سخن گفت! اگر درك كني، نيازي به هيچ چيز نيست.
فقط كافي است كه ساكت باشي و فقط خودت باشي و در هيچ جهتي حركت نكني، ابداً حركت نكني و آنگاه بركت را خواهي ديد، مراقبه را خواهي شناخت. وقتي كه اين مراقبه چنان جريان خودانگيخته اي شود كه حتي نيازي نداشته باشي در گوشه اي در حالتي خاص بنشيني، وقتي كه نيازي نداشته باشي براي آن به گوشه اي خلوت در خانه بروي كه كسي مزاحمت نباشد، وقتي كه اين مراقبه در بازار نيز در تو وجود داشته باشد، در حال حرف زدن، راه رفتن، كاركردن و غذاخوردن نيز در تو وجود داشته باشد، وقتي كه هميشه در وجودت باشد و حتي در حال خوابيدن نيز در تو وجود داشته باشد__ آن را احساس مي كني و مانند نفس كشيدن يا تپش قلبت شده باشد ___ اين چيزي است كه كبير آن را ساهاج سامادي يا سرور خودانگيخته مي خواند.
اين به تكنيك نيازي ندارد، فقط به خودانگيختگي نياز دارد، فقط به طبيعي بودن نياز دارد، فقط به ساده بودن نياز دارد.
بنابراين به شما مي گويم: خوشا به حال جاهلان، زيرا كه ملكوت الهي از آن ايشان است.
معصوم و نادان شويد. دانش آلوده باقي نمانيد.
ولي در غرب چنين روي مي دهد: اينك آنان مي كوشند كه ذهن را دستكاري كنند و مكانيسم هايي براي دستكاري كردن ذهن ايجاد مي كنند. اين از علم بسيار خطرناك تر خواهد بود. زيرا وقتي كه بداني ذهن انسان را چگونه دستكاري كني، او را به سطح يك دستگاه خودكار تنزل داده اي: اين چيزي است كه اتفاق خواهد افتاد. وقتي كه بداني انسان و ذهنش قابل دستكاري شدن هستند و مي توان آن را تماماً دستكاري كرد، آنگاه تمامي آزادي انسان و فرديت او ازبين خواهد رفت. آنگاه مي توان بدون اطلاع تو در سرت الكترود كار گذاشت و تو را از دهلي، از مسكو و از واشنگتن دستكاري كرد… از پايتخت. مي توان فقط با امواج راديويي تو را دستكاري كرد. مي توان به تمامي كشور فرمان داد و هيچكس نخواهد ديد كه اين فرمان از كجا آمده است ___ از درون خودت آمده است. يك الكترود وجود دارد و فقط از طريق امواج راديويي مي توان به تو دستور داد و تو اطاعت خواهي كرد. تمام آزادي انسان ازبين خواهد رفت.
مي توان هرلحظه تو را هيپنوتيزم كرد. مي توان هرلحظه روانت را به هر طريق گردش داد و تو باور خواهي كرد، بسيار واقعي خواهد نمود ___ و اين از درون خودت خواهد آمد.
آنگاه از دهلي، از مسكو، از واشنگتن، از لندن و از پايتخت ها….. نيازي به نگهداري نيروي پليس و نيروي قضايي نيست: اين ها بسيار پرهزينه و غيراقتصادي هستند. اين ها همچون گاري دستي هستند__ نيازي به اين ها نيست. فن آوري بهتري در دسترس است، نيازي نيست اين تعداد مردم را براي ايجاد و حفظ قانون نگه داشت، حتي نيازي به كشيش نيست تا به تو اخلاق و دين بياموزد. دستورات فقط از پايتخت صادر مي شوند: كه شما همگي خوشبخت هستيد ___ و همه احساس خوشبختي خواهند كرد‘ كه همگي شما راضي هستيد __ و همه احساس رضايت خواهند كرد. شايد در حال مرگ باشي، شايد از گرسنگي در حال تلف شدن باشي، ولي احساس رضايت خواهي كرد! شايد از درد و رنج در بستر مرگ قرار داشته باشي، ولي اگر تلقيني صادر شود كه تو خوشبخت هستي و مرگ وجود ندارد، باور خواهي كرد كه خوشبخت هستي و مرگي وجود ندارد! و اين از درون خودت خواهد آمد.
اين چيزي است كه دلگادو Delgado پيشنهاد مي كند كه روزي انجام دهد و او مي گويد، “آنگاه انسان خوشبخت خواهد بود و هيچكس بدبخت نخواهد بود.” __ ولي اين خوشبختي واقعي نخواهد بود.
سپس مكانيسم هايي وجود دارند كه با استفاده از تحريك الكتريكي مي توانند در ذهنت امواج آلفا ايجاد كنند. اين خطرناك است، زيرا به تو اجازه نخواهد داد كه واقعيت را ببيني. و اين امواج آلفا از بيرون خلق مي شوند، واقعي نخواهند بود، حقيقي نخواهند بود. و خداوند ناپديد خواهد شد، آنگاه نيازي به خداوند نخواهد بود. تو بدبخت نيستي، پس چرا به دنبال خوشبختي باشي؟ و تو جزم ها را باور خواهي داشت __ هرگونه جزمي كه وجود داشته باشد و سياست كارها و كشيشان تو از آن پيروي مي كنند ___ تو آن جزم ها را باور خواهي داشت، آن ها را به طور مطلق باور خواهي داشت __ ترديدي وجود نخواهد داشت.
شك كردن از ميان خواهد رفت. اين گامي بسيار خطرناك است.
مراقبه نبايد به سطح فن آوري تنزل يابد و اشراق را نمي توان تنزل داد. اشراق يعني هشياري، مشاهده گري. اشراق نه به بدن مربوط است و نه به ذهن، به ماورا تعلق دارد. بدن را مي توان با مكانيسم هايي دستكاري كرد، ذهن را نيز مي توان توسط روش هايي دستكاري كرد، ولي روح تو در فراسوي اين ها قرار دارد و با هيچ مكانيسمي نمي توان آن را دستكاري كرد.
پرسيده اي، ” در غرب مردم بسياري مشغول آفرينش علم يا فن آوري اشراق هستند”
اين ها مردمي جنايتكار هستند. مردمي خطرناك هستند، از آنان پرهيز كنيد. اين ها همان مردمي هستند كه دويست سال پيش فن آوري را ايجاد كردند. آنان طبيعت را نابود كردند و اينك به سمت آگاهي consciousness روي آورده اند. آنان اين را نيز ازبين خواهند برد.
اينك نهضتي در سراسر جهان براي حفاظت از محيط زيست طبيعي ايجاد شده است، براي حفظ “طبيعي بودن” طبيعت. ولي اين در واقع بسيار دير است. اينك هيچ كاري نمي توان كرد.
و به نظر مي رسد اين مردمي كه طرفدار محيط زيست شده اند، قدري خل هستند، گونه اي ديگر از “شاهدان يهوه” Jehova Witnesses__ متعصبيني كه مذبوحانه براي چيزي ناممكن مي جنگند. پيش از اينكه بلاي فن آوري به سمت آگاهي انسان روي آورد، آن را متوقف كنيد. آن را در نطفه متوقف كنيد.
و مي گويي، “… . يقين است كه نياز و جود دارد….” چنين نيست، مطمئناً چنين نيست. نيازي وجود ندارد. …. “… ولي شما اين امكان را چگونه مي بينيد؟” امكانش نيز وجود ندارد.
ولي انسان موجودي خطرناك است: هرچه چيزي ناممكن تر باشد، او بيشتر جذب آن مي شود و برايش چالش دارد. اين چيزي است كه ادموند هيلاري Edmond Hillary پس از رسيدن به قله ي اورست بيان كرد. كسي از او پرسيد، “اصلاً چرا چنين تلاشي كرديد؟ فايده اش چيست؟ چرا؟” ادموند هيلاري پاسخ داد” مجبور بودم، زيرا اورست در آنجا وجود داشت. چون وجود داشت مي بايست آن را فتح مي كردم. آن قله همچون يك چالش وجود داشت.” براي نفس انسان، هرچيز غيرقابل فتح يك چالش است. چون امكاني وجود ندارد، طبيعي است كه هرگز اتفاق نمي افتد. ولي خود همين ناممكن بودن، براي اين مردم ديوانه و شيفته كه مي خواهند هرچيزي را به تكنيك تنزل دهند، يك چالش مي شود. آنان قادر نيستند براي اشراق يك فن آوري خلق كنند. اين در واقعيت ابداً ممكن نيست. ولي آنان مي توانند يك فن آوري بيافرينند كه ذهن را دستكاري كند و حتي مردم را فريب بدهد و توهمي از اشراق ايجاد كند.
اين چيزي است كه با مواد مخدر روي داده است. مواد مخدر فن آوري اشراق شده اند. و مرشد مواد مخدر، جينزبرگGinsberg ، طوري سخن مي گويد كه گويي تمامي عرفاي دنيا يك چيز را گفته اند و سعي داشته اند به شما همان منظر و نگرشي را بدهند كه ال اس ديLSD يا سايلوسيبين psilocybin يا ماري وانا marijuanaبه شما مي دهد.
اين بي معني است! هيچ موادمخدري نمي تواند اشراق را به تو بدهد، ولي مواد مخدر مي توانند توهمي از اشراق را بيافرينند.
“… آيا بدون رسيدن به حالت اشراق، اين مشغوليتي غيرمسئولانه است؟”
فقط كساني كه اشراق را نشناخته اند مي توانند چنين كوششي بكنند. آنان كه اشراق را شناخته اند حتي نمي توانند به فكر اين امكان بيفتند. و اين غيرمسئولانه است.
“… آيا روش آريكا Arica رويكردي معتبر است؟”
روش آريكا يك فن آوري است، تكنيك است، دانش بدون عشق است __ بنابراين خطر وجود دارد. مردم را به آدم آهني تبديل مي كند.
هميشه به ياد داشته باش: هدف، آزادي است، موكشا‘ رهايي مطلق هدف است. مي تواني مردم را به آدم هاي آهني تبديل كني: آنان كمتر در رنج خواهند بود. درواقع، اگر يك آدم آهني كامل باشي، چگونه مي تواني رنج ببري؟ يك ماشين هرگز رنجور نيست ___ البته هرگز خوشحال هم نيست، ولي هيچگاه در رنج نيست.
روش آريكا يا هر روش ديگري كه بدون عشق باشد، خطرناك است. و بارديگر تميزدادن آن بسيار دشوار است زيرا همين روش را مي توان با عشق استفاده كرد. و آنگاه بامعني خواهد بود و همين روش را مي توان بدون عشق انجام داد و آنگاه خطرناك خواهد شد. و اين بسيار مشكل است كه از بيرون ببيني كه آيا اين روش با عشق انجام مي گيرد و يا بدون عشق.
روش آريكا از مكاتب مختلف گزيده شده است: صوفي، گرجيف، تبتي، هندي و ژاپني. يك ملغمه است. تكنيك هايي را از تمام دنيا انتخاب كرده اند. نخست اينكه آن ها از مكاتب مختلف برگزيده شده اند، هماهنگي در آن وجود ندارد، مركزيت ندارد.
مثل چيزي است كه روي هم انباشته شده باشد ___ مانند يك جمع نامتجانس از مردم است، نه يك خانواده ___ زيرا كه تكنيك ها از مكاتب متفاوت مي آيند.
يك تكنيك صوفي بايد هم با تكنيك ذن تفاوت داشته باشد. هردو عمل مي كنند، هردو كار مي كنند، ولي در نظام هاي خودشان كار مي كنند، نمي توانند در نظام ديگري كار كنند. مثل اين است كه قطعه اي از يك اتوموبيل را برداري و بخواهي آن را به اتومبيل ديگري با مدلي متفاوت نصب كني. كار نمي كند و تعجب خواهي كرد: “چرا كار نمي كند؟”
در اتومبيل اول كار مي كرد، زيرا هماهنگي وجود داشت، براي آن اتومبيل ساخته شده بود.
يك روش ذن در فلسفه ي ذن كار مي كند، يك روش صوفي در فلسفه ي تصوف كار مي كند و يك روش تبتي در نظام عرفاني بودايي كار مي كند. يك روش يوگا در نظام پاتانجلي كار مي كند. نمي تواني فقط اين روش ها را از هر كجا جمع كني. مثل اين است كه بخواهي با قطعاتي از يك رولزرويس و چند قطعه از يك لينكلن و چند قطعه از يك كاديلاك و چند قطعه از يك فيات، يك اتومبيل جديد درست كني. اتومبيلت خطرناك خواهد بود. اول اينكه به هيچ كجا نخواهد رفت ___ و تو خوش اقبال هستي كه حركت نخواهد كرد. اگر حركت كند تو بيشتر بداقبال خواهي بود. آريكا ملغمه اي از مكاتب مختلف است. آريكا بسيار طمعكار است و مركزيتي در آن وجود ندارد. يك اركستر نيست، سروصدايي بازاري است.
نخستين نكته: اگر زياد با اين روش كار كني، به مركز خودت نخواهي رسيد. تجارب بسياري در پيرامون خواهي داشت، ولي هرگز به مركز وجودت دست نخواهي يافت. و تمام تجارب تو از يك خانواده نخواهد بود، بلكه تكه پاره خواهد بود. و اين خطرناك است، مي تواني به تكه هاي مختلف تقسيم شوي.
دوم: عشقي وجود ندارد، زيرا مركزي وجود ندارد __ و عشق فقط از مركز برمي خيزد. اين مجموعه از روش هاي مختلف بي روح است، روحي در آن وجود ندارد. بنابراين مي تواني در روش ها بسياربسيار كارآمد شوي، و بااين وجود خواهي ديد كه قلبت جريان ندارد. كارآمد خواهي شد ولي مسرور نخواهي گشت. شايد كمتر رنجور بشوي، تنش كمتري داشته باشي، شايد قادر شوي بيشتر خودت را كنترل كني، شايد نفسي قوي تر پيدا كني، ولي روح نخواهي داشت.
تمامي روش ها وقتي معتبر هستند كه در فضاي خودشان به كار گرفته شوند. ولي آريكا هنوز هيچ فلسفه اي ندارد، هماهنگي در آن نيست. و روش ايجاد هماهنگي اين نيست، راهش درست متضاد اين است.
درواقع، بوديسم وقتي زاده شد كه بودا به اشراق رسيد. نخست مركز آمد و سپس او شروع كرد به ايجاد روش خودش: روشي كه به مردمي كه به اشراق نرسيده اند كمك كند تا به آن مركزي برسند كه او رسيده است. نخست مركز آمد و سپس پيرامون.
در مورد جلال الدين رومي نيز همينطور بود: او نخست خودش به اشراق رسيد. و وقتي به اشراق رسيد به سماع پرداخت __ ولي سماع او براي رسيدن به اشراق نبود، او هرگز قبلاً در اين مورد چيزي نمي دانست. او فقط سماع را بسيار دوست داشت و احساس آرامش بسيار مي كرد. اين يك تصادف بود. وقتي كه سماع مي كرد به اشراق رسيد وقتي كه به اشراق رسيد شروع كرد به اين فكر كه چگونه به مردم كمك كند __ اول مركز آمد. سپس روش هاي تصوف را شروع كرد. همينطور هم با پاتانجلي اتفاق افتاد.
ولي آريكا كاملاً فرق دارد. هيچ موجود به اشراق رسيده اي در مركز وجود ندارد، البته شخصي بسيار زرنگ هست كه روش هاي مختلف را از منابع متفاوت و جهت ها و سنت هاي مختلف گردآوري كرده است __ ولي مركزي در آن وجود ندارد. اين فقط پيرامون است. بنابراين مردمي كه اين روش را انتخاب مي كنند دير يا زود احساس مي كنند كه گير كرده اند. شما را تا حد مشخصي جلو مي برد، ولي ناگهان خواهيد ديد كه رشدي وجود نخواهد داشت. و همچون كوير خشك خواهيد شد…. زيرا تا زماني كه عشق جاري نباشد، گل ها نخواهند روييد، درختان رشد نخواهند كرد و نهرها جاري نخواهند شد
شكوفايي غايي هميشه با عشق وجود دارد.

تكنولوژي درون: از توهم تا واقعيتاز كتاب طريق عشقThe Path of Love اوشو

Leave a comment

Filed under Education, Ego, FactScience, Information, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

فرق بین خواستن ، میل داشتن و اشتیاق


باگوان عزیز
ممکن است لطفاٌ در مورد تفاوت بین خواستن، میل کردن و اشتیاق داشتن سخن بگویید؟

… معنی فرهنگ لغات این سه واژه باهم یکسان خواهند بود، ولی نه معنی وجودین آن ها. معنی وجودین آنها چنان با هم فرق دارد که شگفت آور است که این زبان دان ها و کارشناسان زبان و دستور زبان چه کارهایی می کنند!
خواستن wanting یک مفهوم روشن و قاطع در مورد اشیاء است و موضوع دارد: چه می خواهی؟ این مبهم نیست. یک خانه می خواهی، یک همسر می خواهی، فرزندانی می خواهی __ موضوع خواسته روشن است.
میل داشتن desiring مبهم است: موضوع میل روشن نیست: طالب قدرت هستی __ میل به احترام و اعتبار و افتخار داری، میل داری که بزرگترین انسان روی زمین باشی.
خواستن ساده است و امکانش هست که بتوانی به خواسته است برسی __ زیرا داشتن خانه و همسر و فرزندان غیرممکن نیست. درواقع، نداشتن آن ها غیرممکن است!
ولی میل داشتن مبهم است: احترام و آبرو یک شیئ نیست، بلکه یک فکر است، افتخاریک شیئ نیست، فقط یک فکر است؛ بزرگترین انسان دنیا شدن نیز یک شیئ نیست، بلکه یک مفهوم فکری است. و حتی بزرگترین مردم __ شاید دنیا فکر کند که بزرگترین هستند __ در ژرفای درونشان مردمانی ناشاد هستند.
برای نمونه، بنیانگذار انقلاب روسیه، لنین را می توان به یقین یک مرد بزرگ خواند، حتی دشمنان او در این مورد توافق دارند. ولی او پیوسته نگران بود و خجالت زده بود، زیرا پاهای کوتاهی داشت: بالاتنه اش بزرگتر بود و تناسبی با پاهایش نداشت. وقتی روی صندلی می نشست، پاهایش آویزان می ماندند و به زمین نمی رسیدند. پس او همیشه پاهایش را پنهان می کرد. همیشه خیلی نزدیک لبه ی میز می نشست. میز او همیشه با رومیزی پوشانده شده بود تا هیچکس پاهای آویزان او را نبیند. ولی چه دیگران این را می دیدند و چه نمی دیدند، او می دانست.
من فکر نمی کنم که این مشکلی بود __ ولی همین در ذهن او تولید یک عقده ی حقارت عمیق کرده بود. شاید همین عقده ی حقارت او بوده که او را وادار ساخت که یک انقلابی بزرگ در دنیا بشود: اگر پاهای طبیعی داشت، شاید یک انقلابی نمی شد.
میل چیزی مبهم است و اشتیاق داشتن longing کاملاٌ با خواستن و میل داشتن متفاوت است. خواستن و میل داشتن هردو به سر مربوط هستند: یکی برای چیزهای مشخص است و دیگری برای افکار مبهم. اشتیاق به قلب مربوط است و نه به ذهن. این قلب است که شوق چیزی را دارد و درد اشتیاق را احساس می کند. قلب کاری با پول و قدرت ندارد. شوق دل فقط برای عشق است… و در نهایت برای خداوند، که پاک ترین شکل عشق است، و نه هیچ چیز دیگر.
این تمرین خوبی است که روی واژگانی که به نظر شبیه هم می آیند تعمق کنید. به شما شفافیت می بخشد.
اشتیاق فقط یک تشنگی است و این زیباست. میل داشتن زشت است زیرا همیشه رقابتی است __ حسادت برای کسانی که آن را دارند، زمانی که تو آن را نداری. زشت است زیرا برای به دست آوردن آن می توانی به همه آسیب برسانی. خشن است. خواستن، معمولی است و خاکی __ طبقه ی متوسط است!
گزیده ای از کتاب “روح عصیانگر” سخنان اوشو در فوریه 1987

Leave a comment

Filed under Education, Ego, FactScience, IntellectualSkills, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم

کلام سکوت ادراک

“… رازهایی وجود دارند که من هرگز در موردشان سخن نمی گویم. نه اینکه نمی خواهم در موردشان حرف بزنم، ولی خود طبیعت آن ها __ نمی توان در موردشان حرف زد. باید وقتی که ساکت هستم به آن ها گوش بدهی. باید در میان فاصله ی واژگانی که به کار می برم به آن ها گوش بدهی. کلام نمی تواند به آن ها اشاره کند، ولی سکوت پیوسته آن ها را فریاد می زند. فقط نیاز داری که درست به آن ها گوش بدهی __ درست همانطور که یک زبان را درک می کنی چون آن را آموخته ای.
سکوت نیز یک زبان است، زبان جهان هستی: درختان از آن استفاده می کنند، ستارگان از آن استفاده می کنند و کوهستان ها از آن استفاده می کنند و عرفا از آن استفاده می کنند. من آنچه را که بتواند گفته شود می گویم؛ همچنین توسط سکوتم، آنچه را که نمی توان گفته شود می گویم. حالا این بستگی به تو دارد که بتوانی یک زمزمه ی ساکت را بگیری و بگذاری در ژرفای وجودت رخنه کند __ زیرا تنها در آنجاست که معنی کامل آن برتو آشکار خواهد شد. ذهن تو ناتوان است و بی کفایت. ذهن هیچ راهی برای درک سکوت ندارد؛ ذهن فقط زبان را درک می کند: تنها کلام را میفهمد؛ ولی بی کلام….
نمی توانی از ذهن شکایت کنی __ این ورای ظرفیت ذهن است. درست مانند این است: چشمان من نور را می بینند، گوش هایم نمی توانند نور را ببینند. این به آن معنی نیست که من باید از گوش هایم شاکی باشم: “شما چرا نور را نمی بینید؟” آن ها برای این کار ساخته نشده اند. آن ها می توانند به موسیقی گوش بدهند. ذهن می تواند کلام را درک کند. اگر می خواهی چیزی را درک کنی که ورای کلام است، آنوقت باید به ورای ذهن بروی: باید وارد فضایی بشوی که بی ذهنی نام دارد. این فضا درست در بالای ذهن قرار دارد و ورای آن. فقط بی ذهنی است که سکوت را درک می کند؛ کلام را به آنجا راهی نیست.
می گویی، ” آیا ما باید شبانه بیاییم و آن ها دریافت کنیم؟” مسئله این نیست که در شب بیایی و یا در روز که آن ها را بگیری، زیرا من آن ها را پنهان نمی کنم؛ من پیوسته هر صبح و هر عصر آن ها را به سمت شما پرتاب می کنم. ولی شما فقط کلام را جمع می کنید و بی کلام را __ فاصله ها را __ رها می کنید.
فقط در تصوف کتابی هست که می توانم آن را مقدس بخوانم. نمی توانم انجیل را مقدس بخوانم، و نمی توانم گیتا را مقدس بخوانم. ولی این کتاب صوفیان را می توانم مقدس بخوانم __ به یک دلیل ساده: زیرا هیچ چیز در آن نوشته نشده است. خالی است. این کتاب یک هزار سال است که از مرشد به مرید رسیده است و فقط وقتی به مرید داده می شود که او آماده باشد تا آنچه را که نوشته نشده بخواند.
وقتی که برای نخستین بار توسط یک عارف داده شد….. او درحال مرگ بود و این برای تمام مریدانش یک معما شده بود: تمام کتابخانه ی او در دسترس مریدان بود ولی او یک کتاب را زیر بالش خود نگه می داشت. او فقط وقتی آن کتاب را می خواند که درها بسته و قفل شده باشند و هیچکس در اطراف نباشد. فقط آنوقت بود که او کتاب را بیرون می آورد و ساعت ها آن را مطالعه می کرد. طبیعی است که کنجکاوی زیادی در مورد آن کتاب وجود داشت. برخی حتی در پشت بام مخفی می شدند و آجرهای سقف را حرکت می دادند تا ببینند چه خبر است. ولی نتوانسته بودند راز آن کتاب را پیدا کنند.
بارها و بارها از او سوال می کردند و او می گفت، “وقتی زمانش برسد، آن کتاب را به شما خواهم داد.”
و روز مرگش فرا رسید و تمام مریدان جمع شده بودند و حالا فقط چند ساعت از عمر او باقی مانده بود. آنان قدری خجالت می کشیدند تا در مورد آن کتاب از او سوال کنند: “حالا که می روی، دست کم چیزی در مورد آن کتاب به ما بگو.” چنین درخواستی از یک مرشد در حال مرگ رفتاری نجیبانه نبود.
ولی یکی از آنان طاقت نیاورد و گفت، “مرشد، یک چیز را فراموش کرده ای: آن کتاب!”
مرشد گفت، “ازیاد نبرده ام. زیر بالش من است و قبل از اینکه نفس آخر را بکشم آن را به جانشین خودم خواهم داد.”
و یکی از مریدانش را صدا زد __ هیچکس حتی فکرش را هم نمی کرد که این مرد جانشین آن مرشد باشد. او یقیناٌ مردی عجیب بود و بسیار ساکت. او هیچ دوستی نداشت و هرگز در نمازهای جماعت شرکت نمی کرد و هرگز به کتابخانه نمی رفت تا به کتاب های مقدس باستانی نگاه کند.؛ ولی او ساعت ها در زیر درخت در کنار رودخانه می نشست. گاهی اوقات تمام شب را روی چمن دراز می کشید و به ستارگان نگاه می کرد. همه فکر می کردند که او قدری خل است. او هرگز از مرشد سوالی نپرسیده بود.
در آنجا دانشمندان بزرگی وجود داشتند که حتی از خود مرشد هم بیشتر دانش اندوخته بودند و با تمام کتب مقدس باستانی خوب آشنا بودند. ولی مرشد آن مرد عجیب و ساکت را __ کسی که به ستارگان چشم می دوخت و دوستی نداشت ولی چشمانش همچون کودکان معصوم بود و قلبش پر از ترانه های ناخوانده بود __ صدا زد.
او کتاب را بیرون کشید، به آن مرد داد و گفت، “این کتاب چیزی نمادین است. هرکس آن را دریافت کند، جانشین خواهد بود. پس به یاد بسپار، خیلی دقت کن، اجازه نده هیچکس دیگر آن را بخواند. فقط تو می توانی آن را بخوانی و قبل از اینکه بمیری باید آن را به دست شخصی مناسب بسپاری، کسی که قادر به خواندن آن باشد.”
این کتاب اینگونه برای هزار سال دست به دست گشته است__ و این کتاب کاملاٌ خالی است. همین پنجاه سال پیش، وقتی که آخرین جانشین می خواست آن را به چاپ برساند، نتوانست برای آن ناشری پیدا کند __ زیرا وقتی آن را به هرکس نشان میداد آنان نگاهی به کتاب می انداختند و می گفتند، “ولی چیزی در آن نیست که چاپ بشود. فقط یک دفتر یادداشت است و هیچ چیز در آن نوشته نشده است.” ولی حالا چاپ شده است: یک ناشر باجرات در انگلیس آن را به نام کتاب هیچی Book of Nothingچاپ کرده است. ولی آنان قدری آن را نابود کرده اند زیرا یک مقدمه برایش نوشته اند: تمام تاریخچه ی کتاب را __ که در طول هزار سل چند عارف آن را در اختیار داشته اند و چگونه از یک مرشد به مرشد بعدی دست به دست رسیده و اینکه برای نخستین بار چاپ می شود. ولی ذهن انسان اینگونه کار می کند: هرکتاب باید یک مقدمه داشته باشد، پس آن کتاب نیز نیاز به مقدمه دارد: و داخل کتاب هیچ چیز نیست: هزار صفحه ی خالی.
و آنان چنین کتابی را با چاپ کردنش نابود کرده اند، زیرا اینک مردم آن را بعنوان یادداشت استفاده می کنند و چیزهایی در آن می نویسند. این برای چنین مقصودی نبوده است. منظور این بوده که مرشد باید آن را به مریدی بدهد که بتواند فاصله ی بین واژگان را درک کند؛ زمانی که واژگان و خطوط بی معنا شده باشند، فقط کاغذ سفید… فقط با تماشا کردن آن تو نیز خالی بشوی. فقط با نگاه کردن به آن از ذهن به بی ذهنی برسی __ و ناگهان آن صفحه ی سپید دری را از اسرار هستی برویت بگشاید.
دواگیت، سعی کن به سکوت من گوش بدهی. در دنیا هیچ سخنوری را پیدا نخواهی کرد که مانند من سخن بگوید. درست در میان جمله، یک فاصله وجود دارد. این عمدی است؛ اهمیت دارد، معنی آن بیش از تمام لغات است. درواقع، من از تمام لغات استفاده می کنم تا بتوانم یک فاصله ایجاد کنم. وگرنه چگونه می توانم یک فاصله خلق کنم؟
به این فاصله ها گوش بده، به سکوتم گوش بسپار، به سکوت درختان و ستارگان گوش بسپار __ زیرا سکوت در انحصار هیچکس نیست، نه هندو است و نه محمدی و نه مسیحی؛ سکوت تنها چیزی است که توسط هیچکس به انحصار درنیامده است __ و آنگاه قادر خواهی بود تا اسراری را که می خواهم در موردشان صحبت کنم درک کنی. ولی تنها واژگان قادر به بیان آن ها نخواهند بود.
و در آخر می پرسی، ” باگوان عزیز عزیز، “درک کردن” یعنی چه؟
این واژه ی انگلیسیunderstanding قدری عجیب است، ولی بااهمیت. هروقت چیزی را می دانی، تو روی آن ایستاده ای و آنچه که می دانی در زیر تو ایستاده است: تو بالاتر رفته ای. به عبارت دیگر: همانطور که آگاهی تو بالاتر می رود، چیزهای بیشتری در زیر قرار می گیرند. چیزهایی که در پایین قرار بگیرند، آن ها را درک کرده ای. چیزهایی که دربالای تو ایستاده اند، باید برای درک آن ها بازهم بالاتر بروی__ فقط بالاتر است که پایین تر را درک می کند، پایین تر نمی تواند بالاتر را درک کند.
پس نکته ی اساسی این است که تو باید تا حدممکن در آگاهی خود بالاتر بروی. و همچنانکه تو به دورانداختن دانش غیرلازم__ که بار اضافه است__ ادامه می دهی، آگاهی و معرفت تو به بالاتررفتن ادامه می دهد. هرچیز وام گرفته شده یک بار است و یک مانع. تو باید چنان سبک باشی که بتوانی همچون یک عقاب پرواز کنی و به آسمان های دوردست صعود کنی.
نخستین فردی که روی کره ی ماه راه رفت… وقتی از سفر بازگشت، از او پرسیده شد که اولین نظرش و احساسش چه بود؟ او که روی ماه ایستاده بود و از آنجا به آسمان و به زمین نگاه کرده بود، نخستین فکری که به نظرش آمده چه بود؟ و پاسخ او بسیار اهمیت دارد.
او گفت، “اولین فکر من این بود: زمین عزیز من! برای نخستین بار درک کردم که آمریکایی وجود ندارد و روسیه ای وجود ندارد و چینی وجود ندارد و هندوستانی وجود ندارد. یک زمین بیشتر وجود ندارد: زمین من! هیچ خطی وجود نداشت، هیچ تقسیمی وجود نداشت، این ها همگی ساخته ی انسان هستند. و عجیب ترین چیزی که دیدم این بود که زمین درست مانند ماه به نظر می رسد و می درخشد.” زمین هشت بار از ماه بزرگتر است، پس فقط دیدن یک ماه که هشت برابر بزرگتر باشد با نوری که هشت برابر بیشتر است…. و خود ماه فقط همچون یک صحرای خشک به نظر می رسید، بدون یک قطره آب، بدون یک گیاه و سبزی و هیچ موجود زنده در هیچ کجا… فقط سکوت. و من این سکوت را سکوت مرگ می خوانم. زمین ما نیز ساکت است، ولی وقتی که باد از میان درختان می گذرد… و زندگی هست… و پرندگانی که می خوانند؛ و نور هست. و وقتی در سکوت نیمه ی شب، مرغ شب می خواند، آیا فکر می کنی که سکوت را برهم می زند؟ نه، عمق آن سکوت را بیشتر می کند؛ آن را آهنگین تر می کند. و وقتی مرغ شب خاموش می شود سکوت شب از قبل عمیق تر می شود. این سکوت زنده است. همیشه به یاد داشته باش، هر کیفیتی که زندگی در آن نباشد، ارزش داشتن را ندارد. یک قدیس تا زمانی که نتواند برقصد، یک قدیس نیست؛ فقط یک فسیل بی جان است.
وقتی که شروع کنی به دیدن که حتی حقیقت، مراقبه، زیبایی یا فضیلت همگی آواز خودشان را دارند __ خوانده شده یا خوانده نشده __ آنوقت وارد دنیای رازها شده ای. مرگ رازی در خود ندارد، مرگ یک خیابان بن بست است. زندگی یک روند همیشه جاری است، برای همیشه و همیشه. فقط معرفت خویش را بالا ببر و ادراک تو گسترده تر خواهد شد و بالاتر خواهد رفت. زمانی که ادراک تو به بالاترین نقطه می رسد، همه چیز در زیر آن قرار دارد. این دقیقاٌ معنی ادراک و فهمیدن است. اینک تو درک می کنی.
گزیده ای از کتاب “روح عصیانگر” سخنان اوشو در فوریه 1987

Leave a comment

Filed under Education, Ego, FactScience, Information, Mediatation, MyTranslations, Ontology, Osho, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم