Tag Archives: Friends
ِچند عکس از مهرآباد و…♡ Few Photos in Meherabad & ….♡
Filed under MyWritings, Photos, Places, مهربابا, متفرقه
عشق را نباید به تشریفات و مراسم احمقانه تنزل داد
دارما پریاDharama Priya، مشکل است ولی غیرممکن نیست. فقط نیاز به قدری ادارک است.
چند حقیقت اساسی باید تشخیص داده شوند: اول اینکه هیچکس برای دیگری زاده نشده است. دوم اینکه هیچکس اینجا نیامده که ایده آل های تو را برای اینکه او چگونه باید باشد ارضا کند. سوم اینکه تو ارباب عشق خودت هستی و می توانی هرآنچه که مایلی از آن نثار کنی __ ولی نمیتوانی عشق را از دیگری طلب کنی، زیرا هیچکس برده نیست.
اگر این حقایق ساده درک شوند، آنوقت مهم نیست که مزدوج باشید یا نباشید، میتوانید باهم باشید __ بهیکدیگر فضا بدهید و هرگز در فردیت دیگری مداخله نکنید.
درواقع، ازدواج یک نهاد منسوخ شده است. نخست اینکه زندگی در هیچ نهادی خوب نیست. هر نهادی ویرانگر است. ازدواج امکان هرگونه خوشبختی برای میلیون ها انسان راازبین برده است __ و تمامآٌ به سبب چیزهای بیفایده. نخست اینکه، ازدواج، خود همان مراسم ازدواج؛ تقلبی است.
من در یک دانشگاه کار میکردم. یکی از همکارانم، استادی در روانشناسی، دایم توسط زنش در شکنجه بود. مشکل است زوجی را بیابید که همدیگر را شکنجه ندهند و در کمال تعجب، این زن بود که شوهرش را شکنجه میداد. این تاریخچه ای مفصل دارد: چون مرد زن را به یک برده تقلیل داده، زن از هر فرصتی استفاده می کند تا انتقام بگیرد. تمامش ناخودآگاه است.
آن زن واقعاٌ یک هیولا بود _ عادت داشت مرد بیچاره را کتک بزند. یک روز آن مرد نزد من آمد و گفت، “تو تنها کسی هستی که می توانم این را بگویم و مطمئن باشم که به کسی چیزی نخواهد گفت.”
گفتم، “قول میدهم.”
گفت، “زنم مرا کتک میزند.”
گفتم، “این که یک راز نیست!”
هر زن به نوعی شوهرش را می زند. شاید جسمانی نباشد ولی کتک زدن روانی خطرناکتر است و بیشتر صدمه میزند. ولی نمیتوان زن را مسئول آن دانست؛ قرن ها است که زن شکنجه شده، بهقتل رسیده، زندهبهگور شده و کتک خورده است __ و تمام این ها در ناخودآگاه او انباشته شده است. نزدیکترین مرد شوهر اوست، بنابراین به کوچکترین بهانه او شروع میکند به مشکل آفریدن. مردان نمی خواهند که همسایگان بفهمند، و زنان این نقطه ضعف را می دانند، بنابراین فریادکشیدن یکی از روشهای آنان است __ پرت کردن چیزها و هوارزدن __ تا تمام همسایگان باخبر شوند! و شوهر باید بی درنگ کوتاه بیاید، زیرا پای احترام و اعتبار او درمیان است.
بنابراین به آن استاد گفتم، “نگران نباش تمام اینان نزد من می آیند و یک چیز را میگویند. لحظهای که کسی بگوید، “به کسی نگو” من می دانم که چه رازی را میخواهد بگوید. می توانم حتی قبل از این چیزی بگوید داستان را بدانم.”
گفت، “ولی من می خواهم از این زندان بیرون بزنم __ بقدر کافی در آن زندگی کرده ام. این یک شکنجه ی بیست و چهار ساعته است.”
گفتم، “خوب مشکلی نیست!”
گفت، “مشکلی نیست؟ولی من با او ازدواج کرده ام!”
گفتم، “ازدواج فقط یک بازی بچگانه است. چطوری ازدواج کردید؟”
گفت، “کشیشی ورد می خواند و آتشی روشن بود….” آتش نماد الوهیت است و اگر در برابر آتش پیمانی را ببندی نمیتوانی زیر آن بزنی. و او گفت، “من هفت بار دور دایره ای چرخیدم و آن کشیش لباس مرا به ساری او گره زد. ما پیمان را گفتیم و آن کشیش ورد خواند و ما هفت بار به دور آتش چرخیدیم.”
گفتم، “در جهت عقربه های ساعت یا…”
گفت، “همیشه در جهت عقربه های ساعت است!”
گفتم، “پس مشکلی نداری __ زنت را بیاور، من یک کشیش هستم__ زیرا آن کشیش هرچه را که خواند شما نمی فهمیدید…”
گفت، “درست است.”
گفتم، “هیچ اشکالی نیست. من هم چیزهایی را می خوانم که شما نفهمید__ و خودم هم نخواهم فهمید! من همانطور که ورد می خوانم آن را ازخودم در می آورم! و شما می توانید هفت بار درجهت عکس عقربه های ساعت بچرخید__ و من آنوقت آن گره ای را که توسط آن کشیش زده شده بود قطع می کنم و بنایراین ازدواج شما تمام است.”
گفت، “خدای من! __ ولی چه کسی زنم را به اینجا خواهد آورد؟ تو راه خیلی ساده ای را پیشنهاد میکنی ولی زن مرا نمیشناسی.”
گفتم، “او را می شناسم __ زیرا او حتی قبل از تو نزد من آمده بود! او هم می خواهد از این نزاع دایم خلاص شود __ او زندگی شادی ندارد. شما یا می توانید هردو شادمان باشید و یا هردو رنجور؛ ممکن نیست که یکی شادمان باشد و دیگری رنجور. بنابراین من او را متقاعد میکنم _ او تقریباٌ آماده است. تو فقط برو و به او بگو که من تو را فرستاده ام. پس لباس های عروسیتان را بپوشید….”
گفت، “لباس های عروسی؟”
گفتم، “بله. تمام آن مراسم باید دوباره، در جهت عکس انجام شود.”
آن مرد هرگز بازنگشت. مجبور شدم چندین بار به منزلش بروم. من در می زدم و او می گفت، “مرا ببخش که به تو گفتم. وقتی به خانه آمدم چنان کتکی خوردم که تمام آن کتک های گذشته در مقابلش هیچ بود! در این زندگانی هیچ راهی نیست و من اکنون میفهمم که هندوها چرا زندگانی های آینده را اختراع کردهاند!”
ولی به او گفتم، “آیا می دانی که زنان هندو در یک روز مشخص از سال روزه می گیرند و از خدا می خواهند که در زندگانی آتی هم همان شوهر را داشته باشند؟”
گفت، “درست است __ ولی هرگز به آن فکر نکرده بود. حالا چطور می توان از آن پرهیز کرد؟”
گفتم، “فقط در همان روز تو هم روزه بگیر به معبد برو و دعا کن _ آهسته که همسرت نشنود. او دعا می کند که همان شوهر نصیب او شود؛ تو فقط بگو که ”
گفت، “این خیلی خوب است. می توانم این کار را بکنم!”
پریا، تو می پرسی، ” آیا امکان دارد که ازدواج کنیم و در عین حال آزاد باشیم؟”
اگر ازدواج را جدی نگیری آنوقت میتوانی آزاد باشی. اگر آن را جدی بگیری آنگاه آزادی غیرممکن می شود. ازدواج را درست مانند یک بازی بگیر __ یک بازی هست. قدری احساس شوخ طبعی داشته باش: که این نقشی است که تو در صحنهی زندگی بازی میکنی؛ ولی این چیزی نیست که به جهان هستی تعلق داشته باشد و یا واقعیتی در آن باشد __ یک افسانه است.
ولی مردم چنان احمق هستند که حتی افسانه را نیز واقعی میگیرند. من مردمانی را دیده ام که یک داستان تخیلی را با اشک در چشمانشان میخوانند، زیرا در افسانه ها، امور خیلی تاسفانگیزهستند. این وسیلهی خوبی است که در سینماها چراغ ها را خاموش میکنند: تا همه بتوانند از فیلم لذت ببرند: بخند، گریه کن، غمگین باش، شاد باش. اگر چراغ روشن بود مشکل میشد __ “دیگران چه فکری میکنند؟” و آنان خوب میدانند که آن پرده خالی است __ کسی آنجا نیست، فقط تصویری است که بازتاب دارد. ولی آنان این را کاملاٌ فراموش میکنند.
و همین نیز در زندگی ما رخ داده است. خیلی از چیزهایی را که باید با شوخ طبعی زندگی کنیم، بسیار جدی میگیریم __ و مشکلات ما از همین جدی گرفتن آغاز میشوند.
در مرحله اول، چرا باید ازدواج کنی؟ عاشق کسی هستی، با او زندگی کن __ این بخشی از حقوق اولیهی تو است. می توانی با کسی زندگی کنی و می توانی عاشق کسی باشی.
ازدواج چیزی نیست که در بهشت رخ بدهد، همینجا اتفاق میافتد، توسط کشیشان ماهر صورت میگیرد. ولی اگر بخواهی در جامعه به این بازی بپیوندی و نمی خواهی تنها و انگشتنما بمانی، میتوانی به همسرت روشن بگویی که این ازدواج تنها یک بازی است: “هرگز آن را جدی نگیر. من همانقدر مستقل خواهم بود که پیش از ازدواج بودم و تو نیز همانقدر مستقل خواهی بود که قبل از ازدواج هستی. نه من در زندگی تو دخالت خواهم کرد و نه تو در زندگی من دخالت خواهی کرد؛ ما همچون دو دوست باقی خواهیم ماند و خوشی ها و آزادی هایمان را با هم سهیم میشویم __ ولی باری برای همدیگر نخواهیم بود.
“هرلحظه که احساس کنیم که بهار گذشته است و ماه عسل تمام شده، بقدر کافی صادق خواهیم بود که تظاهر نکنیم، بلکه به هم خواهیم گفت که همدیگر را بسیار دوست داشته ایم__ و برای همیشه ازهم سپاسگزار خواهیم بود و روزهای عاشقی ما در خاطره ی ما همچون روزگاری طلایی باقی خواهد ماند __ ولی اینک بهار تمام شده است. راه های ما به نقطه ای رسیده که باوجودی که غمانگیز است، باید ازهم جدا شویم، زیرا اینک باهم زیستن نشانی از عشق نیست.
“اگر من تو را دوست داشته باشم، لحظهای که ببینم عشق من برای تو رنج آور است تو را ترک خواهم کرد. اگر تو مرا دوست داری، لحظهای که ببینی عشق تو سبب زندانی بودن من است، مرا ترک خواهی کرد.”
عشق والاترین ارزش در زندگی است.
عشق را نباید به تشریفات و مراسم احمقانه تنزل داد.
و عشق و آزادی باهم میآیند __ نمی توانی یکی را انتخاب کنی و دیگری را وانهی. انسانی که آزادی را میشناسد، سرشار از عشق است و انسانی که عشق را بشناسد همیشه آماده است تا آزادی بدهد. اگر نتوانی به کسی که دوستش داری آزادی بدهی، به چه کسی می توانی آزادی بدهی؟ دادن آزادی چیزی جز اعتماد نیست.
آزادی بیانی از عشق است.
بنابراین چه مزدوج باشی و چه نباشی، به یاد بسپار: تمام ازدواج ها کاذب هستند __ فقط یک راحتی در جامعه اند. هدف ازدواج زندانی کردن و چسباندن شما به یکدیگر نیست؛ هدف ازدواج کمک به رشددادن یکدیگر است. ولی رشدکردن به آزادی نیاز دارد؛ و در گذشته، تمام فرهنگ ها از یاد برده اند که بدون آزادی، عشق میمیرد.
پرنده ای را درحال پروازدر آسمان و در نور آفتاب میبینی و به نظر بسیار زیبا میآید. با دیدن زیبایی آن جذب میشوی. و میتوانی پرنده را بگیری و در قفسی طلایی قرار دهی. آیا فکر میکنی که این همان پرنده است؟ در ظاهر بلی، همان پرندهای است که در آسمان پرواز میکرد؛ ولی در ژرفا، این همان پرنده نیست __ زیرا آسمانش کجاست، آزادی اش کجاست؟
این قفس طلایی شاید برای تو باارزش باشد؛ برای پرنده ارزشی ندارد. برای پرنده آزادبودن در آسمان تنها چیز با ارزش در زندگی است. و همین برای انسان ها نیز صادق است.
Filed under Education, Ego, Information, Mediatation, MyTranslations, Osho, Psychology, اشو ..., به زبان پارسی, ترجمه هایم